• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کسر آسا | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 4,807
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
نیلیا برگشت و با غمی عمیق که در سینه‌اش جا داشت، به دری که قاصدک از آن خارج شده بود چشم دوخت. اما در همان لحظه سها وارد اتاق شد دستش را سوی خارج از اتاق گرفت و گفت:
- خانوم بفرمایید پایین! خانوم و اقا به زودی میان خدمتتون.
نیلیا بدون توجه به این که مخاطبش سهاست با حالت مبهوت خود پرسید:
- الان درست شنیدم؟ قاصدک بهم نگفت نیلی؟
سها لحظه کوتاهی زیر چشمی به نیلیا نگاه کرد ولی سریع چشمانش را به پایین انداخت و با حالت سرد جملات دلگرم کننده ای زد.
- ایشون فعلا ناراحت هستن هنوز. مطمئنم به زودی مثل قبل می شن.
نیلیا با قدردانی به سهایی نگاه کرد که تلاش کرده بود او را تسلی ببخشد. تقصیر خودش است هر چه برایش اتفاق می‌افتاد. نباید آن زمان به خاطر تعصبی که سر شاهرخ، محبوب ترین‌ خواهر زاده اش، داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
فصل چهارم: تفاوت، ترسی عظیم
«چندین سال پیش»
خاک دشت گل شده و بوی آن در همه جا پخش شده بود. باران بر موهای آشفته‌ی شاهزاده آبستا بی‌رحمانه می‌کوبید و صورت خونی او را می‌شست. لرزش تنش همچنان پابرجا بود و سنگینی شمشیر باعث شده بود تا دستش موازی بدنش بیافتد و شمشیر بر زمین کشیده شود.
نفس‌های بلندی می‌کشید و به اسانیف روبه رویش نگاه می‌کرد. ویانا در کمال آرامش جلوی شاهزاده زانو زده بود و تمام لباس‌هایش از گل و خون لکه‌دار شده بودند.
شاهزاده چشمان به خون کشیده شده‌اش را از او نگرفت فقط لب‌های کبود شده از سرمایش را تکان داد و صدای لرزانش به شکل نعره از میان لب‌هایش سر به فلک کشید.
- تو... تویِ هیولا... تو باید بمیری! تو هیچ وقت نمی‌تونی از کثافتت بیرون بیای. تو و امثالت همتون نفرت انگیزید. هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
قاصدک خواست با او بحث کند که نیلیا سریع دستانش را گرفت و او را از آن جا خارج کرد. شاهیار با کلافگی به او نگاه می‌کرد. واقعا می‌خواست چه غلطی بکند؟ در همین افکار بود که یاد پیمان افتاد. به او زنگ زد و وقتی موضوع را با او در میان گذاشت پیمان به او گفت:
- ببین! اون زمان شاهرخ یه پزشک رو برا سها گرفته بود که دو سال پیش فوت کرد. همه نسخه‌ها و مدارک پزشکی سها توی کشوهای کمد شاهرخ اند.
بعد از قطع تماس، شاهیار سریع به سمت اتاق شاهرخ رفت. ذهنش آن قدر درگیر سها بود که چندان غرق در خاطرات این اتاق نشود و مستقیم سمت کشو ها برود. کشو را که کشید با دیدن آن همه پوشه شوکه شد. همه‌ی آن ها را خارج کرد. با دیدن پوشه‌ای که روی آن تاریخ تولد شاهرخ بود، آن را باز کرد و لحظه کوتاهی مکث کرد. یک عکس سونوگرافی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
شاهیار با دیدن این صحنه، از جا برخاست و با آثار باقی مانده از نگرانی و‌ کلافگی به سمتش رفت و ناخواسته انگشتانش را در دست گرفت. سها نفس نفس ‌می‌زد. هضم کردن آن صحنه‌ای که دیده بود، سخت بود. مگر شاهزاده دیوانه‌وار شیفته‌ی ویانا نبود؟ پس چطور آن شخص برایش اهریمنی تداعی شده بود؟ انسان‌ها این ‌گونه ناگهانی تغییر موضع‌ می‌دهند؟ امکان نداشت!
چشم‌ چرخاند و‌چشمان ترسیده‌اش را به شاهیاری دوخت که پر از تنش به او چشم دوخته بود. چشمان سها سر خورد و به دستان شاهیار که دور دستانش پیچیده شده بود نشست.
با ترسی که قدرت کنترلش را نداشت دستش را از دست شاهیار بیرون کشید و از او فاصله گرفت. در‌خود جمع شد. می‌خواست همه چیز را برای خود شفاف سازی کند. چگونه‌ ویانا هیچ کاری نکرد؟ آن قدر مردن برایش راحت بود؟ پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
***
-قربان! باید آماده شید. بازرسی سالانه‌ی مجموعه هتل‌ها از امروز شروع میشه.
شاهیار پلک‌هایش را به سخت از هم فاصله داد. نور از میان پرده‌ها، به دشواری به درون راه پیدا کرده بود و این برای شاهیار عجیب بود که چرا سها مثل همیشه، باعث نشده بود که جبهه‌های نور‌ به درون هجوم بیاورند؟
با چهره‌ای آمیخته‌ با تعجب و خوابآلودگی چرخید و لحظه‌ای که انتظار داشت چشمانش بر روی چهره‌ی سها بنشینند، سها خیلی سریع رو برگرداند و مادامی که از اتاق خارج می‌شد خطاب به شاهیار با لحنی به ظاهر بی‌تفاوت گفت:
- لباس‌هاتون رو روی‌ صندلی گذاشتم. پایین‌ منتظرتونم.
با این حرکت سها، شاهیار با کلافگی موهاش را در چنگ گرفت. نمی‌توانست بفهمد دقیقا در ذهن سها چه می‌گذرد؟ بعد از دیروز که سها او را در آغوش گرفت، فاصله‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,220
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
شاهیار بی هیچ حرکتی، مسیر نگاهش را عوض کرد و به پیمان نگریست. به او چه باید می‌گفت؟ آخر چه حرفی برای زدن داشت؟ واقعا چرا ناراحت شده بود؟ وقتی فهمید هیچ حرف واضحی برای گفتن ندارد صاف ایستاد و کیفش را به دست پیمان داد و بی‌حال سوی خروجی، قدم برداشت.
- اصلا می‌دونی چیه؟ هیچی! فقط بیا بریم تا دیر نرسیم فرودگاه.
پیمان از پشت به شاهیار نگاه دقیق انداخت. کیفش را درست در دست راستش گرفت و زیر لب گفت:
-ولی پرواز بدون تاخیر یه ساعت دیگه ست!
اما شاهیار کلمه ای از این جمله را نشنیده بود و از دفترش خارج شد. سها با دیدن آن‌ها که در حال رفتن هستند، آخرین کلیک‌ها را انجام داد و بعد از تنظیم کامل اطلاعات و انجام تمام کارهای ضروری، پشت سر پیمان روانه شد.
هر سه‌ی آن‌ها از یک ماشین استفاده کردند و سها که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا