• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرثیه اویگدن | Bita.shayan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Bita
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,487
  • کاربران تگ شده هیچ

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
دستش را روی شانه‌ی ویولت گذاشت و رمق را به جانش برگرداند. ویولت که راه نفسش باز شده بود با نهایت قدرت دست او را پس زد و با صدایی بریده بریده گفت:
- تو ای...دنی؟!
ایدن سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و سخنان گسش را نثار ویولت مات مانده کرد.
-‌ من همانند پادشاهای قبلی آنیهیلیت با نیروی نایاب زمهریر متولد شدم. کسی که این نیرو رو داره نامیراست اما نه اون نامیرایی که دیگران فکر می‌کنند. پوست سختی داره که هیچ شمشیر و تیری نمی‌تونه حتی رد زخم روش بذاره ولی فوقش می‌تونه سه دهه زندگی کنه. در نهایت قبل از رسیدن به چهل سالگی قلبش دچار یخ زدگی میشه و میمیره! تنها راه نجاتش گرفتن نیروی خورشیده. این یک رازه که هیچ کس به جز خاندان سلطنتی آنیهیلیت ازش آگاه نیست‌. ده سال پیش خبره نیروی خاص تو در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
به سمت پنجره قدم برداشت و در حالی که پشتش را به ایدن کرده بود گفت:
- از این بیشتر نمی‌خوام بدونم! نمی‌خوام بشنوم چطور خانوادم رو با شمشیرت... .
بقیه‌ی حرفش را خورد و دستش را روی گلوی ملتهبش گذاشت و تلاش کرد تا سخنش را تمام کند.
-‌ در قبال نابود کردن سرنوشتم بهم این لطفو بکن و بذار خودم جونم رو بگیرم!
صدای چکمه‌های چرم ایدن را که به او نزدیک می‌شد شنید‌. از ترس قرار گرفتن دستش روی شانه‌اش و هجوم آن میزان درد؛ لرزی به تمام استخوان‌هایش افتاد.
- همون جور که خودت قوانین سرزمین‌ها رو می‌دونی من برای برحق بودن پادشاهی بر ولاریس چاره‌ای جز ازدواج با تو ندارم. اگر تا قبل از مراسم ازدواج اقدامی برای کشتن خودت انجام بدی در دم جون برادری که پدرت پنج سال از دید عموم مخفی کرده رو می‌گیرم! البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
در شبی تاریک که ویولت همراه با پسرش جاشوا تنها و ناشناس در کوچه‌های به خون نشسته‌ی ایواین قدم بر می‌داشت؛ جادوگری سیاه پوش مقابلش ظاهر شد و با صدای مردانه‌ی کلفتش گفت:
- من اویگدن هستم؛ همان جادوگری که هشت سال پیش راه سعادت رو به ایدن نشون داد و گردن‌بندی نابود نشدنی رو به گردنش انداخت. حال شنیدم تو سال‌هاست آرزوی بازگشت به گذشته و ترمیم روز‌های خون‌آلود از دست رفته‌ات رو داری. من می‌تونم همون جوری که به ایدن کمک کردم به تو هم کمک کنم.
ویولت که سال‌ها انتظار این واقعه را می‌کشید در دم درخواست کمکش را قبول کرد. جادوگر با دست به پسرش جاشوا اشاره کرد و گفت:
- خودت نمی‌تونی به گذشته بری اما پسرت می‌تونه به گذشته سفر کنه و تو رو از آینده‌ی شومت آگاه کنه.
خنجری با سه سنگ به دست ویولت داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
هم‌زمان با خارج شدن هانا از اتاق؛ ویولت سرش را روی بالشت بزرگ سفید رنگش چرخاند. در نگاه اول چشمش به خنجره بداختر که روی میز مخصوص لوازم آرایشی و جواهراتش بود افتاد. میز اناری رنگ چسبیده به آینه‌ی قدی؛ که ویولت را به یاد آینه‌ای که در خوابش دیده بود می‌انداخت. راه فهم حقیقت داشتن کابوس‌هایش را در بیرون کشیدن خنجر از غلافش می‌دانست؛ اما ترسی غریب مانعش می‌شد. هزاران سوال در دیواره‌ی ذهنش حکاکی شده و برای‌شان جوابی نداشت. آینده‌‌ای که در آینه دید برایش بیش از حد خلاصه‌وار تلقی می‌شد. آینده‌ای که حتی در صورت حقیقت داشتن؛ تغییر دادنش‌ برای او محال‌ترین محال‌ها بود. نفسی عمیق کشید و در بیرون کشیدن خنجر از غلاف بر خودش نهیب زد. دلش می‌خواست هر چه در خواب و بیداری دیده بود را توهمی ناشی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
ویولت که از تنها بودن مادرش متعجب شده بود خود را از آغوشش بیرون کشید و با حالتی سوالی گفت:
- پس بقیه کجان؟ پدر... ‌.
به میان حرفش پرید و در حالی که لباس نخی سفید رنگ و بلند دخترش را؛ که به تنش زار می‌زد مرتب می‌کرد گفت:
- پدرت و عمه‌ات صبح به معبد رفته بودن تا برای بهوش آمدن تو دعا کنن و تا الان که ظهر شده برنگشتن. هانا هم اصرار کرد شخصاً بره خبر بیدار شدنت رو به اون‌ها بده. می‌شناسیش که چه شیطانیه! حتماً می‌خواد از پدرت برای دادن این خبر گل طلایی بگیره.
ویولت موهای نارنجی که روی صورتش افتاده بود را به پشت گوشش هدایت کرد و با نگرانی پرسید.
- لایلا کجاست؟!
مادرش که از شیوه‌ی پرسیدن او متعجب شده بود، ابروهای نازک خاکستری رنگش را بالا برد. قبل از این‌که پاسخش را بدهد لایلا به همراه دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
آنی یکی از گلبرگ‌های گل پخته شده به بیخ گلویش گیر چسبید. قاشق از دستش به روی تور سفید رنگ روی میز افتاد. سرفه‌‌ی اول که از دهانش خارج شد لایلا دست‌هایش را روی چشم‌هایش گذاشت و مادر ویولت با صورتی چرخانده جام شیشه‌ای حاوی آب را جلوی صورت ویولت تکان داد. ویولت پایه‌ی بلند جام را از دستان مادرش گرفت و تمام آب درونش را سرکشید. آلیا سرش را آرام به سمت دخترش چرخاند و متعجب آستین گیپور لایلا را کشید. لایلا آرام دستش را از روی چشم‌های قهوا‌ی رنگش برداشت و همانند آلیا متعحب به ویولت نگاه کرد‌. آنی ویولت دلیل تعجب‌شان را فهمید و دستی روی چشم‌های بدون نورش کشید و با دهانی وا مانده پرسید.
- چرا مثل همیشه زمان سرفه نور از چشم‌هام خارج نشد؟!
لایلا شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که دلمه‌ی ارکیده را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
کنار پدرش در بالکن اتاق کار پادشاه که در طبقه‌ی هفتم قرار داشت ایستاده بود. آسمان شب رنگ بنفشی را به خود گرفته بود و ستاره‌ها و ماه نقره‌ای بودن را برگزیده بودند. جیکوب در سکوت ستاره‌ها را از نظر می‌گذراند. ویولت چشمش به کاشی‌های کرمی زیر پایش چسبیده بود. هنوز هم نمی‌توانست نور را از چشم‌هایش خارج کند و در فکر و خیال شوم دست و پا می‌زد. برای تشخیص درستی آنچه در کابوس دیده بود چاره‌‌ای جز پرسیدن سوالی بدون جواب از پدرش نداشت.
نفس عمیقی کشید و با صندل‌های قهوه‌ای رنگش به سمت پدرش گام برداشت. بیست سانتی از او کوتاه‌تر بود در مقابل هیبتش موجودی پوچ به حساب می‌‌آمد. دستش را به نرده‌ی چوبی نارنجی رنگ بالکن چسباند و مستأصل دهان گشود.
- پدر می‌خوام یه سوالی ازتون بپرسم و باید قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
چشم‌هایی که دیگر برایش بوی آشنایی نمی‌دانند. پدرش دیگر هیچ شباهتی به زمانی که او کودک بود نداشت. پدری مهربان که نقشی جز نقش لبخند روی لبان ظریفش حک نشده بود؛ حال غضبش را روانه‌اش کرده بود. حتی سکوت و چشم‌های غرق در اشک ویولت؛ جیکوب را به سمت پشیمانی از گفته‌هایش سوق نمی‌داد. سرش را به نشانه‌ی تاُسف برای دختری که در نظرش ضعیف‌ترین موجود در جهان بود تکان داد‌. او را با حالی زار در بالکن رها کرد و از جلوی چشم‌هایش محو شد. ویولت با ناباوری به ورودی بالکن که غرق در شکوفه‌های صورتی و بنفش بود نگاه کرد. آنی چرخید و کف دست‌هایش را لبه‌ی بالکن گذاشت و از میان گلوی ملتهبش فریادی جگرسوز را بیرون داد.
- پینار!
تاب نیاورد و کنار نرده‌های بالکن روی کاشی‌های سرد زیر پایش نشست. طولی نکشید تا پینار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
چشم‌هایی که گویی دچار کسوف شده بودند و دیگر آفتابی به بیرون نمی‌تاباندند را بست. لب‌های خشک‌شده‌اش را با زبانش طراوت بخشید و نفسی عمیق به جانش روانه کرد. سخنان نیش‌دار پدرش را در ذهن فرتوتش مرور کرد.
- تو فقط یه دختره هفده ساله‌ی بی دست و پایی که آبروی پدرش رو تو میدان جنگ برده... .
با یادآوری جمله‌ای که خاکسترش کرده بود؛ دسته‌ی سیاه رنگ خنجر را در دست‌ش فشرد و آنی او را از غلاف رهایی بخشید. می‌ترسید چشم‌هایش را باز کند و آن‌چه نباید را ببیند. تاب دیدن پسری که مهر تایید بر سرنوشت منحوس ولاریس میزد را نداشت.
- مادر؟
همین یک کلمه‌ کافی بود تا نبض گردن ویولت به تاراج برود. دیگر صدای تپش‌های قلبش را که پیش از این کلمه فریاد می‌زدند را نمی‌شنید. با قدم‌هایی نامیزان به عقب گام برداشت. خنجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
ویولت با دست جاشوا را بیش از پیش پشت‌سرش مخفی کرد و با ابروهای گره خورده به لایلا نگاه کرد. با دست به درب خروج اشاره کرد و گفت:
- از اتاقم برو بیرون! از این به بعد تا زنگ مخصوص رو به صدا در نیاوردم نه تو، نه هیچ احد دیگه‌ای حق نداره پاش رو این‌جا بذاره! فهمیدی؟!
لایلا که تا کنون ویولت را در مقابل خودش این گونه خشمگین ندیده بود، قدمی به جلو برداشت و خواست آرامش کند. ویولت پیش‌قدم شد و دست‌های لایلا را گرفت. با تمام رمقی که در جانش موجود بود، او را تا درب خروج هل داد. لایلای ترسیده در میان راه، بار‌ها تا مرز افتادن پیش رفته بود. دیری نپایید تا ویولت او را به خارج از اتاق پرت کرد و قبل از حرکتی از او، درب سنگین مقابلش را بست. قفل نقره‌ای رنگ را به کار انداخت و پشت درب بسته آخرین اخطار را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا