• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,916
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
آنجا، درست بالای سرم و در میان آن حفره‌ی تاریک، حضور شوم در میان سیاهی مطلقش ایستاده و مرا با نفرت و تحقیر برانداز می‌کرد. بوی دود و سوختگی مشامم را سوزاند. انگار که طلسم شده باشم، حتی توان رو برگرداندن از او را هم نداشتم.
سیاهی مرا به سخره گرفته بود؛ او به راحتی مرا از حلقه‌ی سرکه بیرون کشیده و درست جایی که از آن وحشت داشتم، رها کرده بود. نگاه تاریکش از رویم برداشته نمی‌شد و سرمای اطرافم و بوی شدید سوختگی فضای اطرافم یک لحظه کم نمی‌شد. تلاش کردم تا زبان سنگین و افتاده به کف دهانم را تکان دهم و آیه‌ای و دعایی را نجوا کنم؛ اما از ترس و وحشتی که به من چیره شده بود حتی مغزم هم از کار افتاده بود. بعد ناگهان سیاهی محو و چیزی سخت به دور مچ پایم گره خورد. در یک لحظه اتفاق افتاد، قبل از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
چشم‌های از حدقه درآمده‌ام به کنار دستم خورد و نفسم رفت. من روی کپه‌ای از چوب خیس افتاده بودم. با تعجب مقداری از آن مایع ریخته به روی چوب‌های تر شده را بو کشیدم و بوی نفت به مشامم خورد. ناگهان آب دهانم خشک شد و هول‌زده تلاش کردم از جایم بلند شوم. دست‌هایم مدام به روی چوب‌های غلتان لیز می‌خورد و با صورت به روی آن‌ها می‌افتادم. باید هر چه زودتر از آنجا می‌رفتم. صدایی مثل تپ‌تپی آرام وادارم کرد ساکت شوم و گوش دهم؛ تپ، تپ! صدا دائم تکرار می‌شد. انگار چیزی با ریتمی هماهنگ به زمین می‌خورد و نزدیک می‌شد. سرم را بالا گرفتم و درست در مقابلم مردی از میان تاریک روشنی نزدیک حفره‌ای در زمین، ایستاده بود. دو قدم به سمتم برداشت و صدای تپ‌تپ آرام کفش‌های چرمش به گوشم رسید. مرد، قد بلند بود و در میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
آتش خاموش نمی‌شد و دردش به تنهایی برای کشتنم کافی بود. باقی زخم‌ها و دردهایم در میان این درد زنده که مانند اسید رگ و پی‌ام را می‌بلعید، هیچ شده بودند. خدایا من نمی‌خواهم بمیرم! من نمی‌خواهم اینطور بیهوده و بی‌دلیل در جایی پرت و نامعلوم بمیرم و هیچ کسی کنارم نباشد! من از تنهایی مردن وحشت داشتم. در آن بحبوحه‌ی درد و وحشت، انگار بی‌بی زنده شده و به کنارم آمده باشد، یا شاید هم خاطره‌ای دور ناگهان در ذهنم چنان واضح شد که انگار واقعی بود.
بی‌بی در یک ظهر روشن در میان حیاط موزاییک‌شده‌ی کوچکمان به حامد با چشم‌های ریز و گم‌شده در میان چین‌های صورتش، نگاه می‌کرد و چیزی شبیه یک آواز قدیمی را زیر لب‌ می‌خواند. لباس‌های تیره‌اش پر از گل‌های ریز زرد و نانجی بود و برق مفتول زیبای در دست استخوانی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
و بعد «بسمه‌الله» گفتم و آیاتی که در ذهنم مانند معجزه‌ای جان گرفته بودند را زمزمه کردم:
- هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَأَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ ﴿۲﴾

اوست كسى كه از ميان اهل كتاب كسانى را كه كفر ورزيدند در نخستين اخراج [از مدينه] بيرون كرد گمان نمی‌کرديد كه بيرون روند و خودشان گمان داشتند كه دژهايشان در برابر خدا مانع آنها خواهد بود و[لى] خدا از آنجايى كه تصور نمیکردند بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
و صدای جیغ بلند سارا و فریادهای از روی درد سامان. از این صداها متنفر بودم! از اینکه می‌خواستند مرا با خانواده‌ام فریب دهند، متنفر بودم! صداها آن‌قدر درد‌آلود و بلند بود که داشتم کم می‌آوردم تا دست از کارم بکشم که فقط عذاب آن‌ها را نشنوم. سید همان‌طور که آیات را زیر لب تکرار می‌کرد به کنارم آمد و به شانه‌ام چند ضربه زد. به خودم آمدم و صداها را به هر سختی‌ای که بود نادیده گرفتم؛ اما فهمیدن عذاب آن‌ها دلم را به آتش کشیده بود و نمی‌توانستم جلوی فرو ریختن اشک‌هایم را بگیرم. سیاهی جلوی چشم‌های ما آخرین حربه‌هایش را پیاده کرد و تا آخرین ذره‌اش از هم پاشید و در میان زمین و هوا خاکستر شد.
بعد ناگهان سکوتی مطلق بر فضا حاکم شد. چنان سکوتی که گوش‌هایم را به سوت کشیدن واداشت. سیاهی رفته بود. سارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
قالی‌‌های خاک گرفته و البته در اینجا خبری از تارهای عنکبوت نبود، احتمالاً همه‌ی آن‌ها در آشوبی که به پا شده بود، از بین رفتند. پرده‌ی سوخته و چوب‌های سیاه‌ شده در وسط آن، منظره‌ای خوفناک را ایجاد کرده بود:
- پسر جون!
نگاهم را به سید دادم که پشت درب آن اتاق عجیب منتظر ایستاده بود. به سمتش قدم برداشتم و آرام گفتم:
- حسامم.
نگاه سؤالی و ابروهای در هم رفته‌اش را که دیدم، گفتم:
- اسمم حسامه.
سید که منظورم را گرفته بود به سر تا پایم نگاهی کرد و باز آن تبسم زیبا را زد:
- جای پسرمی!
با او بحث نکردم که چقدر از اینکه این حرف را زده بود، بدم آمد. من جای پسر هیچ‌کس نیستم. درب را با فشار محکمی که سر پنجه‌ها و شانه‌اش به بدنه و دسته‌ی در آورده بود، باز کرد و بعد آن را طاق‌به‌طاق نگه داشت. جلوتر از او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
. نه، محال بود او حامد، برادر عزیز من باشد! دنبال راه نجاتی، اصلاً هر چیزی که به من بگوید این یک خواب و یک کابوس است نور را در اطرافم چرخاندم. درست کنار حامدم، مامان را در حالتی نشسته دیدم. وقتی سید نور را به روی او انداخت و روی او گرداند در آغوشش و روی هر دو پایش سارا را با آن لباس عروسکی سرخ پر چینش و سامان را با آن لباس آبی طرح ماشینش دیدم. همه‌‌ی آن‌ها با چشمانی دردمند و نیمه باز و دهان‌هایی باز مانده، دیدم که از همه طرفشان، حشرات سرازیر بودند و بوی تعفنشان تمام اتاق را برداشته بود. به سمت مامان خیز برداشتم و به پایش روی زمین افتادم. دستم لبه‌ی دامن بلند و سیاهش را محکم فشرد. پیشانی‌ام از فرط دردی که تازه سرباز زده و زبانم را بند آورده بود به زمین نشست و بوی خاک و زُهم تعفن در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
محکم با مشت به سینه‌ام کوبیدم. این درد حتماً هلاکم می‌کرد. خم شدم و دستم را دور مامان حلقه کردم و صدای هق‌هق و ناله‌هایم را بالاتر بردم. حشرات حالا روی من هم راه می‌رفتند؛ ولی مگر اهمیت داشت. مامان اینجا تمام این مدت به انتظارم نشسته بود. ای کاش کاری می‌کردم؟ خدایا! راه نفسم باز نمی‌شد و تنم کم‌کم از آتش درونم می‌سوخت. سید، دست‌هایش را به دور شانه‌ام گرفت و مرا محکم به عقب کشید:
- این کارها خوبیت نداره، پسر! بیا عقب!
جان می‌دادم تا کلمه‌ای بگویم؛ اما جز ناله‌هایی بلند، صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد.
ناگهان، صدای جیغ‌های پی‌در‌پی و بلندی در فضا پیچید. حیران به سمت جیغ‌ها در پشت سرم پیچیدم و سیما را دیدم که بین چهارچوب درب خم شده و خیره به جنازه‌ی مامان جیغ می‌زد. افتان و خیزان به سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
او می‌توانست به مامان کمک کند. او می‌توانست جلوی تمام این اتفاقات را بگیرد؛ اما خودش را دور نگه داشته و به بهانه‌ی کار و پول درآوردن آن‌ها را در اینجا تنها رها کرده بود. سیما آستینم را محکم میان مشتش گرفت و من دستش را گرفتم و لنگان او را به سمت حفره‌ی کف هال بردم. دیدم کسی مرا از شانه‌ام گرفت و به سمت خودش چرخاند. بابا با نگاهی بهت‌زده و گرد و رنگی به سفیدی گچ، خیره‌ام شده‌ بود. نگاه دودوزنش بعد از کمی به روی سیما نشست. سیما خودش را به من نزدیک کرد و صورتش را از روی او گرداند. هیچ حسی در من باقی نمانده بود، نه حتی نایی برای حرف زدن. بابا دهان نیمه بازش را به حرکت انداخت:
- چی شد؟ چطوری؟
دستش را پس زدم و آرام بدونی که نگاهی به صورت پریشانش بکنم، گفتم:
- مامان هر روز بهت می‌گفت داره چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
به نام خداوند رحمتگر مهربان

کَمِثلِ الشَّيْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ ﴿۱۶﴾

چون حكايت‏ شيطان كه به انسان گفت كافر شو و چون [وى] كافر شد گفت من از تو بيزارم زيرا من از خدا پروردگار جهانيان مى‏ ترسم (۱۶)

فَكَانَ عَاقِبَتَهُمَا أَنَّهُمَا فِي النَّارِ خَالِدَيْنِ فِيهَا وَذَلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ ﴿۱۷﴾

و فرجام هردوشان آن است كه هر دو در آتش جاويد مى‏ مانند و سزاى ستمگران اين است (۱۷)

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنْظُرْ نَفْسٌ مَا قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا تَعْمَلُونَ ﴿۱۸﴾

اى كسانى كه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا