- تاریخ ثبتنام
- 16/8/19
- ارسالیها
- 903
- پسندها
- 24,413
- امتیازها
- 40,273
- مدالها
- 34
- سن
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #191
صدایِ بهتزده و وارفتهام، حتی به گوش خودم هم نمیرسد. چیزی به دردناکی یک گلولهی داغ، انگار بر کل پیکرم پخش میشود و دردی لابهلای استخوانم میپیچید که آژیر قرمز مغزم را به صدا در میآورد. فقط یک لحظه، تمامِ بدنم سرد میشود. لمس میشود و تنگِ بلورین از بند انگشتانِ لاجانم، لیز میخورد و بر تنِ بیرحم آسفالت میافتد. پژواک شکستنش، مانند پتک بر سرم میخورد و کلمات با وزن سنگینشان، به سختی از دهانم بیرون میآیند.
- یز...دان؟ چی...چی شده؟!
بغض به چشمانم نیش میزند. شایانی که با دو به سمت کوچه میرود، جسم لهیدهی مقابلم، تکههای شکستهی آشیانهی ماهیهایم مقابل چشمانم تار میشوند. دو ماهی کوچک پولکی، به تقلای ذرهای اکسیژن خود را میان خردههای تنگ تکان میدهند و شیشهها رنگ خون میگیرند...
- یز...دان؟ چی...چی شده؟!
بغض به چشمانم نیش میزند. شایانی که با دو به سمت کوچه میرود، جسم لهیدهی مقابلم، تکههای شکستهی آشیانهی ماهیهایم مقابل چشمانم تار میشوند. دو ماهی کوچک پولکی، به تقلای ذرهای اکسیژن خود را میان خردههای تنگ تکان میدهند و شیشهها رنگ خون میگیرند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.