• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آنسون، پسر خدا | بنفشه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع banafsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 224
  • برچسب‌ها
    خدایان کهن
  • کاربران تگ شده هیچ

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آنسون، پسر خدا
نام نویسنده:
بنفشه
ژانر رمان:
#عاشقانه #فانتزی #ترسناک #تریلر
کد رمان: 5611
ناظر: AMIIRALI AMIIRALI

خلاصه: هیچ کدام از افسانه‌ها، افسانه نیستند و سرگذشتی واقعی از دنیایی فراموش شده بودند. سرنوشتی ناگذیر که از اجتماعی دوباره خدایان کهن و فرزندانشون برای آینده‌ای مبهم اما در زمان امروزی، حال هر کدام که بودند و چه قدر از گذشته‌های تاریکشان باخبر بودند؟
بازی زندگی باعث میشد قاتلان عاشق شوند و فرمانده‌های جنگ فقط پشت کامپیوتر بنشیند و برای ساعت پنج انتظار بکشند... برای ورود پسر خدا، همه چی آماده بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

سرپرست ادبیات + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
1,809
پسندها
24,404
امتیازها
44,573
مدال‌ها
37
سن
19
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول ( زیر سایه لوسیفر )

سردرد امانش را بریده بود؛ اما می دانست اگر چیزی بگوید همان حرف‌های همیشگی را می‌شنود و این از حوصله‌ی ته کشیده‌اش خارج بود.
روی کاناپه‌ی کرم سلطنتی تکانی خورد، دست چپش را روی پیشانی کشید و به دسته صندلی تکیه داد.
نگاه شاد دو زن رو به رو میخ لب‌های دختر بود تا جواب مد نظر را بشنوند؛ اما... .
- من که گفتم نه!
زن موهای تازه بلوند شده‌اش را با عصبانیت کنار زد و با اخم گفت:
- چرا نه؟ تو باید الان کمک دست خواهرت باشی، نه این که خودت رو بگیری و به روی خودت نیاری که من تنها اونجا رو جمع کنم.
و بعد با چشم‌های مظلوم به خواهرش نگاه کرد تا اثر بیشتری بزارد.
زن کناری در حالی که با سر تایید می‌کرد، لبخند کوچیکی زد و در ادامه حرف‌ها گفت:
- دخترم الکی نه نیار، الان که سرکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دختر با یادآوری اتفاقات هفته گذشته، آهی کشید و بعد از کمی مکث برای تمرکز گفت:
- وقتی از شرکت قبلی اومدم بیرون ، حس کردم چند نفر دنبالم هستن، یه جورایی صدای قدم‌هاشون شبیه قدم انسان نبود و فقط اون قسمتی که اون‌ها حضور داشتن سرد بود و مثل بقیه کل اتاق یا فضا رو سرد نمی‌کردن، اولین شب فقط سه نفر بودن؛ اما الان به بالای پونزده نفر رسیدن و همه جا و هر دقیقه حضورشون حس میشه. به چیزی دست نمی‌زنن و حتی حرفی هم ندارن، فقط انگار اومدن تماشا.
فریال با تایید سرش را تکانی داد و بعد از این که دوباره به اتاق پسرش نگاهی انداخت، گفت:
- برای من هم حدود یک هفته اومدن و جالبه با ورود اینا قبلیا رفتن، خواب‌هام عجیب‌تر شده بیشتر انگار دارم فرار می‌کنم یا وایستادم کنار یک گروهی از افراد ناشناس و به آتیش گرفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
او فقط به دنبال یک ثانیه آرامش از هیاهو صحبت های بی سر و ته خانه، از هال به اتاق اش فرار کرد.
در را بست و به لولا تکیه داد، چشم هایش را بست و یک نفس عمیق کشید. هنوز از دیشب سر درد داشت و تمام صبح و ظهر به کمک مادر و خواهرش کارهای خانه را انجام داده بود .
خوابی که دیشب دیده بود مثل یک خوره افکار ذهن اش را می خورد و نمی گذاشت یک لحظه روی صحبت های دیگران تمرکز داشته باشد.
صدای گریه های بلند یک پسر، گرمای آتش، چشم های قرمز پشت پنجره چوبی.
تکه های کمی از کابوس یادش بود؛ اما دست از سرش برنمی داشت. دلهره عجیبی به جانش چنگ می‌زد که منشا آن را پیدا نمی‌کرد.
چشم هایش را باز کرد و به چند سایه کنار تخت زل زد، با صدای آرومی پرسید:
- شما می دونید چه خبره؟ برای همین اومدید؟
یک سایه جلو آمد، چشم های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
کامران که هیچ وقت از این بحث راضی نبود، خیلی جدی جواب داد:
- کیان جان شما احتیاجی به یک تخصص نداشتی برای این که شناخته بشی، همین که پسر کامران دارابی بودی خودش یک رزومه قوی برای تو بوده، فقط باید کنار من به هتل می‌رسیدی و از سودش با خانوادت لذت می‎‌‌بردی.
پسر دست هاش روی دسته صندلی مشت شد، اون برای رسیدن به اون مدرک واقعا زحمت کشیده بود.
- پدر عزیزم من نمی‌خوام بدون خانواده‌ام هیچ چی نباشم، از این که الان دندون پزشک هستم خیلی هم راضی‌ام، خداروشکر سه سال بعد من کیانا اومد که راه شما رو دنبال کنه.
- یک دختر هیچ وقت نمیتونه ریاست هتل داراب رو به عهده بگیره، اون فقط یک سرآشپز موفقه.
مهران که چند بار این بحث را شنیده بود و نمی‌خواست این بحث ادامه دار بشه، لبخندی زد و رو به کامران گفت:
- حاجی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اتاقی بزرگ با دکوراسیون قهوه‌ای طلایی که بیشتر وسایل از چوب و سایل انتیک درست شده بود یک وجهه‌ی شیک برای اتاق ریاست حاجی آماده کرده بود. میز چوبی با طراحی های طلایی در سمت راست قرار داشت و جلوی آن چند مبل چرم قهوه ای و میز بزرگ چوبی، پیرمرد با کت و شلوار کرم و مشکی و دستمال گردن طلایی، روی اولین مبل نشسته بود و با دیدنش لبخندی زد که چین های کنار چشم اش بیشتر نمایان شد.
- خانم فرزان هم تشریف آوردن.
سه مرد دیگه هم حضور داشتن که به شکل جالبی همگی کت و شلوار سفید مشکی به تن داشتند و رو به روی حاجی نشسته بودند.
دختر هم لبخندی زد و روی اخرین مبل نشست و با کمی شرمندگی لب زد:
- سلام، ببخشید اگر دیر رسیدم.
حاجی پایش را روی هم انداخت و دست هایش را توی هم قفل کرد.
- نه دخترم، به موقع رسیدی، اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آقایون با تعجب به دختری که مطمئن بودند سن زیادی ندارد و انگار مدیر داخلی این هتل برزگ بود، نگاهی انداختند و در آخر متخصص سایت پرسید:
- ایشون مدیر اینجا هستند؟
پیرمرد خندید و سریع تصحیح کرد:
- خواهر بزرگ خانم فرزان، حدود پنج سالی هست که مدیر داخلی هتل هستند و در ضمن تنها عروسم.
مردها لبخند شرمنده‌ای زدند و رئیس ادامه داد:
- توی قرار بعدی با تمام کارمندهای اینجا آشنا می‌شید تا اگر به چیزی احتیاج داشتید بهتون کمک کنند و در مورد پلن جدید بفهمند.
پک دیگری به سیگارش زد.
- سوالی دارید بپرسید.
پسر جوان خیلی صریح پرسید و در چشمان رئیس زل زد.
- در مورد حقوق و مزایا میشه بدونم؟ به هر حال کاری نیست که توی چند ماه جمع بشه.
خاکستر سیگار را در زیر سیگاری چوبی روی میز تکاند و جواب داد:
- شماها الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
پسر مرموز پاهایش را روی فرش کرمی رنگ خانه دختر گذاشت و با همان لبخند به سمت‌اش رفت و جواب داد:
- خیلی وقت بود انجام نداده بودم، انگار یادم رفته بود.
دختر کاپ پر از قهوه را روی اپن گذاشت و با چند قدم بلند دقیقا رو به روی پسر ایستاد، می‌توانست بالا رفتن ضربان قلب اش را احساس کند و شوق عجیبی که مثل ماهی در دل‌اش تکان می‌خورد.
- وای پسر کوچولوی من چطوری تونستی بیای اینجا؟
اخمی کرد و لبخندش جمع شد.
- میشه بگی دقیقا کجای این قد و هیکل کوچولو؟ بعدش هم سنم حداقل دوبرابر شماست.
دختر بلند خندید، می‌دانست تمام نقطه ضعف های او را.
- عزیزم اگر زمان بُعد شما با بُعد من یکی می‌گذشت که الان ده سالت بود.
پسر ابرویی بالا انداخت و خود را روی کاناپه انداخت، راحت لم داد و گفت:
- به من ربطی نداره زمان توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] lilyy

banafsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/4/24
ارسالی‌ها
7
پسندها
30
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
صدای بلند برخورد گلوله های بزرگ آتشین بر روی خانه ها کاه گلی و چوبی، خون هایی که روی زمین و سپرهای فولادی جاری شده بود، آفتاب نارنجی رنگ هنوز کامل غروب نکرده بود؛ اما فضا تاریک بنظر می‌رسید و گریه کودکان و زنان صحنه‌ی غم انگیزی را ایجاد کرده بود.
سربازها با لباس آهنین قرمز و سپرهای مشکی سعی می‌کردند با کمترین جلب توجهی به سمت شرق حرکت کنند و از قسمت پایین کوه و رودخانه به دشمن حمله کنند.
با کشیده شدن دستش توسط فردی ناشناس،شمشیر مشکی رنگش را بی‌درنگ از قلاف کشید، با یک چرخش به زیرگلو فرد گذاشت.
مرد قدبلندی که با لباس های تمام سفید و موهای مشکی شبیه یک قسمت سفید بین برگه های سیاه شده بنظر می‌رسید، بدون آنکه اخم کند از شمشیری که به روی گردن احساس می‌کند، به آن دختر ظریف که در زره و شنل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] lilyy

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا