• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,947
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
با یک لبخند ازش تشکری کردم، به سمت کمد رفتم و‌ روسری‌ام را جلوی آیینه روی سرم انداخته، پرسیدم:
- چه فیلمی رو می‌بینند؟
- ساداکو!
تمام موهای تنم سیخ شد:
- اوه شت!
- دیدیش؟
روسری‌ام را پشت گردن گره زدم و جواب دادم:
- آره، خیلی ترسناکه!
با یک لبخند شیطانی به سمتم آمد، انگشتانش را در کمرم کشید و با صدای ترسناکی کنار گوشم پچ زد:
- ساداکوو!
تمام تنم مور‌مور شد؛ ولی به رویم نیآوردم. خیلی خون‌سرد گفتم:
- برو اون‌ور، بی‌مزه!
بلند خندید و از من فاصله گرفت
- بخوام یک چالش روح انجام بدم. موافقی؟
- چه‌جوری آن‌وقت؟
ملحفه سفید را از روی تخت برداشت و گفت:
- با این! چطوره؟
نگاهش کردم:
- حال نمیده، این روش خیلی قدیمیه!
- باشه!
و ملحفه را روی تخت انداخت. بجاش یک پیراهن سفید از کمدش برداشت:
- این چطوره؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
- هیس، صداتو می‌شنوند!
و با شیطنت خاصی که در چشم‌هایش موج میزد، به سمت انتهای راهرو حرکت کرد‌ و افزود:
- هوامو داشته باشی موگه، باشه!
با خنده باشه‌ای گفتم و با نگاهم دنبالش کردم، پیراهن سفیدش در تاریکی شب تضاد زیبایی را ایجاد کرده بود. هیچ صدای از داخل اتاق نمی‌آمد، همه محو تماشای فیلم بودند. به نظر من پنج ستاره هم برای این فیلم خیلی کم هست، چون واقعأ یک شاهکار هنری به شمار می‌رفت. مخصوصاً آن قسمت که تلویزیون ناگهان روشن می‌شود و ساداکو با لباس سفید، موی بلند جلو صورتش از داخل چاه بیرون آمده و سینه خیز جلو می‌آید، از قاب تلویزیون عبور کرده، داخل اتاق می‌شود و جان قربانی را می‌گیرد، مو بر تن را سیخ می‌کرد. غرق همین افکار بودم که ناگهان با صدای کوبیده شدن در قلبم به تپش افتاد، باعث شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
طبق دستور دنیز تا بیست شمردم و دوباره کنتور برق را زدم. اتاق که روشن شد، برای چند ثانیه همگی ساکت شدند. بعد دست‌جمعی به سمت دنیز یورش بردند و با مشت به جانش افتادند. صدای فحش دادنشان با صدای قهقهه دنیز درهم آمیخته بود. در نهایت دنیز جیغ بلندی کشید و پا به فرار گذاشت. بچه‌ها هم به دنبالش از پله‌ها بالا رفتند. ولی قبل از این‌که دست‌شان به دنیز برسد، خودش را در اتاقش قفل کرد. هر لحظه امکان داشت، پایین بیایند، به‌ناچار خودم را زیر راه پله‌ کشیدم تا چشم‌شان به من نیفتد. لااقل دنیز الآن رو تختش دراز کشیده، وای به من که بدجور در مخمصه‌ افتاده بودم. با عجز دست‌هایم را به حالت دعا کردن جفت کردم:
«خدایا، یک راه حل لطفأ!»
کلافه شده بودم، آن زیر داشتم کمردرد می‌گرفتم که یک‌هو دستم سمت در کشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
علی چند دقیقه بعد ماشین را کنار خیابان، جلو رستوران پارک کرد. چشم‌هایم برق زد، لبخندی بر لب‌هایم نشست. آرام گفت:
- پیاده شیم؟
سرم را به علامت مثبت تکان داده، دل از نگاه کردن به طراحی و نورپردازی اطراف رستوران کندم و پیاده شدم. سپس هر دو با هم به سمت رستوران رفتیم. هم‌زمان با ورودمان یکی از کارکنان با لبخند مهربان سمت ما آمد، خوش‌آمد گفت و ما را سمت میز، صندلی‌های نرم و راحت آنجا هدایت کرد. خیلی آرام پشت میز نشستم. علی هم روبه‌رویم نشست، منو را دستم داد. چون میانه خوبی با ماهی داشتم بالیک اکمک سفارش دادم. چند دقیقه گذشت تا سفارش‌های ما را آوردند. در طول این مدت نگاهی به اطرافم انداختم، خیلی خلوت بود، فقط یک میز رزو شده بود که آن‌هم متعلق به یک مرد تنها بود. وقتی غذا را رو میز چیدند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
- اینو از من نه، باید از همه معذرت‌خواهی کنید، مخصوصاً دنیز!
- چشم، دنیز هنوزم تو اتاقشه؟
- متاسفانه!
- رایان؟
- جانم، آجی؟
- خوابیدن یک تک بزن، برگردیم خونه! نمیشه که تا صبح تو ماشین بمونیم.
- باشه آجی، حواسم هست. الآن باید قطع کنم وگرنه مشکوک میشن؟
- باشه داداش! فقط؟
- جانم؟
- داروهات تو کولمه. بردارشون!
- باشه خواهری، ممنون که گفتی!
- می‌بوسمت داداش!
- منم، مراقب خودتون باشید!
- چشم، بای!
- بای آجیم!
تماس را قطع کردم و نگاهم را به علی دوختم، لبخند خاصی رو لب‌هایش بود. موبایلش را به دستش دادم و با لحن آرامی گفتم:
- باید منتظر باشیم، بچه‌ها بخوابند!
باشه‌ای گفت و ماشین را روشن کرد، کمربندم را بستم، سرم را به صندلی تکیه دادم و با روشن شدن سیستم گرمایشی چشم‌هایم را بستم، ولی با یادآوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
***
علی
قلبم مثل گنجشک باران زده تند‌تند می‌تپید. واقعیت‌ها سنگین بودند، روان گل زنبقم را به هم ریخته بود، با دیدن صورت ملتهبش، زانوهایم سست شدند و حس کردم تمام جانم از تنم بیرون رفت. نگران پرسیدم:
- خوبی؟

با طمانیه جواب داد:
- باید امیر و پیدا کنیم!
با این‌که خیلی دنبالش گشته بودم، شرمنده‌اش شدم. اما با حرفی که زد، جانی دوباره در وجودم دمیده شد:
- تو خودتو اذیت نکن علی! خواهرم خاطراتشو می‌نوشت. دفترشو که بخونم همه چیز برملا میشه. اوهومی گفته و زیر لب با خودم زمزمه کردم:
(از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست، دل خوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست. کافر اگر عاشق شود، بی پرده مومن می‌شود.
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می‌شود.)

خنده آرامی کرد و پرسید:
- شعر افشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
- خدایا شکرت!
با خوشحالی اشکی که از گوشه چشمم بیرون زده بود و پاک کردم:
- خدایا ممنونم!

بچه‌ها میز جلو مبلمان را برداشته بودند، دور هم حلقه‌وار نشسته بودند، خاطره بازی می‌کردند. من و رایان هم بعد رد‌وبدل کردن نگاهی به همدیگر به جمع شادشان پیوستیم. برای‌مان جا باز کردند، من سمت راست تینا نشستم. سمت چپ تینا رایان نشست، کنار رایان به ترتیب آراز، لوپیتا، زینب، مارال، مرد و محمد نشسته بودند. از این‌که محمد کنارم، زانو‌ به زانویم نشسته بود، حس خوبی نداشتم. نمی‌دانم چرا؟ ولی همیشه از هرکسی که بی‌دلیل بدم می‌آمد، ضربه سختی می‌خوردم. برای این‌که حواسم را پرت کنم، نفس عمیقی گرفته، نگاهی به آتش داخل شومینه انداختم و گوش به خاطرات زیر دریایی آراز سپردم.
آراز: از بچگی دریا رو دوست داشتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
- به نظرتون چی می‌تونه بدتر از مرگ باشه؟ این‌که مرده متحرک باشی! درد کمی نیست این‌که باباتو جلو چشات بکشند... .
مارال هینی بلندی کشید، غم صورت زینب را پوشش داده بود، بی‌توجه به وحشت مارال رو به آراز کرده، ادامه داد:
- دوست داری از کشورم بگم؟ منی که فقط سیزده سال زندگی کردم.
آراز خواست حرفی بزند؛ ولی زینب مانع شد. نگاهی گذرا به همه ما انداخت و دنباله حرفش را گرفت:

- یک روزهای هست، تو زندگی هر آدمی که هیچ‌وقت فراموش نمیشن، برای منم روزی که داعش به روستامون حمله کرد، فراموش نشدنی است. یادمه، اون‌روز همه‌مونو اسیر گرفته بودند. خانم‌ها رو یه‌ طرف، آقایون را طرف دیگه بردند. هر کی هم مقاومت می‌کرد، سرشو می‌بریدند. بابامو... .
نتوانست حرفش را تمام کند لب پایینش لرزید و اشک‌هایش روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
تا بحال این جمله را شنیدید:
(وقتی اشک آدم‌ها موقع تعریف کردن چیزی در میاد، یعنی واقعا بابتش آسیب دیدند.)
اشک‌های زینب هم روی گونه‌هایش سرازیر شده بود، چشم‌هایش مدام پر و خالی می‌شدند. صدای فین‌فین بچه‌ها هم بلند شده بود. لوپیتا با ماساژ دادن شانه‌های زینب سعی در آرام کردنش را داشت، در حالی‌که اشک‌های خودش پشت‌سر‌هم پایین می‌ریخت. سرم به شدت درد گرفته بود، مگر یک آدم چقدر طاقت غصه را دارد. انگشت اشاره‌ام را روی شقیقه‌هایم گذاشتم و دورانی ماساژ دادم. با دراز شدن دستی سمت زینب، سرم را بالا آوردم، دنیز بود. در چشم‌‌های او هم غم فریاد می‌کشید، جعبه دستمال کاغذی را جلوی زینب و لوپیتا گرفت. با فکری که به ذهنم خطور کرد، از روی شانه‌ام نگاهی به عقب انداختم. با دیدن موگه که رو مبل نشسته،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
آراز: متاسفانه حقیقت داره، تو گوگل درباره‌شون زیاد خوندم.
زینب: از حیوون هم بدتر بود، با من مثل یک برده رفتار می‌کرد.
شوکم زد. در زندگی همه ما رنج، سختی و درد هست؛ ولی سرنوشت زینب خیلی بد بود. برای یک دختر‌بچه سیزده ساله، وافعأ این همه درد مضاعف بود. زینب نگاهش را به آتش داخل شومینه داد و دیگه چیزی نگفت. خشم و نفرت از چشم‌هایش زبانه می‌کشید. لحظاتی چند همه در سکوت نگاهش می‌کردیم، بلآخره چشم‌هایش را از شومینه گرفت و به تک‌تک ما دوخت. لبخند تلخی زد و گفت:
- بچه‌ها نمی‌خواد غصه بخورین. خدا همیشه با من بود. می‌بینین که نجات پیدا کردم. فرار کردم و اومدم ترکیه.
- خدا رو شکر!
همه بچه‌ها با هم گفتند.
محمد: کی کمکت کرد؟
همه‌ی نگاه‌ها به سمتش چرخید.
زینب کوتاه پاسخ داد:
- همسرش!
لوپیتا: تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا