• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 2,172
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
- اوستا مغازه رو نمی بندی؟ هوا تاریک شده.
با صدای فرزاد از عالم خیال بیرون میام، غروب بود و متوجه گذر زمان نشده بودم از پیش لیلا که برگشتم مستیقم اومده بودم مغازه و اتلاف وقت، به فرزاد میگم:
- تو برو فرزاد، خسته نباشی.
- ممنون اوستا‌.
از رفتن فرزاد طولی نکشیده بود که شیلا اومد، ماشینشو جلو مغازه پارک کرد و اومد پیشم
خواستم به احترامش بلند شم که دست رو شونه‌م گذاشت و وادارم کرد به نشستن بعد سلام و احوال پرسی ، چهار پایه دیگه داخل مغازه رو آورد و روبه روم نشست گفت:
- هستی چرا لباس کارتو نپوشیدی، امروز کار نداشتی؟
- کار که بود ولی توان طاقت کار کردن رو نداشتم.
شیلان با لحن آروم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
مارال: خوش اومدی طاهره جون چه خبر، بابام زنگ نزد؟
طاهره نگاهی بهم می‌کنه و میگه:
- نه پریشب باهم حرف زدیم، راستش من یه خبری برات دارم!
کنجکاو می‌شم:
- جونم بفرما.
- فرداد ازت خواستگاری کرده!
سعی کردم لبخندی که به لبم میاد رو سانسور کنم و نمی‌دونم چقدر موفق بودم که طاهره گفت:
- می‌دونستم خوشحال میشی واسه همینم صبر نکردم بدو بدو اومدم اینجا زودی بهت بگم.
- طاهره جون من الان نمی‌دونم چی‌بگم راستش به خودم تو لفافه گفته بود اما الان تو که گفتی یعنی...
طاهره می‌خنده و میگه:
- عزیزم من از خیلی قبل پیش می‌دونستم و حتی فرداد خیلی دیر کرد از نظر من، الان باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
مامان اهی می‌کشه و میگه:
- از اینجا که بیام بیرون یه باری از رو دوشم برداشته میشه.
دستشو می‌گیرم و میگم:
- قربونت برم مامان، مرخص می‌شی و میای خونه، ولی اول باید حالت خوبه بشه.
عاجزانه میگه:
- مامان اینجا خیلی منو دلتنگ می‌کنه، حال و هوای بیمارستان رو دوست ندارم، بهم فشار میاره.
فکر کنم این چند هفته اخیر خیلی دل نازک شدم زود زود چشمام پر و خالی و میشه مثل الان، به مامان میگم:
- باشه مامانی، الان با دکترت حرف می‌زنم ببینم اجازه می‌ده بیای خونه.
همین که حرفم تموم میشه نگهبان بیمارستان به در می‌کوبه و میگه که برم بیرون.
مامانو آروم می‌بوسم و میگم:
- مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
اینبار منم که میگم:
- البته که ما یه خانواده‌یم.
- من اون زمان یه نوجون بودم که کسی نبود بهم درست و غلط رو بهم نشون بده از عادی‌ترین اتفاقی که تو نوجوانی واسه هر دختری می‌افته بگیر تا می‌رسی به نشست و برخواست، شیوا سنگ تموم گذاشت برام مثل یه مادر یه خواهر بزرگ و عزیز، می‌دونی من تو اون دوران خیلی رفتارهای اشتباهی کردم و خیلی ضربه خوردم.
آهی می‌کشم و میگم:
- اره تا یه جاهایشو خودم حدس می‌زنم و مامان هم یه چیزای گفته، مثلا هنوز شناسنامه خواهر و خواهرزاده مرحومت باطل نشده و دست ماست، در خونه‌ت رو به رومون باز کردی و کلی اتفاق‌های خوب دیگه، واسه همینم تو واقعا خاله منی و این بهترین چیزیه که من دارمش.
اروم می‌خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
نمی‌دونم چقدر روی تختم دراز کشیدم و چقدر به آدم سمی که زندگیمو ازم حروم کرد فکر کردم، چقدر به وقت و انرژیی که ازم گرفت و به جاش بی‌صبری و خشم قالب‌کرد فکر کردم. افسوس خوردم برای تموم صبوری‌هاو فداکاری‌هایی که تو رابطه‌مون یک طرفه بود، زیاد از طرف دوستام شنیده بودم که می‌گفتن خ**یا*نت آدم‌ها رو شاید بخشید اما هیچ وقت فراموش نمی‌کنی و اثرش مثل یه زخم باز همیشه باهاته، در واقع خ**یا*نت پارتنرم با به اصطلاح رفیق فاب و هم‌خونه‌م زیادی منو شکسته بود که کار رسیده بود به بی اعتمادی مطلق، بی انگیزه‌گی و بی‌خوابی‌های شبانه، امشبم مثل هرشب یکی از قرص‌های خواب رو از کشوی پاتختی‌م بیرون میارم و بی آب قورت می‌دم و نمی‌دونم چقدر می‌گذره که خواب چشمامو می‌گیره.
صبح زود چمدون کوچیک سفرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
خواستم از اتاقم برم بیرون که تلفنی حرف زدن صفا با آوردن اسم مامان و عملش توجه‌مو به خودش جلب کرد، تلفنی راجب به قرضی صحبت می‌کردند که دیروز ازش صحبت می‌کرد و من خوب می‌دونستم نتیجه‌ش چیه اما با این حال کمی‌دیگه صبر کردم صفا تلفنشو تموم کنه و بعد برم بیرون.
چشم‌های ادما زود از برق می‌افته مثل دیروز که با امید از قرض‌گرفتن صحبت می‌کرد و الان چند دقیقه‌ی بود ساکت همراه با دکتر به اتاق مامان اومده و به دکتر که مامان رو معاینه می‌کرد مثل من خیره شده‌بود، سپس هم همراه با دکتر رفته بود. فکر کنم راجب به عمل و هزینه ‌هاش می‌خواست بپرسه چون خواستم همراهش بشم که منع کرد و گفت کنار مامان باشم.
***
فرداد
انتظار پر از رنج است و فراموش کردن هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
***
پوریا
بعد هشت یا نه ساعت رانندگی، بلاخره به مقصد رسیدیم، خانم وفایی که تو طول مسیر یکسره خواب بود بیدار میشه و با معذرت خواهی خواب‌آلودگیشو توجیه می‌کنه که فضای ماشین همیشه باعث خواب آلودگیش میشه، توی بلوار شهر کنار یه رستوران توقف می‌کنم و با خانوم وفایی خودمون رو دعوت به یه نهار دیر وقت می‌کنیم. این وسط هم زنگی به مرادخانی که قرار بود باهاش همکاری کنیم می‌زنم و ساعت ملاقات رو هماهنگ می‌کنم، قرار کاری رو خیلی صمیمانه به شب تغییر می‌ده و دعوتمون هم می‌کنه به صرف شام و قبول می‌کنم، به خانم وفایی که ساکت نشسته و به تماس من گوش می‌ده میگم:
- دعوتمون کرد به خونه‌ش و قبول کردم، شما که مشکلی نداری؟
حس می‌کنم خانم وفایی کمی تو جواب دادنش مردده، با این حال می‌گه:
- البته که مشکلی نیست، فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
و خب اولین شُک، زنی قد بلند و زیبا اما با غرور و اعتماد به نفس سلام می‌ده و با خانوم وفایی خیلی صمیمی با زبان شیرین محلی شروع می‌کنند به روبوسی و ابراز دلتنگی.
بعد از چند دقیقه‌ی با لهجه‌ی کوردی خوش آمدگویی می‌کنه و خودشو معرفی می‌کنه:
- شیلا هستم، خواهر آهو جان، خوش اومدید.
تشکری می‌کنم و بعد مراسم معارفات، درنگ نمی‌کنه و مشغول وارسی ماشین میشه، چند باری استارت می‌زنه روشن نمی‌شه، می‌پرسه:
- به کجا زدید اینو؟ اصلا روشن نمیشه که؟
بهش میگم:
- اره، سرعتم بالا بود چاله رو ندیدم زدم روش، اینم از ایمنی ماشین مدل بالای ایران‌خودرو هست دیگه. به نظرم اومد مشکل سیم کلاجش باشه، باید زنگ بزنم خودروبر بیاد....
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
***
هستی
از بیمارستان تازه اومدم و می‌خواستم برم مغازه که شیلا بهم زنگ زد و سفارش ماشینی رو کرد که مسافر شهرمونه و از قضا صاحب کار آهوئه، دیشب موتورم رو نیاورده بودم و خوشبختانه صفا سوییچ پرایدشو داده بود که با ماشین برم واین به نفع من بود چون امروز هیچ اعصاب آرومی نداشتم، بعد از یه ربع به محل ماشینی که شیلا سفارشش کرده بود می‌رم و شیلا رو می‌بینم سلام و احوال‌پرسی‌مون طول نمی‌کشه و سراغ ماشین می‌رم، ماشین ال نود ایرانی بود که سیم کلاجش پاره بود و چرخش ترک برداشته بود با یکی از آشناهای امداد خودرو تماس می‌گیرم تا ماشین رو به محل کارم بیارند. تا اومدن امداد خودرو شیلا از حال مامان می‌پرسه و کمک برای پول جمع کردن عملش و من هم از خواهرش آهو که چهار پنج سالیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/5/23
ارسالی‌ها
74
پسندها
209
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
تلفن رو، رو لیلا قطع می‌کنم. امشب هم نشد. مثل عقده‌ی مونده تو جونم، گفتنش سخته‌ها، ولی نمیشه، این دست دست کردن‌ها این پول لعنتی که اینقدر به سختی خودشو نشونمون می‌ده و این بدبختی که مثل یه بختک افتاده رومون راه نجاتی براش پیدا نمیشه.
نمی‌دونم چرا هرکی حالش خوش نیست، حال‌بدیش در چشم‌ها دیده می‌شه، بار‌ها مامان تو حرف‌هاش بهمون گفته بود که چشم آینه دله و الان درک این حرف رو عمیق‌تر حس می‌کنم، نمی‌گم گریه کرده‌ بودم اما این مدت چشم‌هام چشم همیشگی‌م نبود، پر از استرس، اضطراب، دو دلی، ناامیدی، ترس بود، من همیشه آدم مغروری بودم از بچگی، واسه همین کمتر وقتی گریه می‌کردم و به چشم‌هام اجازه بارش می‌دم، الان هم مثل تموم وقت‌های زندگی چشم‌هام می‌سوزه از اشک اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا