• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,909
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
حشر جلد سوم زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان
نام نویسنده:
هاجر منتظر
ژانر رمان:
#ترسناک
به نام خدا
کد رمان: 5395
ناظر: ANAM CARA ANAM CARA
تگ: ویژه، رتبه سوم فانتزی
Screenshot_۲۰۲۳۰۹۲۵_۱۴۵۸۱۱_Samsung Internet.jpg

خلاصه:
خاموشی خانه‌ی نفرین شده‌ی تنگانه را در خود فرو برده و اینک سرما حکفرماست. جایی که امیدی برای رها شدن نیست، حسام و سیما به امید بازگشت به دل خانواده پا به درون خانه‌ی جن‌زده می‌گذارند؛ اما چیزی در دل خانه برای خاموش کردن تنها امیدشان صبورانه در انتظار نشسته.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حشر: رستاخیز، قشون نامظم و پراکنده. معاد و برانگیختن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

AMARGURA

مدیر آزمایشی شعرکده + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
33,493
امتیازها
61,573
مدال‌ها
35
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
قبل از هر چیز سلام می‌کنم به عزیزان دلم که تا اینجا همراهم بودین. دوستون دارم و این پارتا رو هم بهتون تقدیم می‌کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نام خدا
مقدمه:
خانه تاریک از هر طرف مانند سنگ لحد* به تنم فشار می‌آورد و روح و تنم را به ستوه و درد وامی‌داشت. هیچ‌کس در سکوتش مانند افراد این خانه آن‌قدر سخن بر لبش نبود و این نفرین، انگار قصد تمام شدن نداشت. اگر مجبور نبودم، اگر این ریسمان تنگ و کوتاه مرا به اینجا پیوند نمی‌زد، هرگز حتی یک‌لحظه اینجا نمی‌ماندم.
اینجا و سرمایش و هر چه که در آن بود، مرا به مبارزه‌ می‌طلبید. نه؛ آنچه که قصد مرا داشت نه این خانه بود و نه پرندگانش و نه سرمایش؛ او خود شیطان بود.
***
سیما با هر دو دستش بند کوله‌اش را مابین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
من هم متعجب شده بودم. هیچ پرنده‌ای آنقدر پردل و جرأت نبود که اینطور در روی آدمی حالتی وحشی بگیرد. از آن‌ها فاصله گرفتم و مزه‌پرانی کردم:
- بعداً می‌گردم ببینم بابا یا حامد تفنگ بادی‌م رو اُوردن؟ یه خورشتی ازشون بپزم!
جوک بی‌مزه‌ام سیاهی چشم‌های خیره‌ی پرنده‌ها را کم نکرد. دست‌های سیما به دور بازویم حلقه شد. از پرنده‌ها روی گرفتم و به سمت درب رفتم. درب کوتاه تا کمی پایین شانه‌ام بود. نمی‌دانستم چنین دیوار کوتاهی چه معنایی داشت؟ نمای بلوکی دیوار نسبت به دیوارهای خانه‌ی مقابلم واقعاً تازه به‌نظر می‌رسید و اصلاً به‌نظر نمی‌رسید که صدسال قدمت داشته باشد. سیما دستش را جلو برد و درب را هل داد. درب آهنین به راحتی روی لولایش با صدای قیژ کش‌داری باز شد. عصبی ابروهایم را در هم کشیدم. حامد احمق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
این دختر چقدر حرف می‌زد. تمام راه را از اهواز تا اینجا آنقدر حرف زده بود که سرم را برده بود. این آخرین‌باری بود که با او تنها می‌ماندم. قد بلند کردم و به سمت خانه رفتم. سیما پا‌به‌پایم آمد. درب هال را باز کردم. خانه باز خاموش بود. نوری که از درب باز هال از ما می‌گذشت، پیش رویمان را روشن کرده بود و سایه‌ی درازمان را در کف سیمانی مقابلمان فرش کرده بود. قدم به داخل گذاشتم و گوشی‌ ساده‌ام را از جیب شلوار جین سیاهم بیرون کشیدم. چراغش را روشن کردم و در اطراف به دنبال کلید چراغ‌ها گشتم. خانه حالت عجیبی داشت؛ سوت و کور و سرد! بوی خاک تا ته حلقم را سوزاند. با دست جلوی دهانم را گرفتم. صدای سیما در این سکوت بلندتر از معمول به گوشم رسید:
- آدرس رو درست اومدیم؟ بنظرت بقیه کجان؟
چشمم به پرده‌های ضخیمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
بی‌مقدمه روبه سیما که مقنعه‌اش را از سر کنده و موهای کوتاه و چسبیده به گردنش را باد می‌زد تا التهابش کم شود، گفتم:
- پس سارا کو؟
گیج لحظه‌ای دست از باد زدن خودش کشید و شانه‌اش لرزید:
- وویی، تا اومدیم از گرما سوختم، اینجا از سرما.
بعد چشم‌های گرد و درشتش را در اتاق گرداند و با تعجب روبه مامان که میخ حرکاتش شده بود، پرسید:
- اِ! راست میگه ها! مامان ندیدی سارا بیاد تو؟
و نیم‌خیز شد تا اتاق دو در دو را خوب ببیند، بی‌حوصله نفسی گرفتم و گفتم:
- سیما چته؟ مثلاً رفته تو کمد قایم شده؟ دیگه جاییم هست که رفته باشه و من نفهمیده باشم؟
مامان با صدای آرامش لب زد:
- موهات بلند شده!
سیما ابرو بالا انداخت و سریع موهایش را بالای سرش جمع کرد:
- این کلیپس لعنتی هم شله! موهام رو نمی‌گیره.
و بعد بی‌مقدمه خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
دیدم نگاه سیما به او نامطمئن بود. صدایش پر از تردید از میان لب‌هایش بیرون آمد:
- آخه... چیزه... مامان خیلی سردی! چطوری بگم... چرا انقدر یخی؟
لبخند مامان به ناگاه خشک شد. چند لحظه‌ای حتی پلک هم نزد. به سیما چشم غره رفتم که باز لبخندش واقعی شد:
- نمی‌بینی؟ اینجا هیچ گرم‌کنی نداره. اینا همه‌ش تقصیر پدر بی‌مسئولیتتونه.
فهمیدم که اگر دنباله‌ی این ماجرا را می‌گرفتیم، کار به جاهای باریک می‌کشید؛ اما سیما مثل من باهوش نبود. خم شد و دستش را زیر نگاه خیره‌ی مامان روی پیشانی‌اش گذاشت که مامان بی‌مقدمه گفت:
- برید بیرون، خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.
این حرف مامان شوکه‌ام کرد. سیما قبل از من با آن صدای نگرانش به حرف آمد:
- مامان پوستت جوری سرده که انگار دستم رو روی پوست مُرده گذاشتم، ربطی به بخاری و اینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
درون اتاق با نور سفید لامپی کاملاً روشن بود. این اتاق کمی بزرگ‌تر از اتاق مامان بود. نگاهم به سیما افتاد که سارا کوچولویم را روی پاهای باریک بلندش نشانده بود و با او بازی می‌کرد. سارا هم لبخند عجیبی به لب داشت. می‌گویم عجیب چون به طرز مسخره‌ای فقط آن‌ها را کش داده بود و برق نگاهش خبیث و بدشگون به‌نظرم آمد. انگار داشت آدم خل وضعی را نگاه می‌کرد و او را مسخره می‌کرد. یعنی واقعاً سیما متوجه نشده بود که آن فسقلی بندانگشتی تمام مدت داشت او را مسخره و تحقیر می‌کرد. راستش این رفتارش به نظرم حتی بامزه هم نبود. جلو رفتم و پاچه‌های شلوار پارچه‌ایم را کمی بالا کشیدم و با تکیه به کمد قدیمی که نمی‌دانم چرا هنوز باید در گوشه‌ی اتاق باشد، نشستم.
نگاهم به چشم‌های درشت و گرد سارا بود، که به صورت خندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
خدا می‌دانست که در این لحظه واقعاً حوصله‌اش را نداشتم. همانطور که دراز می‌کشیدم گفتم:
- سیما، دیشب حتی یه دقیقه چشم رو هم نذاشتم. اینم از اخلاق مامان! دیگه واقعاً حوصله واسم نمونده. یه چرتی می‌زنم واسه نماز ظهر بیدارم کن.
منتظر جوابش نماندم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. چند دقیقه بعد با بسته شدن آرام در خیالم راحت شد و به خوابی آرام فرو رفتم.
***
چشم باز کردم و بی‌حال به اطراف نگاهی انداختم. گوشه‌ی اتاق و دور از من سامان بی‌سروصدا با ماشین سبزش بازی می‌کرد. سرش کاملاً پایین بود، به گونه‌ای که فقط موهای صاف و براق سیاهش و نوک بینی و بخشی از دهانش را می‌دیدم:
- سامان تویی؟
سامان سر بلند کرد. حالا دیگر اصلاً صورتش را نمی‌دیدم. صورتش در لایه‌ای از تاریکی گوشه‌ی اتاق پوشیده شده بود:
- سامان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
کنارش ایستادم و به بالای حفره نگاه کردم. بالای حفره بدون ذره‌ای دید کاملاً تاریک و سیاه بود، انگار آنجا بعدی به جهان دیگر بود که هیچ نوری از مرز بین دو طبقه نمی‌گذشت و حتی بخش کوچکی از بالا را روشن نمی‌کرد. چیزی، حتی مطمئن نبودم که اصلاً آن چه بود، در کسری از ثانیه رویش را از بالای حفره نشانم داد. چشم گرد کردم و قلبم در سینه لحظه‌ای مچاله شد که ناگهان جیغ بلندی از کنار گوشم به شدت مرا جا از پراند. دو قدم عقب رفتم و نگاه از حفره گرفتم و به جثه‌ی نحیف افتاده بر کف سیمانی هال سیما دادم. صورتش مانند گچ سفید شده بود و چشم‌هایش وحشت‌زده بیرون آمده بود و یک پایش را آماده برای عقب کشیدن تنش بر روی زمین تا کرده و دست‌هایش را ستون تنه لاغرش کرده و دهانش به جیغی آماده به بیرون جهیدن، نیمه باز مانده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا