• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه مانکن | ریحانه نصیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .REIHANEH.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,461
  • کاربران تگ شده هیچ

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
[به نام خدا]
کد داستان: 546
ناظر: Raha~r Raha~r
سطح: حرفه‌ای
نام داستان: مانکن
نام نویسنده: ریحانه نصیری
ژانر: #ترسناک #معمایی #جنایی

مانکن ۵.jpg
خلاصه:
روزمرگی همچون وبال جانش به او فشار می‌آورد. سپیده‌دم‌ و شامگاهان بی‌وقفه می‌گذرند. اما تنها یک مانکن و شاید هم یک جسم در کالبد مانکن کافیست تا روزمرگی‌ها، او را رها کنند و مظنون رده اول پرونده‌ی یک قتل شود. درحالی که شریک جرمش تنها یک مانکن بی‌جان است.

آغاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : .REIHANEH.

MONTE CRISTO

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,729
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
1000024502.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : MONTE CRISTO

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خس‌خس نفس‌هایش درست به گوش می‌رسید درحالی که نباید از آن چیزی شنیده می‌شد. باید آن‌قدر خفه می‌ماند تا آن موجود آسیبی برایش نداشته باشد. درحالی که دو دست بر دهان داشت سایه‌‌ی کشیده‌ی آن مانکن منحوس به چشمش آمد. باید می‌گریخت، باید می‌فروخت اویی را که تمام زندگی‌اش را سرشار از رعب و وحشت کرده بود. اما زمانی که قامت مانکن رو به رویش قد علم کرد و هوا سرشار از خفگی شد؛ کار از کار گذشته بود.

پ.ن: این داستان خیلی یهویی شد و ایده‌اش هم از مطالب داخل اینترنت به ذهنم رسید. توی اینترنت نوشته بود این داستان بر اساس واقعیته، چقدر صحت داره رو نمی‌دونم اما به نظرم جالب اومد و می‌خوام بهش پر و بال بدم و بنویسمش. امیدوارم دوست داشته باشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
((تاریخ: 1 ژوئن سال 1922))
سرش را کج کرد و به چشم‌های نداشته‌اش خیره شد. محیط اطرافش به واسطه خیره نگاه کردنش به یک جا، تاریک و تاریک‌تر می‌شد طوری که گویا هیچ چیز جز او وجود ندارد. چشمان درشت و سبز رنگش باریک شد و با دقت نوشته‌ای که بر روی کارت دور گردنش هک شده بود را هدف گرفت. آب خشک شده دهانش را جمع کرد و به کویر گلو فرستاد. موهای بلند و بور چنان اطرافش را احاطه کرده بودند که پیراهن یقه‌ی باز و بدون آستین نیازمند پوششی دوباره نبود. کف دستانش را بر روی هم کشید و با صدای خفه‌ای نوشته روی کارت را زمزمه کرد:
- هدیه‌ای کوچک برای پیشرفت کارت... مامان!
قطره اشکی از میان باریکه چشمان متعجب بر روی گونه فرو ریخت و کمر باریکش را صاف کرد. از خوش‌حالی زیاد دستش را اطراف گردن مانکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پاشنه کفش‌های مشکی و هفت سانتی‌اش صدایی سرشار از قدرت را تولید می‌کرد ولی دریغ از آن که قدرتی نداشت تا مانکن را از روی زمین جدا کند. مقابل آینه قدی مغازه ایستاد و رژ قرمز رنگ را بر روی لب‌های برجسته‌اش تجدید کرد. وقتی از ظاهرش راضی شد نیم نگاهی به ساعت مچی باریک و ریزی که قدیمی جلوه می‌کرد انداخت و با دیدن ساعت نه صبح عجله کنان به سمت ویترین کنار در مغازه رفت. لحظه‌ای که از کنار مانکن بی‌تحرک وسط مغازه گذشت حس کرد نگاهی سنگین بر جانش نشسته و قصد دارد تا اعماق جانش نفوذ کند ولکین با کشیدن نفسی عمیق افکار مشوش را پس زد و لبخندی دندان نما بر لب نشاند. کت و پیراهن‌هایی که آزادانه پشت ویترین رها کرده بود را با عجله برداشت و بر روی تک مبل چرمی گوشه مغازه انداخت. نفسی عمیق کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سوفی کیف کوچک و مربعی شکلش را بر روی آرنجش صاف کرد و دندان‌های سفید اما مقداری زرد رنگش را بر روی هم سابید. قدمی به سمت چپ گذاشت و در فروشگاه نسبتاً بزرگ لباس‌فروشی کناری را با حرص گشود و هیکل درشت و چاغش را به داخل آن پرتاب کرد. مری چشم‌های درشت و سبز رنگش را در حدقه چرخاند و خیابان بزرگ را رصد کرد. این خیابان در نیویورک با بافت نسبتا جدیدی که داشت مشتری‌های زیادی را به خود جذب می‌کرد که حتی در آن ساعت صبح زنان نسبتاً زیادی از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند.
نگاهش به پیرمردی افتاد که با عصای چوبی و قدم‌های سستش به سمت مغازه دست راست قدم برمی‌داشت. با باز کردن در مغازه فهمید پیرمرد مثل هر روز در کار خود تاخیری انداخته. سرش را مقداری برای احترام همراه لبخندی دوستانه تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
((تاریخ: 5 ژوئن سال 1922))
خرید مشتری را داخل کیسه گذاشت و کارتی از جا کارتی روی میز بلند و چوبی‌اش برداشت، آن را داخل کیسه خرید مشتری انداخت و با لبخند کیسه را به سمت خانم سی و خرده‌ای ساله، گرفت.
- خیلی ممنون از خریدتون.
زن با حال مشوشی که داشت کیسه را گرفت و بدون وقفه از مغازه خارج شد. چون احساسی همچون خفگی به او در آن‌جا دست داده بود. مدام حس می‌کرد کسی با نگاه بد به او چشم دارد؛ درحالی که جز دختر جوان کسی در آن مغازه نبود.
لحظه‌ای که خواست از جلوی ویترین مغازه بگذرد مجدد نگاهی سنگین را بر روی خود حس کرد وقتی سرش را بلند کرد چیزی جز مانکن و لباسی مجلل که بر تن داشت به چشمش نیامد. آب دهانش را فرو فرستاد و چند دقیقه‌ای به چشمان تو خالی مانکن خیره شد. سنگینی بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
با نوک انگشتان کشیده اشک‌های کمی که به سبب ترس ریخته بود را کنار زد و با مشت کردن دستش اطراف دستگیره کیسه خرید، به آن‌طرف خیابان رفت تا تاکسی بگیرد و فقط از آن‌جا فرار کند. مری تمام این مدت گمان می‌کرد زن قصد دارد مجدد خرید بکند و کالایی را پسند کرده اما با رفتنش فهمید که چنین قصدی ندارد و تنها خود را با دو سه خانمی که در مغازه پرسه می‌زدند مشغول کرد. با قدم‌های استوار و همچون مدل‌ها به سمت مشتری‌ها گام برداشت. دستانش را با ناز بر روی یک دیگر قفل کرد و مقابل شکمش نگهداشت. لبخندی مشتری پسند بر لب انداخت و آرام گفت:
- اون پیراهن سبز لجنی که دستتونه تن خودمم هست. واقعا راحته و فروشش هم زیاده.
خانم سن داری که چند چوب لباسی به دست داشت و کت و دامنی به تن از بالای عینک گردش با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
مری با تعجب و گردنی خم شده به پیر زن چشم دوخت. دستانی که مقابلش قفل شده بودند، کفشان بر روی هم دیگر می‌لغزید و مقداری اضطراب از نارضایتی مشتری به جانش رسوخ کرده بود. قدمی محکم اما با تعلل به جلو برداشت و با صورتی که سعی می‌کرد مؤدب به نظر برسد پرسید:
- چه مشکلی خانم؟!
پیر زن انگشت اشاره‌‌اش را به سمت وسط عینک برد و آن با به طرف بالا هل داد. با دقت به پشت گوش و سر مانکن نگاه کرد. یه حسی به او می‌گفت تمام خفقان موجود در آن مغازه مختص به نگاه‌های سنگین و بی‌پروای همان مجسمه بی‌جان است. برای همین با صورت جدی و لحن محکمی همان‌طور که به مانکن چشم داشت و یکی از دستانش طبق عادت همیشه‌ به جلوی کت یاسی رنگش متصل بود گفت:
- این مانکن حس خوبی رو به مشتری نمی‌ده خانم فروشنده! نوع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نفس عمیقی کشید و کلاه مشکی و ساده‌اش را از روی چوب لباسی برداشت. کیف دستی مستطیلی شکل را روی آرنجش صاف کرد و وقتی چراغ‌های مغازه را خاموش کرد، در مغازه را بست نیم‌نگاهی دوباره به مانکن انداخت؛ با این‌که چند زن دیگر هم با زن مسن هم نظر بودند ولکین او چنان مجسمه را پشت ویترین مجلل و زیبا می‌دید به قطع علاقه‌ای به فروشش نداشت. وقتی کلید را چرخاند و آن را داخل کیف گذاشت نگاهش به پیرمرد افتاد که او هم قصد رفتن کرده بود. لبخندی آرام زد و قدمی کوتاه به سمتش برداشت. با لحنی خانمانه که متعلق به مری ۲۵ ساله بود گفت:
- خسته نباشید آقای واتسون...شب خوبی داشته باشید.
آقای واتسون که خستگی روزانه‌اش به شب ماه ژوئن پناه آورده بود چرخی به عصای زیر دستش داد و لبخندی آرام بر لب نشاند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا