• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 48
  • بازدیدها 790
  • کاربران تگ شده هیچ

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
سولینا می‌گوید:
- به خدا قسم که داری دروغ میگی، به خدا قسم که داری گناه خودت رو گردن من می‌اندازی!
آلب عصبی می‌شود و از روی تخت برمی‌خیزد و می‌گوید:
- باید دو تاتون مجازات بشین، اون‌وقت معلوم میشه کی دست به همچین حماقت بزرگی زده‌!
آلب چند قدمی برنداشته است که ناتالی مندوزا دست‌هایش را می‌گیرد و اشک تمساح می‌ریزد و می‌گوید:
- سرورم، من شما رو دوست دارم چه‌طور می‌تونم در حق شما همچین کاری بکنم؟ مگه عقلم رو از دست دادم که با آبروی خودم بازی کنم که داخل این عمارت مردم من رو بی‌حیا تلقین کنن؟
سولینا اون شب از شدت حسادت اشک می‌ریخت، اون چشم نداشت که ما رو در کنار هم ببینه! پس معلومه، واضحه کار خود سولیناست!
آلب اندکی شک می‌کند و فکر می‌کند که می‌تواند حق با ناتالی مندوزا باشد ولی یک ترس همانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
سولینا دستان بریتانی را می‌گیرد و آرام‌ می‌گوید:
- نه، نمی‌ریم الان آلب حالش خوب نیست. اون به شدت عصبیه، همین الان من و کورتنی ایتون توی بسترش بودیم، گفت دوست داره تنها باشه!
بریتانی سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- پس قول بده وقتی که اعصابش آروم شد، به اتاقش می‌ریم!
سولینا لبخندی مضحک می‌زند و می‌گوید:
- چشم، حتماً می‌ریم‌. بریتانی گونه‌ی سولینا را می‌بوسد و از اتاق بیرون می‌رود، سولینا فکرش درگیر بود لبخندش از روی صورتش محو می‌شود و ناراحتی کل صورتش را فرا می‌گیرد.
صدای در اتاقش می‌آید ترسی به دلش چنگ‌ می‌زند با خود فکر می‌کند که نکند آلب باشد؟
آرام قدم برمی‌دارد با صدای در دوم که به گوشش می‌خورد قدم‌هایش را محکم‌تر برمی‌دارد به در که می‌رسد می‌گوید:
- خدایا خودت مواظبم باش!
در را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] .lTimal.

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
آلب با حرص می‌خندد و با سر یک اشاره می‌کند که باز شلاق بزنند. چند بار شلاق را بر روی تن سولینا می‌زنند، سولینا چشمانش نیمه باز می‌ماند موهایش جلوی صورت و ماورای دیدش را می‌گیرد، بی‌جان بر روی زمین می‌افتد و همچنان نفس‌نفس می‌زند. صدای بریتانی در گوش سولینا می‌پیچد:
- خواهر سولینا، خواهرم رو ول کنین!
آلب تا چشمش به بریتانی می‌افتد که به سوی سولینا می‌دود، می‌گوید:
- دست نگه دارین، نمی‌خوام جلوی خواهرم سولینا رو مجازات کنین!
سولینا با صدایی آرام لب می‌گشاید:
- بریتانی!
بریتانی خود را به سولینا می‌رساند و دستی
در موهای سولینا فرو می‌برد و موهایش را کنار می‌زند و می‌گوید:
- سولینا، چشم‌هات رو باز کن؛ خواهر خواهش می‌کنم بلند شو!
سولینا زیر لب می‌گوید:
- بریتانی زود از این‌جا برو، لطفاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
آلب بلند‌ قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- آخ ناتالی، آخ، انگار این حرف تا حالا به گوشت نخورده که میگن، به دعای گربه سیاه بارون نمی‌باره!
ناتالی با خشم کیفش را چنگ می‌زند و با اخم یک نگاهی به آلب می‌اندازد و سوار اسب می‌شود و می‌رود.
سولینا هنوز بی‌جان بر روی زمین افتاده است، بریتانی به طرف او می‌رود و دستان او را می‌گیرد و می‌گوید:
- خواهر سولینا لطفاً بلندشو!
سولینا تا می‌آید از روی زمین برخیزد باز پخش زمین می‌شود و به حال خود اشک می‌ریزد، اما کم نمی‌آورد باز دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و آرام بر روی پاشنه‌ی پاهایش می‌ایستد. همه کنیزها و سربازها به سولینا خیره می‌شوند، لباس‌های سولینا به طرز عجیبی پاره شده بود، زمانی که چشمانش به لباس‌های پاره‌اش می‌افتد از خجالت سرش را پایین می‌اندازد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
بلافاصله پس از این حرف، سولینا در را بست و تا می‌آید بر روی تخت بنشنید از درد آهی زیر لب می‌کشد و اشک در چشمانش هویدا می‌شود‌
در این هنگام زیر لب زمزمه می‌کند:
- آخه این چه مصیبتی بود که من گرفتارش شدم؟
سولینا به سختی از روی تختش برمی‌خاستد و مشغول درست کردن آزار چوب می‌شود، می‌خواهد آزارچوب را بر روی زخمش بگذارد که شاید اندکی از دردش کاسته شود.
صدای در سکوت حکم‌فرما را می‌شکند، در این میان سولینا لب می‌زند:
- نمی‌خوام کسی رو ببینم. لطفاً تنهام بذارین!
آلب در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- سولینا، می‌دونم از دستم ناراحتی. اما اجازه بده با هم حرف بزنیم!
سولینا تا صدای آلب را می‌شنود به سختی از جای برمی‌خیزد و به سوی در گام برمی‌دارد و به آرامی در را باز می‌کند.
آلب به سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
آلب خرسند و با دلی شاد، برمی‌خیزد و لب می‌زند:
- آفرین، خوشم اومد. پس زن کینه‌ای نیستی.
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که آزار چوب را بر روی زخم‌هایش می‌زند می‌گوید:
- نه، کینه‌ای نیستم ولی از دشمنم هم نمی‌گذرم‌.
آلب در حالی که یک تای ابروان پر پشت و شلاقی‌اش را بالا می‌اندازد لب می‌زند:
- چه‌قدر این اخلاق‌هات شبیه به منِ!
پس از این حرفش چند گام برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- خب سولینا من دیگه باید برم، فعلاً!
آلب پس از این‌که این حرف را می‌زند بلافاصله از اتاق سولینا خارج می‌شود.
سولینا لبخند بر روی لب‌هایش موج می‌زند.
از اتاق خارج می‌شود زیرا زمانِ شستن ملحفه‌ها بود.
دستانش را بر روی کمرش می‌گذارد و آرام از پله‌ها بالا می‌رود، بر روی تکه سنگی می‌نشیند و مشغولِ شست و شویِ ملحفه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
آلب دستانِ ظریفِ سولینا را می‌گیرد و لب می‌زند:
- آفرین، چه‌قدر دقیق حدس زدی!
این رو مادر خدابیامرزم بهم داد، گفت پسرم هر وقت به دختری علاقه پیدا کردی. علاقه‌ت رو با این جواهرات توی جعبه ابراز کن!
در حالی که درِ جعبه را می‌گشاید رو‌به سولینا ادامه می‌دهد:
- امروز می‌خوام این جواهر رو به تو بدم!
اشکِ شوق، در چشمانِ سولینا هویدا می‌شود.
سولینا در حالی که پلک‌هایش را بر روی هم می‌فشرد تا مانع ریختنِ اشک‌هایش شود لب می‌گشاید:
- سرورم، یعنی این جواهر به این با ارزشی، برای منِ؟
آلب لبخندی بر لب می‌نشاند و می‌گوید:
- این که در برابر تو بی‌‌ارزشه، آره درستِ برای توهه!
سولینا در حالی که اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد، لب‌هایش از شدت خنده کش می‌آید و لب می‌زند:
- باورم نمی‌شه که شما این جواهری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
دستان ظریفش را بر روی گردنبند می‌کشد و زیر لب زمزمه‌ می‌کند:
- وای این‌ها خیلی قشنگن، ولی نمی‌خوام بپوشمشون توی کار کردن حتماً پاره یا خراب میشن. گوشواره‌ها را آنالیز می‌کند و با دست‌هایش آن‌ها را لمس می‌کند، یک لبخند زیبا بر روی صورتش نمایان می‌شود.
گوشواره‌ها و گردنبند را در جعبه قرار می‌دهد و آن را زیر تختش قرار می‌دهد. در حالی که چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار می‌زند از اتاق خارج می‌شود و با چند خیز خود را به حیاط پشتی می‌‌رساند که ادامه‌ی محلفه‌ها را بشوید‌.
میراندا که خیالش از این بابت که سولینا در حیاط پشتی رفته است آسوده می‌شود از این فرصت سو استفاده می‌کند و به آرامی و جوری که کسی متوجه نشود وارد اتاق سولینا می‌شود و زیر لب زمزمه می‌کند:
- یعنی کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
اون‌وقت معلوم میشه که من مجازات میشم یا تو!
میراندا خنده‌ای می‌کند و به طرف اتاقش می‌رود می‌خواهد برای دلبری کردن امشبش، پیش سرورش، لباس انتخاب کند.
آلب در فکر سولینا پرسه می‌زند با خود می‌گوید:
- سولینا عجب دختری‌ هست! زیبا، عاقل، باهوش، نجیب و پاک!
در همین فکرها است که در اتاقش گشوده می‌شود با دیدن میراندا که لباسی پوشیده است که نصف تنش برهنه است می‌گوید:
- میراندا، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چرا این لباس‌ها رو پوشیدی؟
میراندا در‌حالی‌که لبخندی زیبا بر لب طرح می‌زند می‌گوید:
- سرورم، صبر داشته باش! یکم بعد خودت می‌فهمی.
آلب به گفته‌ی میراندا احترام می‌گذارد و فقط نگاهش می‌کند، میراندا در حرم‌سرا را قفل می‌کند و پرده‌های سفید رنگ را هم می‌کشد و می‌گوید:
- چرا همش با سولینا وقت می‌گذرونی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

.ARNI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
340
پسندها
685
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
میراندا حسادتش گل می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- چه‌طور اجازه نمیدی کسی پشت سر سولینا حرف بزنه؟ اما اجازه میدی پشت سر من حرف بزنن؟
آلب ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و گوشه چشمی نازک می‌کند و لب می‌زند:
- چون سولینا هدفش مثل تو نزدیکی به من نیست، اون فقط به‌خاطر خواهر کوچیکم بریتانی به این عمارت اومده!
میراندا بلندبلند قهقهه می‌زند و می‌گوید:
- این‌ها یه بهونه‌ست، می‌خواد به بهونه و از طریق بریتانی خودش رو کم‌کم به تو نزدیک کنه و تهش توی دلت جا بشه و تو اون رو به عنوان همسرت روی تخت بنشونی!
آلب کلافه پوفی می‌کشد و چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- هی، میراندا! بفهم چی میگی. عقلت رو از دست دادی؟ یه بار دیگه اسم سولینا رو به زبونت آوردی هم دستور میدم مجازاتت کنن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا