• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 2,172
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
جوابم رو به ارومی و با مفهوم می‌گه:
- هستی جون اینجا شهر کوچیکیه، امکانات و وسایل پزشکی تو بیمارستان‌ها فراهم نیست دکتر متخصصش هم نیست، جدا از اونم درمان مادرت مریضی ساده‌ی نیست و خدا رو شکر تو کشور خودمون میشه انجام داد وگرنه اگه سال‌ها پیش بود باید می‌رفتی خارج از کشور
هیچی نمی‌گم در واقع چیزی واسه گفتن ندارم که دکتر ادامه می‌ده:
- من شما رو به یکی از دکترهایی که استاد خودم بوده معرفی می‌کنم، بیمارستان خصوصیه و یکی از بهترین جراح های قلبه و من مطمئنم که واسه مادرت بهترین کاره
اینبار می‌پرسم:
- گفتید بیمارستانش خصوصیه؟ کجاست؟
جواب می‌ده:
- تهرانه، من سعی می‌کنم باهاشون تماس بگیرم عمل مامانت رو قبول کنه
خیلی چاله می‌دونی جواب دکتر رو می‌دم:
- آقای دکتر قربونت برم به دادم برس
از لحن حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
فضای بیرونی بیمارستان جور عجیبی بود، پر بود از دلتنگی که نمی‌دونی چیه و امید و ناامیدی، رو یکی از نیمکت‌هاش می‌شینیم و به مردم نگاه می‌کنم، جلوی اورژانسش که همیشه شلوغه و تو محوطه‌ی بیرونیش رو چمن‌ها چند خانواده انگار که واسه پیکنیک اومده بودن حصیر انداخته بودن و داشتن چایی فلاسکی می‌خوردن، یه چند نفری با صدای بلند جر و بحث می‌کردن. فکر کردم که بیمارستان جای عجیبی می‌تونه باشه اکثرا می‌تونن همو درک کنن حتی اگه هفت پشت غریبه باشن، اون درده‌س که آدم رو به آدم وصل می‌کنه، یهو خیلی امیدوارانه به خودم می‌گم تموم می‌شه اینم و حتی یادم می‌ره این فضا رو اما چطوری؟ دوباره ناامیدی تو مغزم سوال می‌پرسه چطوری چطوری چطوری؟ بعد از کلی اورثینک و خیال‌ها و راه‌حل‌های که نه به من می‌خورد و نه به کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
بعد رفتن هستی کمال رو می‌کنه به صفا و میگه:
- این بچه خیلی پریشونه، صفا کمی کمکش کن دلداریش بده
صفا با بی‌حالی جواب کمال رو می‌ده:
- میگی چیکار کنم کمال؟ به خدا فقط اون پراید دهه‌ی هفتادی رو دارم و اون مغازه که اجاره‌س، که به خدا اونم می‌فروشم براش
کمال: همینجوره والا، ولی صفا جان ببینید شما چیکار می‌تونید بکنید و تا چقدر می‌تونید جمع کنید من و دوستان هم هستیم ناسلامتی هم محله‌ی و هم‌رفیقیم تا حد توان کمک می‌کنیم
صفا: ممنونم کمال، خدا واسه ما نگه‌تون داره، دوستی واسه همین روزاست
بعد از چند ثانیه سکوت فندکشو درمیاره و سیگاری روشن می‌کنه و به کمال میگه:
- اما کمال پول زیادیه می‌دونی که، به این راحتیا جمع نمی‌شه
کمال در جواب میگه:
- اما درست هم نیست بشینیم و تماشا کنیم و هیچکاری نکنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
بعد بلند شدن کمال، از سر شوخی به صفا میگم:
- از ترسش خوردنی‌هاشو هم نخورد
و بعد سیگاری رو که در‌میارم روشن می‌کنم و با زور به خودم می‌خندم صفا هم مثل من زورکی لبش کج میاد و سری تکون می‌ده برام
***
مارال
از پشت پنجره‌ی خونه نزدیک به سیصد بار جلوی پنجره‌ می‌رم بلکه ببینم فرداد برگشته یا نه مثل تموم وقت‌ها که دیر می‌کرد امشب هم دیر می‌کنه و کارش طول می‌کشه با این‌که بهش خبر داده بودیم که خونه عمو شریف دعوتمونن و امشب رو زود بیاید، مطمئن بودمم که حتی خودش از تولد خودش خبر ندارد سر شلوغی‌هاش این روزها زیاد بود، با دیدن دنای مشکی که از سر کوچه وارد شد قلبم ریتم گرفت و پر از شوق شد ، بلاخره اومد گرچه کمی دیر کرد ولی اومد، پر از هیجان رو به اهالی خونه که همه منتظر بودن تولد شازده رو جشن بگیریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
مامانم خیلی زیبا بود از اون تنهاقاب عکس سیاه‌سفید خوشبختی که از گذشته مونده بود و شرح حال جوونی‌های مامان بود تا الان که تو سن میانسالی بود، پوست سفید و بی لکه‌ش که با وجود چین‌های ریز دور چشم و فرم چشم‌هاش که از تموم اشک‌هایی که تو تمام این سال‌ها غمگینانه ریخته بود فرم خاصی به خودش گرفته بود از زیبایی مامانم کم نکرده بود، فرم صورتش نسبت به بدنش ضعیفش توپر و روشن بود، چشم‌های عسلی روشن بینی مناسب با صورت، لبخندش قد بلندش و قیافه‌ش که با وجود بیماریش که اون رو از پا انداخته و به شدت ضعیف شده بود اما باز هم زیبا بود، اما ذاتش از همه چیز زیباتر بود مامان ماه مثل ماه بود.
الان که فکر می‌کنم می‌بینم من شاید به بابام رفتم ، بابامو تا حالا ندیدم اما حدس می‌زنم به اون رفته باشم غرور و گوشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
برای لیلای که نوبت درددل خودشو رو دایره ریخته بود و ساکت شده بود غر می‌زدم و او داشت آرام بهم گوش می‌داد، کمی دیگر از نوشیدنی‌مو خوردم و با لحن که حس می‌کردم داره کم‌کم بی‌حال می‌شه ادامه دادم:
- به قول دایه صدیقه‌ لیلا سرمو گم کردم، خودمو گم کردم آشفته‌ام، درخواست وامی که از بانک کرده بودم رو رد کردن، بخدا دیگه تحمل از دست دادن مامانو ندارم، نمی‌دونم خدا چه پدر کشتگی با من داره که با مرگ و مریضی نزدیکان امتحانم می‌کنه
لیوان نوشیدنیم دوباره سر می‌کشم و پر می‌کنم
لیلا اعتراض می‌کنه و میگه:
- بسه هستی، داری زیاده روی می‌کنی
توجهی نمی‌کنم بهش و باز بالا می‌اندازم، من ظرفیتم خیلی بالا بود و شاید الان کمی از عصبانیتم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
وسوسه بر انگیز بود رقصی که هیچ شباهتی به رقص نداشت اما همه دست گرفته بودن ، مارال رفتم و دستشو گرفتم و برای چند ساعتی خاطره خوشی به خاطراتم اضافه شد، اروم نزدیک سرش می‌گم:
- ممنونم
سازان: واسه چی
- واسه همه چی، واسه لبخندی که به روی لب می‌اری، شادی که به خونه می‌دی، برای حضورت
می‌ایسته برق چشم‌هاش شوق می‌زنه
- فرداد تو برای من خیلیی باارزشی
رقص ادامه داره و من چشم تو چشم سازان وسط جمع خانوادگی داشتم اعتراف عشق می‌کردم
- بیخود نیست که عاشقتم
و فکر کنم زمان اینجوری می‌ایسته و قله‌ی خوشبختی همین‌جاست
***
هستی
لعنت بر شیطان چه وسوسه‌های گاها به فکر آدم می‌اد. اما با دید مثبت فکر که می‌کردم می‌دیدم که راه‌حل وسوسه انگیزی بود برای نجات دادن مامان که داره سه هفته می‌شه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
رو میز آشپزخونه داشتم غذامو می‌خوردم که مامان کنارم میاد و میگه:
- پوریا مامان یه چیزی می‌گم اما فوری اعتراض نکن
دست از خوردن می‌کشم و رو می‌کنم بهش و می‌گم:
- جانم مامان
مامان درحالی که سبزی و دوغ رو رو میز می‌چینه می‌گه:
- دلم می‌خواد یکی‌ رو بیارم کمک دستم تو کار‌های خونه
- این که خیلی خوبه مامان، هر جور که راحتی
مامان یه چایی برای خودش می‌ریزه و شروع می‌کنه به خوردن و دوباره می‌گه:
-پوریا مامان تو هم متوجه رابطه بین مارال و فرداد شدی؟
هیچ جوابی نمی‌دم، دوباره میگه:
- تموم شب چشمشون رو هم بود، خیلی شیرین بودن
- خیلی وقته همو دوست دارن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
هستی
سر ظهری تایم نهار موتورم رو به سمت محل کار لیلا روندم، برای گرفتن خبر از تصمیمی که گرفته بودم و مغزم رو به خودش مشغول کرده بود، لیلا توی یه یپک موتوری پیتزا فروشی کار می‌کرد از دوران نوجوانی با هم دوست بودیم پدر و مادرشو از دست داده بود و تنها با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد لیلا یه دوران خیلی کوتاهی از دوستیش با رضا به راه کجی رفته بود و دزدی می‌کرد جوری که تو محل اسمش به سر زبونها افتاده بود و خوشبختانه تونست از رابطه‌ی سمی که با رضا داشت بیرون بیاد و روی پای خودش بایسته، البته الان هم که من فکر می‌کنم منم دست کمی از رضا ندارم چون دارم به چیزی ترغیبش می‌کنم و ازش کمک می‌خوام که نقطه ضعف صفا و مامان و یه زمانی خط قرمز خودمم بود. موتورم رو جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
جزا
توی دفتر کارش پشت صندلی لم داده بود و داشت چایششو می‌نوشید ابوبکر رو هم صدا کرده بود واسه دادن اطلاعات جدید معامله‌شون
با غرور خیلی جدی به ابوبکر میگه:
- همین الان می‌ری نمایشگاه ارکان، یه ماشین تویوتا هایلوکس اتوماتیک سفید ۸۶ می‌خری و بر‌می‌گردی فقط حواستون باشه ماشین تر و تمیز باشه و... .
ابوبکر وسط حرفش می‌پره و میگه:
- آقا چه اشکالی داره که سفید نباشه؟
جزا عصبانی میشه از قطع کردن حرفش و سوالی که می‌پرسه، با عصبانیت میگه:
- آخه بی مغز، ماشینی که قراره عوض کنید سفیده.
- اهان فهمیدم.
جزا زیر لب خدارو شکری میگه که ابوبکر دوباره می‌پرسه:
- یعنی ما اونجا دوباره ماشین‌ها رو عوض می‌کنیم؟
جزا: آره، ماشین رو عوض می‌کنید و بر می‌گردید، مشکل پلاک و این چیزها رو هم یکی از دوستای من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا