- تاریخ ثبتنام
- 16/8/19
- ارسالیها
- 903
- پسندها
- 24,413
- امتیازها
- 40,273
- مدالها
- 34
- سن
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #211
حضور کسی را چند قدم دورتر از خود حس میکنم. گوشهایم اما هنوز مشغول صدای پشیمان مامان است. پشیمانی که دیگر سودی ندارد.
- متأسفم.
آهستهتر از دقایقی پیش زمزمه میکنم:
- منم.
و سرم را به سرعت سوی کسی که میدانم کیست، میچرخانم. خونم از فکر اینکه رها چقدر از حرفهایم را شنیده، به جوش میآید. او اما نه از حرکت ناگهانیام هل میکند و نه نگاهِ خیرهاش را از رویم برمیدارد. پهلویش را به صندوق بزرگ ماشین تکیه داده و آن دسته گل نه چندان خوش قیافه را همراه با کیسهای در دستش نگه داشته. پر از حرص تلفن را قطع کرده و در جیبم سر میدهم.
- اگه فال گوش ایستادنتون تموم شد میتونیم بریم؟
بیآنکه ذرهای از حرفم شرمنده شود، با تک خندهای سر تکان میدهد و دوباره گردن راست میکند. خندههایش امروز خسته است...
- متأسفم.
آهستهتر از دقایقی پیش زمزمه میکنم:
- منم.
و سرم را به سرعت سوی کسی که میدانم کیست، میچرخانم. خونم از فکر اینکه رها چقدر از حرفهایم را شنیده، به جوش میآید. او اما نه از حرکت ناگهانیام هل میکند و نه نگاهِ خیرهاش را از رویم برمیدارد. پهلویش را به صندوق بزرگ ماشین تکیه داده و آن دسته گل نه چندان خوش قیافه را همراه با کیسهای در دستش نگه داشته. پر از حرص تلفن را قطع کرده و در جیبم سر میدهم.
- اگه فال گوش ایستادنتون تموم شد میتونیم بریم؟
بیآنکه ذرهای از حرفم شرمنده شود، با تک خندهای سر تکان میدهد و دوباره گردن راست میکند. خندههایش امروز خسته است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.