• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مسخ لطیف | کوثر حمیدزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .Kitty.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 301
  • کاربران تگ شده هیچ

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مسخ لطیف
نام نویسنده:
کوثر حمیدزاده
ژانر رمان:
#ترسناک #فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 5609
ناظر: SA❀HEL SA❀HEL


خلاصه:
مارتین معلم جوانی است که زمان زیادی به دنبال مادر گمشده‌اش می‌گردد و امیدوار است که او را روزی پیدا می‌کند. با آشکار شدنِ هویت موجوداتی شگفت‌آور و جان دادن دوباره به طلسمی دیرینه، او را توسط افسانه‌ها به بیراه می‌کشند. آیا مارتین با قلبی مملوء از امید و عشق به کام زشتی و ناپسندی کشیده می‌شود؟ حال او مانده است در معامله‌ای محال میان خودش و مردی ناآشنا شبیه به خودش، مردی دارای طینت نحسی از دیار ناخجستگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,622
پسندها
8,538
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #3

مقدمه:
مارتین :
بنظرم، آدما مثل ستاره‌ها می‌مانند. ستاره‌ها پس از تولد، میلیاردها سال به درخشش چشم‌گیرشان ادامه می‌دهند تا زمان مرگشان فرا برسد. ابری از گاز و غبار متراکم می‌شود و ستاره‌ی جوان را به وجود می‌آورد. برخی از ستاره‌ها بزرگ می‌شوند و غول‌ها آبی را تشکیل می‌دهند. که پس از انفجار، اَبَر نواختری از آن‌ها بر جای می‌ماند که در آخر به سیاهچاله تبدیل می‌شود.
ستاره‌های کوچک‌تر، در پایان عمرشان منبسط می‌شوند و به صورت غول‌های قرمز در می‌آیند و سپس انقباض پیدا می‌کنند و کوتوله های سفید را می‌سازند که با نور کم و ضعیف در آسمان می‌درخشند.

 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"۱۵ دسامبر۱۹۹۱"
فورکس(Forks) شهری کوچک در ایالت واشینگتن"

سنگینی ترس، همانند خفه کردن بختک' نفس‌گیر بود. پتو را با تقلا از پاهایش دور می‌کرد و روی فرش به خودش می‌پیچید.
- بلند شو، بیدار شو، پسر وقتش رسیده! وقتش رسیده که تو به خود واقعیت برگردی، به چیزی که تو بهش تعلق داری. زمان زیادی برای تو باقی نمونده، زمان زیادی برای مسخ کردنت باقی نمونده!
و با یک پنجه‌ی تیزی که بافت‌های صورتش را از هم گسسته بود؛ با گلوی فشرده و دهانی خشک فریادی می‌زند و از دنیای خواب به خودش می‌آید.
از روی تختش نیم‌خیز می‌شود. نفس‌های کش‌دار و گرم را از بینی استخوانی‌اش به سرعت بیرون می‌دهد و همچنان تمام هوای اتاق را به ریه‌هاش می‌کشد؛ گویا در اتاق نیمه تاریک اکسیژنی نبود. ظاهراً از ترس و رُعب مشعش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
در اوج سکوت تنها صدای تپیدن قلبش را می‌شنید و نام خدای مسیح را زیر لب زمزمه می‌کرد؛ اما وقتی که صحنه‌ی روبه‌رو را می‌بیند، تمام ترس و استرسش به‌ یکباره می‌ریزد، نفسی راحت از سر آسودگی بیرون می‌دهد و با تک سرفه‌ای صدای گرفته‌اش را صاف‌تر می‌کند.
- تو این‌جا چه کار می‌کنی لارا؟ اون هم این ساعت شب؟!
لارا درحالی که در دستش ساندویچ و با دست دیگرش قوطی آبجو را نگه داشته بود، کمرش را از یخچال جدا کرد و با چشم‌های خوابالود نگاهی گذرا به مارتین انداخت و خود را به میز غذاخوری حلقه‌ای که گوشه‌ای از آشپزخانه بود نزدیک کرد؛ لب‌های سرخ پفکی‌اش را بهم زد و درحالی که لقمه‌ی بزرگی را در دهان داشت با دهنی پر و نامفهوم گفت:
- گشنم شده بود.
مارتین همچنان نفس راحتی می‌کشید، چنگی به موهای پرپشت مشکی‌رنگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
با تنی سست روی تخت گوشه‌ی اتاق‌ش ولو شد. خیره‌شدن به سقف باعث می‌شد تمام افکار بهم ریخته‌ی مبهم در ذهن‌ش را به‌هم بدوزد. نُه الا هشت سالی می‌شود؛ شاید هم بیشتر از همه‌ی آن روز‌ها را با اتفاقات مُعقد گذرانده بود. قطعا با ذهن مشوش و پر از علامت سوال قرار نبود دوباره بخوابد. با یک پوزخندی تلخ از جایش بلند می‌شود و با حالی دردمند پشت میز کارَش می‌نشیند و نگاهی گذرا به کاغذهای بهم ریخته می‌اندازد. تکه کاغذهایی حاوی متن‌ها و نقاشی‌های کشیده شده‌ی توسط خودِ مارتین مربوط به آن روز حادثه و نکته برداری راجبه کابوس‌های پی در پی و حتی این موجود وحشت‌آور را خط به خط روی کاغذهای کاهی ثبت کرده بود. دیوار پر بود از کاغذهای روزنامه‌‌ و صفحات کتاب مطالب مطابق آن اتفاق، دستش را رقت‌آور بر تیتر بزرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
همیشه این جمله را به زبان می‌آورد. این شهر پر بود از رازهای نهفته. پایدون‌های تندی به دوچرخه می‌زند و خودش را کشان‌کشان از پیچِ جاده‌های سرد و بی‌روح شهر رد می‌کند. نفس سرد فرو برده را با ذرات بخار گرم بیرون می‌داد. شال‌گردن پاییزی رنگ را دور دهانش می‌پیچد و با چشمانی ریز مسیر را چشم انداز، کاوش می‌کرد.
برای رسیدن به کافه‌ی بالای تپه با دو‌چرخه، زمان زیادی را صرف می‌کرد؛ اما به هر‌ حال مارتین از این کار لذت می‌برد؛ خصوصاً با دیدن عظمت درخت‌های کاج و گل‌های زرد بابونه‌ احساس آرامش می‌کرد. با سوت زدن و آواز خواندن بلاخره خود را به کافه می‌رساند. از دوچرخه پیاده می‌شود، دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو می‌برد و عمیق در تفکراتش خاطرات کهنه را در این کافه مرور می‌کند. این تنها موروث ارزشمندِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
با حرص جک را مدام صدا می‌زند اما جک سخت مشغول کار کردن بود. پوفی می‌کشد و سعی می‌کند خشم آتشین درونش را خفته‌تر کند؛ کاغذ و قلم را از کنار صندوق سفارشات برمی‌دارد و مقابل مشتری جوانی که از شیشه‌های مات، منظره‌ی زیبای شهر را نگاه می‌کرد، قرار می‌گیرد.
مارتین با اخم‌های کمرنگ نیم نگاهی می‌اندازد سپس با تک‌ سرفه‌ای نگا‌ه‌های دخترک را به خودش جلب می‌کند. چشم‌های درشت شهلایی‌اش با برخورد کردن به تیله‌های خوش‌رنگ مارتین از حدقه بیرون می‌زند و در اوج تحیر مارتین را برانداز می‌کند‌؛ اما لام‌ تا‌ کام کلمه‌ای از زبانش بیرون نمی‌آید‌.
- سفارشتون!؟
جک از راه می‌رسد و شرمنده نگاهی به مارتین می‌اندازد.
- ببخشید آقای اَگنس این کار رو خودم باید انجام می‌دادم.
مارتین با بی‌تفاوت نگاه سردش را از مشتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
لبخند‌هایش باعث می‌شد، مارتین به تک تک اجزای آن دقت کند به خال ریز کنار لب‌هایش به مژه‌‌های بلند و پرپشتش حتی به خم و حالت ابروانش و جوری که از فضای کافه لذت می‌برد؛ بعد از گذشت دقایق نه چندان طولانی از جایش آرام برخاست و به سمت قسمت صندوق داری رفت، پول سفارش خود را پرداخت می‌کند و با یک خداحافظی کوتاه از کافه خارج می‌شود.
مارتین هنوز هم درگیر اسم این دختر بود؛ آن‌‌قدر به مغزش فشار آورد که بلاخره ساعت‌ها گلاویزشدن با افکار خود ناخواسته با صدای بلندی در آشپزخانه اسمش را اعلام می‌کند" کاترینا" ؛ اما با واکنش‌های متعجب جک و سلن خجالت زده می‌شود و خود را مشغول انجام کارش می‌دهد.
ماه هاله‌ای از نورش را روی شهر تابیده بود.
شب از راه می‌رسد، اما مارتین هنوز هم با جک و سلن درگیر کار در کافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.Kitty.

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/3/24
ارسالی‌ها
18
پسندها
236
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سرش را بالا می‌گیرد و به سوسو زدن ستاره‌ها زل می‌زند. ماه گاهی خود را لای ابرهای حریری قایم می‌کرد و دوباره با درخشش بیشتری می‌تابید. جاده‌ی طویل خالی را می‌نگرد؛ تنها او بود در آن جاده‌ی پر از فراز و نشیب، به مرز بین جنگل و شهر که همان درختان کاج بود، زل می‌زند. درست مرز بین مرگ و زندگی بود. درحالی که در افکار خود غوطه‌ور بود دوچرخه به طور ناگهانی متوقف می‌شود و مارتین از دوچرخه به زمین می‌خورد پشت سر هم پشتک می‌زند.
- آخ... تن و بدنم شکست!
هنگامی که به بدنش کش و قوسی می‌داد، سمت دوچرخه‌ی نقره‌ای رنگش می‌رود و با بررسی کردن اجزایش متوجه می‌شود، زنجیر دوچرخه از جایش در رفته است و چرخ دوچرخه کاملا داغون شده بود، کلافه با پا محکم به چرخ‌های دوچرخه می‌زند.
- لعنتی! الان وقتش بود.
به جزء...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا