• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم تراژدی رمان دل ز آشیان، رهایی می‌طلبد | یکتا عنصری نویسنده انجمن یک رمان

کدام شخصیت رمان را دوست دارید یا باهاش ارتباط می‌گیرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    18

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
بی‌آنکه برگردد، گردن می‌چرخاند و از روی شانه نگاهی حواله‌ام می‌کند.
- حالتون خوبه؟
و من در پاسخ جمله‌ای که با تن صدای ملوتری بیان کرده است، باز می‌مانم. چشم‌های دریایی‌‌اش که خشم درونشان موج می‌زند، خیره نگهم می‌دارد. این مرد یک دفعه از کجا پیدایش شده است؟ مرا تعقیب می‌کند؟! ابروهای درهمش، رگ متورم پیشانی‌اش و فک منقبضش، هیچ‌کدام حس خوبی ندارد...شاید هم دارد. نمی‌دانم. به خدا که نمی‌دانم! این نگرانی‌ها، این فشاری که برای به حرف آوردنم به شانه‌ام می‌آورد‌...این حمایت‌ها! عجیبند، غریبند، برای من و روح تنهایم بعیدند. به سختی لب می‌زنم:
- خوبم.
لپ از درون می‌گزم. خجالت بکش آشیان! این بغض نامحسوس دیگر چیست؟ این گرفتگی؟ برعکس منی که با خوددرگیری خودم را زیر لب لعنت می‌کنم، او انگار کمی خیالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
دستش در مقابل باردیگارهایی که سویمان قدم برمی‌‌دارند، بالا می‌رود تا بایستند و اما میان‌ آنها یک نفر هنوز هم جلو می‌آید. کسی که حضورش اینجا، در این شرایط و مهلکه‌ای که هیچ ربطی به او ندارد، عجیب زجرآور است. پلک می‌زنم، نفسِ عمیق می‌کشم. دم...بازدم... . گره‌ی دستم رفته‌رفته شل می‌شود، مخمل بافت طوسی از لای انگشتانم سر می‌خورد و دست آخر همگام با صاحبش عقب و عقب‌تر می‌رود. صدایش در گوشم زنگ می‌زند:
- نمی‌فهمم در مورد چی حرف می‌زنی!
و پوزخندی که تنگ آن نگاه متمسخرش می‌چسباند، تک به تک اعصابِ نداشته‌ام را کن‌فیکون می‌کند.
- می‌فهمی؛ خودت خیلی خوب می‌دونی در مورد چی حرف می‌زنم، پس سعی نکن گولم بزنی! تو بودی که بارها با خانوادم تهدیدم کردی که عقب بکشم، تو کردی... .
دندان بر هم می‌فشارم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
در چشمانم زل می‌زند، در مردمک‌های لرزانم که مدام به چپ و راست می‌لغزند، با قاطعیتی که از او بعید است. و من نمی‌فهمم چه در بطن آن نگاه مستقیم خفته که بذر شبهه در دلم می‌کارد. لب‌های خشکم با تردید از هم فاصله می‌گیرند‌.
- داری دروغ میگی!
قدمی دیگر بر می‌دارد. درست مقابلم، زیر برگ‌های بلند درخت بید، می‌ایستد. به منظور هم‌قد شدنمان گردن برمی‌افراشد و یقه‌ی تیشرت سفیدش را [ که از پشت ژاکتش آشکار شده بود] صاف می‌کند.
- مجبور نیستی حرفام رو باور کنی، اما خودت بشین فکر کن، خوبِ خوب فکر کن... .
چشم‌هایش به عمد ریزتر و نجوایش زیرتر می‌شود.
- واقعاً چقدر خانوادت رو می‌شناسی؟!
آب دهانم در گلو به دام می‌افتد، نگاهم خیره می‌ماند، حتی پلک نمی‌زنم. سوالش در سرم اکو می‌شود، در نقطه به نقطه‌ی مغزم می‌پیچد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
دلم به لرزه می‌‌افتد و ارتعاشش تا ظاهرم می‌رسد. پلکم می‌پرد، دهانم نیمه باز می‌ماند و پیشانی‌ام نبض می‌‌گیرد. آرام گردن خشک شده‌ام را حرکت می‌دهم. به سوی مردی که موج ویرانگر چشم‌هایش می‌خواهد حامد را خفه کند.‌ دست مشت شده‌اش رشته‌های آبی‌ رگ‌هایش را برآمده کرده و هیراد وجودش انگار برخاسته است‌. نگاهش که روی من می‌نشیند، چهره‌اش حالت دری مهر و موم را می‌‌گیرد و من انگار هرگز نمی‌توانم بازش کنم. ذهنم پیش پای حرف‌ حامد گیر کرده است. خودم درجا مجسمه شده‌ام. حتی نمی‌توانم کلمه‌ای بگویم. گردش نگاه‌های بدبین من و نامفهوم او با پادرمیانی حامد پایان می‌یابد.
- بلا به دور آشیان...خانم!
صدای درب سیاه رنگش در کوچه زنگ می‌زند و صدای خودش در گوش من. هنوز سنگینی نگاهی را حس می‌کنم و هوای اطرافم وزن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
دستانش را به پهلو می‌گیرد و بعد با اخمی که هر آن ملموس‌تر می‌شود و نگاهی گلایه‌مند [ که اصلاً علتش را نمی‌فهمم] غرولند می‌کند.
- من دنبال کسی راه نیافتادم!
پر اطمینان حرف می‌زند و من از فکرم می‌گذرد که او هم می‌تواند مانند اکثر نزدیکان من بازیگری بالفطره باشد؟ این مرد با تن صدای آرام و چهره‌‌ای که رنگی از عصبانیت گرفته، با نگاهی که انگشت‌های خبط را سمت خودت نشانه می‌گیرد، می‌تواند...؟ می‌تواند! او بازیگری را دوست دارد، خوب بازی می‌‌کند، کارگردانی می‌خواند و من با این وجود گذاشتم دور و اطرافم پرسه بزند؟ پوزخند می‌زنم؛ بیشتر از کلام او به سادگی خودم!
- درسته؛ حضورتون اینجا هم بی‌شک یه تصادف جالبه!
درحالی که پلک می‌فشارد، صورتش درهم می‌رود و بر پیشانی‌اش چین می‌خورد.
- اگه الان اینجام، اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
سریع می‌چرخم تا راهم را بکشم و بروم، اما باز هم دروغ گفته‌ام! مغزِ لعنتی‌ام بی‌امان کار می‌کند، چنان سناریوهای چرند می‌سازد که تازه با بوق طولانی می‌فهمم پا در خیابان گذاشته‌ام. نور سفیدی شبیه خار در چشمم فرو می‌رود، چشم‌هایم عجیب طالب سیاهی است و من با تمام وجود از دستی که امروز مدام میان من و ازرائیل وساطتت می‌کند، متنفرم!
کیفم با شدت کشیده می‌شود و بند کلفتش چنان فشاری بر معده‌ام می‌آورد که دل و روده‌ام در هم می‌پیچد. گرد و خاک کثیری از ترمز ناگهانی ماشین به پا می‌شود. تعادلم بهم می‌خورد اما آن دستِ لعنتی با گرفتن بازویم نمی‌گذارد بر آسفالت سخت سقوط کنم.
تا به خودم بیایم دنبالش کشیده می‌شوم! به سمت ماشینش می‌رود و من زیر نگاه‌های خشمگین راننده‌ای که جد و آباد جفتمان را به باد ناسزا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #207
گلویم پر از خشکی و سوزش شده است و من امروز تا نهایت جان از آشیانِ موقر همیشگی دور شده‌ام. این آشوب‌ها، این درگیری‌ها...فریادها! تمامشان سم هستند. برای من و روان متورمم مرگ هستند و مرد کنار دستم هیچ می‌داند چه بر سرم می‌آورد که این‌گونه بی‌خیال حرف می‌زند؟
- کمربندتون رو ببندید.
مردک بی‌شعور قطعاً چیزی زده است، رد داده است! می‌خواهد مرا هم دیوانه کند، اما من اگر آشیان هستم نمی‌گذارم.
موبایلم را از جیبِ بزرگم چنگ می‌زنم، آیکون تماس اضطراری را لمس می‌کنم‌ و حواسم هیچ پی علامت میکروفن بالای صفحه نمی‌رود. تلفن را به مقصد گوشم بالا می‌آورم، اما بشکند دستی که زودتر از من عمل می‌کند! هنوز بوق اول نخورده، آن را در هوا می‌قاپد و بعدش دیگر صندلی‌های عقب پذیرای تماس پایان یافته می‌شوند!
نگاه مبهوتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #208
سرش را در همان حالت به سمتم می‌چرخاند و من پلک می‌زنم، پلک می‌زنم و مجدد پلک می‌زنم. نگاهش نمی‌کنم! نمی‌دانم چرا نمی‌خواهم نگاهش کنم و اما گوش‌هایم صدایش را با لحنی متفاوت‌تر از دقایق پیش می‌شنوند.
- شما هم اصلاً مراقب نیستید، همش خودتون رو تو دردسر می‌اندازید و شکر خدا تو تخریب هرکی می‌خواد کمکتون کنه هم از جون مایه می‌ذارید، در این حد که آدم کنتور می‌پرونه!
ابروهایم به سقف سرم می‌چسبند. برمی‌گردم و چشم‌های گرد شده‌ام آن لبخند محو بدجنسانه‌اش را درجا شکار می‌کند. مردک سرخوشِ موجی! نه به آن حال نزار چند دقیقه‌ی پیشش نه به این مزه‌ ریختن‌های بی‌مزه‌ی الان.
- من مراقب خودم هستم آقای ستوده، اما لازمه بگم آدم‌ها اصولاً از افرادی کمک می‌خوان که بهشون اعتماد داشته باشن!
پوزخند می‌زنم و کمربندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #209
کمی در جایم تکان می‌خورم و کاش می‌توانستم به آن مردک موجی بگویم که نرود. که مرا در این خیابان شلوغ‌، زیر سقف سیاه آسمان، کنار ایستگاه غمبادزده‌ی اتوبوس و میان هجوم وحشیانه‌ی افکارم، به هیچ دلیلی رها نکند.
ذهنم مثل ساعت به کار می‌افتد. ساعت نه و سی دقیقه‌ی شب را نشان می‌دهد اما امروز چه تاریخی است؟ امروز...امروز شانزدهم اسفند، روزی که با فلاکت‌های پی در پی‌اش، با درد بی‌امان سلول‌های تن من هنوز هم ادامه دارد. و فردا...فردا روز سختی خواهد بود. باید ساعت‌ها در آموزشگاه درس بدهم، باید بیفتم دنبال کسی که این آتش را به زندگی‌ام زده است و چرا کسی خبری از یزدان نمی‌دهد؟
به سختی گوشی‌ام را از صندلی پشت ماشین برمی‌دارم. با روشن شدنش، ضبط صوتی که هنگام رسیدن به خانه‌ی حامد روشن کرده بودم، یادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #210
لرزش موبایل در دستم، حواس به یغما رفته‌ام را جمع می‌کند. نام مادر روی صفحه‌ سوزش چشم‌هایم را شدت می‌بخشد. کمر خشک شده‌ام را از صندلی جدا می‌کنم و با کش و قوسی از ماشین پیاده می‌شوم. هنوز گوشی را به گوشم نرسانده، فریاد ترسیده‌اش در سرم دوره می‌گیرد.
- وای! وای خدا...چرا جواب نمی‌دادی گوشیتو دختر؟ می‌دونی چقدر زنگ زدم؟ یه نفرتون، فقط یه نفرتون جز شایان نکردید به من زنگ بزنید، فکر نکردید من این‌جا از بی‌خبری دق می‌کنم؟ ها؟!
صدایش از بغضی که همان لحظات اول شکسته بود، می‌لرزد. بی‌آنکه او را ببینم هم می‌توانم شب‌گون‌هایش را در حصار اشک و خون مجسم کنم. روی خط فرضی قدم می‌زنم.
- شرایط زنگ زدن نداشتم، فعلاً هم خبر خاصی نشده، بی‌خود و بی‌جهت گریه و زاری راه ندازید.
نمی‌دانم نهی من چه دارد؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEKTA ONSORI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا