• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,948
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
کفش‌هایم را در آوردم، دمپایی راحتی که دنیز برایم گذاشته بود، پوشیدم و زودتر از بقیه وارد اتاق پذیرایی شدم. اتاق به سبک مینی‌مالیست بود، ساده و خلوت، مبل‌مان با ترکیبی از رنگ سیاه و سفید در دو سمت اتاق چیده شده بودند. در کنار مبل‌مان کوسن‌های نرم و مخملی و میزهای پذیرایی چوبی قرار داشت. روی کف‌پوش چوبی اتاق فرش خاکستری و سفید با طرح‌های هندسی پهن بود. روی مبل نشستم، کنارم تینا، زینب و لوپیتا نشستند. دنیز با پسرها روبه‌روی ما نشست و ما را به دختر عمو و پسر عمویش که تازه وارد اتاق شده بود، معرفی کرد. وقتی فهمیدم آن‌دو دو قلو هستند، خیلی تعجب کردم، برایم جالب بود؛ چون خیلی متفاوت بودند. شک نداشتم، بقیه هم در همین فکر هستند. پسره که اسمش مرد بود، انگار ذهن‌مان را خوانده بود، چون قبل از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
همگی خندیدند، این‌بار من اشتراک نکردم. حواسم پرت علی بود. نگاهش آن‌قدر پرحرارت و مشتاق بود که مجبور شدم رویم را برگردانم و به چوب‌های تازه بریده شده، کنار شومینه‌‌ی بدوزم که در طول اتاق با آجرهای قرمز رنگی طراحی شده بود. بچه‌ها گرم حرف زدن با هم‌دیگر بودند. اما من دیگر آن شور و نشاط چند لحظه قبل را نداشتم. دلم یک جای خلوت و دور از هیاهو می‌خواست؛ شاید یک کوچولو هواخوری هم بد نباشد. خواستم از جا بلند شوم که متوجه شدم، علی از جیب پالتویش که روی دسته‌ی مبل گذاشته بود، پاکت سیگار و فندکی در آورد و با یک اخم، داخل جیب شلوارش گذاشت و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. تکیه‌ام را به مبل دادم و نگاهم را دوباره به ذغال‌های داخل شومینه دوختم که حالا از داغی چشمک می‌زدند. واقعا"خوش‌به‌حال علی! کاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
- موگه!
- جانم!
- اول نظر تو به‌شوت، بعد برو. خوشگلم!
خشکم زد، نمی‌دانستم در مورد چه حرف می‌زند. همین‌که فهمید حواسم به صحبت‌هایشان نبوده، لبخند شیطنت آمیزی زد، زیر لب غریدم:
- کرموک!
لبخندش عمیق‌تر شد، دست‌هایش را لای موهای کوتاهش برد، کمی باهاشان بازی کرد، بعد با نهایت آرامش پرسید:
- خب به نظر تو...کدوم‌ یکی خوشگل‌ترن؟
ماتم زد:
- جان‌؟!
قدری به جلو خم شد، در چشم‌هایم زل زد:
- مارال یا مرد؟
بی برو برگرد، جواب دادم:
- نمی‌دونستم این‌قدر گابی دنیز!
کم نیآورد، با خنده گفت:
- به پای شما که نمی‌رسیم!
- مرض!
زبانش برایم درآورد و افزود:
- بگو!

خودم را بغل گرفتم و با لحن جدی گفتم:
- قسم خوردم، دیگه حرف‌های جی‌جی‌جینگ نزنم؟
با این حرفم بلند‌بلند خندید و روی مبل ولو شد. منم خنده‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
به میان حرفش با خنده پریدم:
- گفتم که فقط یک شوخی بود، بی‌شعور!
دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- باشه! فقط بگو چه ربطی به ما داشت؟
و اشاره به خودش و مارال کرد. یک چیزهایی در ذهنم خطور کرد که باعث شد از خنده ریسه بروم و بین خنده‌هایم در پاسخ گفتم:
- اینو دنیز بهت میگه، مگه نه دختر عمویش؟!
دنیز همان‌طور که غش‌‌غش می‌خندید، حرفم را تایید کرد و گفت:
- باشه! ولی بعدا"...مرد جون، الآن وقتش نیست.
کاملا" مشخص بود، هر دو‌ی‌مان از جواب دادن طفره می‌رفتیم؛ چون جوابی نداشتیم. دنیز برای این‌که بحث را عوض کند، منتظر پاسخ مرد نشد، با ته‌مانده خنده‌ای که هنوز روی لب‌هایش می‌رقصید، موهای کوتاهش را به پشت سرش فرستاد، موبایلش را از جیب شلوارش درآورد، گفت:
- نظرتون چیه؟ امشب و موندگار کنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
تقریبا"همه با هم گفتند. با یک لبخند نگاهم را به مارال دوختم، موهای بلند و تیره‌ای داشت که به صورت بافته دو طرف صورت گردش آویزان شده بود. چشم‌هایش مثل موهایش تیره بودند. بینی‌ کوچولو، لب‌های قلوه‌ای و چال گونه دو طرف صورتش بود. با لبخندی که به رویم زد، متوجه شدم، چال گونه سمت راستش عمیق و سمت چپ صورتش سطحی است. یک ژاکت مشکی با شلوار مخمل قرمز پوشیده بود که خیلی برایش می‌آمد. از حق نگذریم، دختر زیبایی بود. لبخندش را با لبخند پاسخ گفتم و چشم‌هایم را به مرد دوختم که بلافاصله یک‌تای ابرویش بالا پرید. لبخندم عمیق‌تر شد. او هم مانند خواهرش چشم و ابروی مشکی داشت؛ ولی مال او نسبت به مارال پر و برگشته‌تر بود. بینی‌اش استخوانی، کشیده‌ و لب‌های معمولی داشت که به فرم صورتش خیلی می‌آمد. تصمیم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
- موگه! قدم بزنیم؟
- با خنده گفتم:
- همین الان گفتی، هوا سرده!
لبخند تلخی زد:
- می‌خوام یک جایی ببرمت! میایی؟
- مگه اینجا رو بلدی؟
- آره عزیزم! با بچه‌های دانشگاه می‌آمدیم!
مهناز هم دانش‌جو بود، پرسیدم:
- خواهرم هم می‌آمد؟
- آره، بریم؟
در تاریکی خیره نگاهش کردم، فرصت خوبی بود؛ باید حرف‌هایم را می‌شنید:
- باشه، بریم؛ ولی با ماشین!
- پس وایستا! سویچ ماشین بگیرم، بیام.
باشه‌ای گفتم که به سرعت وارد ساختمان شد، خوبه که در را باز گذاشته بودم. با همان سرعت که رفته بود، برگشت. هم‌زمان با آمدنش برف شروع به باریدن کرد. با نگاه کوتاهی به آسمان شب، در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدیم. شب زیبایی بود، نگاهم از پنجره ماشین به دانه‌های سفید برف بود که روی زمین فرود می آمدند.. علی در سکوت من را سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
باشه‌ای گفت، بلافاصله از پله‌ها بالا آمد و هر دو با هم وارد طبقه دوم شدیم. نگاهی به راه‌رو انداختم، قالیچه‌‌ی سفیدی کف چوبی راه‌رو پهن بود و اتاق‌ها در یک سمت کنار هم قرار داشتند. شاید اگر موگه دو ساعت پیش بودم، به تمام اتاق‌ها سرکی می‌کشیدم؛ ولی آن لحظه اصلا"حوصله خودم را نداشتم، چه برسد به فضولی کردن. دلیلش هم مشخص بود، کلمه‌ به‌ کلمه حرف‌های علی مثل تیری بود که به قلبم خورد و وجودم را پر خون، پر حسرت کرد. احساس می‌کردم پوستم در آتش در حال سوختن هست. کاش هیچ‌وقت از مهناز غافل نمی‌شدم. لعنت به این عشق که بین من و خواهرم فاصله انداخت. دنیز خیلی زود متوجه حال نامساعدم شد، پرسید:
- چی‌شده موگه؟

سرم سمتش چرخید و چشمان تب‌دارم خیره‌اش شد، نگران دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
لبه‌ی تخت نشستم، دوشک فوق العاده نرم بود، حس خوبی برایم می‌داد. از جیب پالتویم یک‌دانه قرص زولوفت گرفتم و با قلوپ از آب معدنی خوردم. مثل همیشه طعم تلخ دارو برایم خوش‌آیند بود. پالتو و کلاهم را در آوردم، روی تخت گذاشتم وخودم را روی آن ولو کردم. روز خیلی بدی داشتم. شروعش با یک سردردی شدید بود و بعد گریه‌های مامانم و بقیه ماجرا...حالا هم باز دوباره سردرد بدی گرفته بودم. دانستن این‌که خواهرم به آخر خط رسیده بود، دیوانه‌ام می‌کرد چون پشیمان بودم. ندانسته خواهرم را در بدترین شرایط زندگی‌اش تنها گذاشته بودم. اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر شدند و لحظاتی بعد صدای هق‌هقم بلند شد. آن‌قدر اشک ریختم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم‌‌هایم را گشودم، نگاهم به پنجره که رو‌ به روی تخت قرار داشت، افتاد. هوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
سلام و احوالپرسی کردم. بعد از اینکه جواب سلامم را داد و چند تا پیام بینمان رد و بدل شد. یک‌هو حال دلم گرفته شد. او من را می‌دید؛ ولی من هیچ تصویری ازش نداشتم. از روی قیافه تا حدودی می‌توانستم پی به شخصیت درونش ببرم، دوست داشتم بدانم چه شکلی هست. در افکار خودم غرق بودم که پیامش آمد:
- چرا ساکتی موگه؟
- راستش، خیلی خسته‌م امین!
- حتی از چت کردن با من؟
- بیشتر از بقیه!
نباید فرصت به دست آمده را از دست می‌دادم. چند ثانیه مکث کرد، وقتی پیامش آمد، لبخندی بر لب‌هایم نشست. او کارم را آسان‌تر کرده بود.
- موگه، هرچه تو دلته بگو!
- می‌خوام ببینمت!
- عکس می‌خوای؟
- آره!
- بهم مهلت بده موگه، بعضی کارهای ناتمام دارم که اول باید اونارو انجام بدم. باشه؟
- باشه!
مگر چاره‌ای جز قبول کردن هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
یک ژاکت قرمز با شلوار مخمل طوسی تنم بود. لباسم مناسب بود؛ اما پوشیدن کلاه، آن‌هم در خانه ایده جالبی نبود. خب، من روسری با خودم آورده بودم، اما در کوله‌ام بود. با یادآوری این موضوع، به سمت در اتاق رفتم، آن‌را باز کردم ولی با دیدن پشت در خالی خیلی حرصم گرفت. زیر لب غریدم:
- ای تف بهت دنیز!
خواستم، تمام عصبانیتم را روی در، خالی کنم؛ ولی یک چیز مانع می‌شد. چرا طبقه پایین تاریک بود؟ ‌برایم خیلی عجیب بود، همین چند دقیقه پیش صدای گفتگویشان می‌آمد. یک‌هویی چرا ساکت شدند، چه اتفاقی ممکنه برایشان افتاده باشد؟ نکند زامبی، دزدی، چیزی سراغشان آمده باشد. شایدم همگی بیرون رفتند. اگر من را در آن خانه به آن بزرگی تنها گذاشته باشند، با خودم طرف خواهند بود. با قدم‌های بلند خودم را به موبایلم رسانیده، آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا