• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه مانکن | ریحانه نصیری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع .REIHANEH.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,459
  • کاربران تگ شده هیچ

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
ناخن‌های مری که اندازه‌ای متوسط داشتند به واسطه نفس تنگی که ایجاد شده بود بر روی گلویش چنگ می‌انداختند و زخم‌های ریزی روی پوست گندمی او ایجاد می‌شد. چشمانش احساس سوزشی عجیب داشتند و پیشانی کوتاهش به عرقی سرد دچار شده بود.
تلنگری که یکی از عابران با شانه‌اش به او زد، گویا از مفلوکی گودالی عمیق به زمین بازگشته است. نفس به سینه برگشت ولی احساس سوزشی که بر روی گردن حس می‌کرد پایان نیافت؛ وسط خیابان و در تاریکی شب نمی‌توانست زخم‌های ریزی که بر گردنش افتاده را چک کند برای همین نگاهش از سنگ فرش خیابان به سمت ویترین مغازه کشیده شد.
مانکن به طور خیلی طبیعی سرجایش ایستاده و حتی صورتی که چند دقیقه پیش از نظر ماری شناور بود دیگر حرکت نمی‌کرد. نفس‌های ماری با حالی همچون شلیک گلوله به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مری برخلاف شب‌های گذشته به دلیل حالتی که جلوی در مغازه به او دست داده بود ترسی واهمی در دل می‌پروراند. آب دهانش را به سختی فرو فرستاد و با قدم‌های تند و فراموش کردن چهره‌ی مجسمه که در رویا دیده بود؛ راهرو تاریک را که با چراغ‌های نیمه سوخته مقداری راه را نور پردازی می‌کرد شتاب‌زده خود را به داخل آسانسور پرتاب کرد. دقیقا نمی‌دانست آن همه اضطراب و ترس از کجا نشأت می‌گیرد ولی دوست نداشت خط ذهن مشتری منفی نگر را، دنبال کند. دکمه طبقه پنجم را پشت سر هم می‌فشرد تا در آسانسور زودتر بسته شود. وقتی در با سرعتی که در ذهن مری بسیار کند بود بسته شد هوای موجود در شش‌هایش راه خروج را پیدا کردند و با عجله از دهان خارج شدند. کف دستان عرق کرده‌اش را بر روی یک‌دیگر لغزاند و نیم نگاهی به خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دو اتاق در راهرو سمت راست مری قرار داشت؛ اولین اتاق برای او و خواهر چهارده ساله‌اش و اتاقی که راهرو را پایان می‌داد متعلق به مادر بود. رز به قدم‌های نامنظم مری چشم دوخت و دعا‌ می‌کرد، فقط خستگی به او غلبه کرده که گام‌های استوار همیشگی را ندارد. با رفتن مری به داخل اتاق خواب نفسش را رها کرد و دستی به موهای کوتاه و حالت‌ دارش کشید. نیم نگاهی به تلویزیون انداخت که برنامه مورد علاقه‌اش درحال پخش بود با تکان دادن سرش کنترل تلویزیون را برداشت و با دراز کشیدن بر روی کاناپه‌ی کرم رنگ به شبش خاتمه داد.
حال که مری پیراهن خواب و صورتی رنگی به تن داشت و دست به سینه مقابل پنجره ایستاده بود دستی از پشت سر بر روی چشمانش نشست. در وهله‌ی اول متوجه تکرار بودن چنین واقعه‌ای نشده بود که لرزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
((تاریخ: 6 ژوئن سال 1922))
با عجله مچش را بالا آورد و نیم نگاهی به ساعت باریک و نقره‌ای‌ انداخت. امروز به خاطر مدرسه سوزی دیر به سر کار می‌رسید. تنها شانسی که داشت این بود که رئیس یا شخصی بالای سرش نبود تا برای تاخیر‌های معدود و بسیار کمش دردسر ایجاد کند. راننده تاکسی با صدای بسیار بلند اخبار رادیویی را گوش می‌داد و ترافیک همیشگی، دلشوره بی‌دلیلی برایش ایجاد کرده بود. کارمندها باید دقایقی قبل از شروع ساعت کاری در محل کار حضور داشتند برای همین زنان و مردان زیادی در یک مسیر طولانی به سمت ایستگاه مترو یا اتوبوس می‌رفتند. از اضطرابی که داشت مجدد ساعتش که کم‌کم قصد داشت از هشت عبور کند را، چک کرد. عرقی که بر روی موهای بافته شده‌اش نشسته بود و حالش را آشوب می‌کرد باعث شد کلاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صدای ماشین‌هایی که عبور می‌کردند بسیار زیاد بود برای همین حرف‌های پلیس را نمی‌شنید که چه چیزهایی از صاحب کار سوفی می‌پرسد. برای همین نیم نگاهی به سوفی انداخت که لیوان قهوه‌ای بین دستان درشت و تپلش قرار داشت. همچنین با دست دیگر دونات شکلاتی به دهان می‌گذاشت. وقتی می‌دید سوفی با چنین حجمی خوراکی می‌خورد احساس حالت تهوع به او دست می‌داد. نفسی عمیق کشید و از سر ناچاری قدمی به سمت چپ یعنی به سمت سوفی برداشت. وقتی خوب کنارش قرار گرفت با صدای آرام و با تن ضعیفی گفت:
- چه خبره این‌جا سوفی؟!
سوفی چشمان عسلی را در کاسه چرخاند و خواست با دهان پر، جواب مری را بدهد که مری پیشی گرفت و سریع حرفش را ادامه داد:
- اول اون رو قورت بده بعد...می‌دونی بدم میاد...بدتر می‌کنی!
سوفی جرعه‌ای از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
سوفی قطرات باقی مانده از قهوه‌اش را نوشید و شانه‌اش را به معنی نمی‌دانم بالا انداخت. بی‌تفاوت بودن سوفی مقداری مری را آزار می‌داد چرا که برخلاف او نه از قوانین پیروی می‌کرد نه افراد برایش مهم بودند. پلیس همچنان مشغول صحبت با صاحب کار سوفی بود و مابقی مغازه دارها که فهمیدند موضوع چندان جالب نیست ذره‌ذره به مغازه‌هایشان رفتند. مری هم زیر نگاهی به کفش‌های پلیس انداخت و نفسی عمیق کشید. وقتی دید بودنش در آن‌جا سودی ندارد همانند سوفی به سمت مغازه قدم برداشت. خیلی دوست داشت آقای واتسون زودتر پیدا شود و به مغازه‌اش برگردد زیرا تنها کسی بود که حتی در بدترین لحظات، شادی خیالی به افراد اطرافش القا می‌کرد. حتی شاید انرژی که برای روحش در آغاز روز نیاز داشت را از او می‌گرفت ولی امروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
با این‌که سوفی سعی کرده بود دوستانه ماجرا را به مری بگوید اما باز هم لحن تند همیشگی کار خودش را ساخته بود و باعث شد اخمی نسبتاً عصبی بر صورت مری بی‌اوفتد.
مری: معلوم هست چی داری میگی سوفی؟ اون هرچی که بود برای کاسبی من لازم بود! (اشاره‌ای به ویترین کرد) هر دزدی بوده فقط هدفش مانکن بوده چون لباسای تن مانکن کف ویترین.
سوفی که تا آن لحظه لباس‌های کف ویترین را ندیده بود سرش را کمی به سمت جلو کشید که دید حق با مری است و لباس‌های مانکن همان‌جا پشت آهن مستطیلی شکلی که برا تزئینات ویترین بوده، رها شده. مری جدا از آن‌که دلش به حال کاسبی خودش بسوزد بیش‌تر برای نبود هدیه‌ی مادرش ناراحت و این چیزی بود که آزارش می‌داد.
آفتاب کم‌کمک قصد داشت به وسط آسمان نقل مکان کند برای همین هوا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
سوفی گردنش را به سمت مری چرخاند و نگاه گذرایی به دستان عرق کرده و پر جنب و جوشش انداخت. وقتی دید او قادر به سخن گفتن نیست گلویی صاف کرد و رو به پلیس با صدای محکم و رسایی گفت:
- مری صاحب مغازه کناری آقای واتسون هست، به تازگی یا بهتر بگم شش روز پیش یک مانکن از طرف مادرش هدیه گرفت و داخل ویترینش گذاشت...اما الان اومدیم و دیدیم که مانکن نیست! یعنی دزدیده شده.
قطره اشکی در چشمان مری می‌دوید و خوب می‌دانست هیچ‌وقت راجع به گمشدن مانکن با مادرش سخن نمی‌گوید چون به قطع بیش‌تر پس اندازش صرف خرید آن مجسمه ناآرام شده بود و چنین خبر ناگواری برایش مطلوب نیست. پلیس که با حرف سوفی تایی از ابروی مشکی رنگش بالا پریده بود دستش را داخل جیب شلوار سرمه‌ای و مخصوص کرد و نیم نگاهی به مری انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
هر دو پلیس مقداری به صدای لرزان و ترسیده مری شک‌ کردند که پلیس سیاه پوست قدمی به سمت جلو گذاشت و درحالی که انگشت اشاره‌اش از کمربند مشکی آویزان بود با لحن آرام و محکمی از مری پرسید:
- دقیقا چه ساعتی؟ کجا؟...آقای واتسون حالشون خوب بود؟
مری مجدد دستان باریک و عرق کرده‌اش را روی هم نشاند و کمی کمرش را صاف کرد. می‌دانست اضطرابی که او را از بچگی در حصار خود دارد جایی کار دستش می‌دهد. گلویی صاف کرد و نیم نگاهی به مرد سیاه پوست انداخت.
مری: من ساعت نه و ربع شب بود در مغازه رو بستم، آقای واتسون هم همون لحظه از مغازه بیرون اومدن. هین‌جا که ما هستیم ایشون هم همین‌جا بودن. اتفاقا خیلی حالشون خوب بود خیلی خوش‌حال با من خداحافظی کردن. بعدش هم رفتن.
مرد سفید پوست ریز به ریز حرف‌های مری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

.REIHANEH.

کاربر سایت
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
5/1/21
ارسالی‌ها
3,253
پسندها
42,727
امتیازها
69,173
مدال‌ها
36
سن
19
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مری از حرف‌های پلیس کلافه بود چرا که دلیل سرقت را نمی‌خواست او فقط بودن مانکن زیبا را در پشت ویترین مطالبه می‌کرد. با حالت گیج و منگ حرف‌های پلیس را تأیید کرد. سوفی که دید مری به کل لال شده و توان حرف زدن ندارد تاری از موهایش را کناری زد و پرسید:
- حالا شما می‌تونید مانکن و یا حتی دزدش رو پیدا کنید؟!
هر دو پلیس از مغازه خارج شدند. یکی قدمی به سمت ماشین پارک شده داخل خیابان برداشت و دیگری که مرد سفید پوست بود، مقابل سوفی قد علم کرد. در خودکارش را باز کرد و با نگاهی که به تابلوی موجود در سر در مغازه انداخت زیر لب چیزی را که یاداشت می‌کرد گفت:
- مغازه خانم مری استنفیلد...با شماره...! (نگاهش به سمت مری چرخید و خیلی ناگهانی پرسید) اگر خبری شد با همین شماره باهاتون تماس گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .REIHANEH.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا