• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کبوتر نارنجی من (جلد دوم) | زهرا_ز کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
انگار که از تو چشمام سوالمو خوند، جلوم وایساد و دستش رو گرفت جلوم و گفت:
- افتخار رقص می‌دید لیدی؟
ای جان! لبمو که داشت رو به گشاد شدن می‌رفت جمع کردم و با لبخند ملیح دستمو تو دستش گذاشتم و از جام بلند شدم و با هم رفتیم تو پیست رقص.
" از اول اشتباه بود
که مال هم نمیشیم
برگ زمونه برگشت
که جون و دل یکی شیم
شاید با دوری پیش رفت
ولی یه جوری پیش رفت
که عشق زندگیم شی
بد به دل راه نده من پیشتم
صد دفعه قربون صدقت میشه رفتت
وای که میمیرم واسه تو من یکی
جونمو میدم میدم تو یه جونم بگی
همسفر باشی بهشتم تهش
تورو ببینم نمیخوابم شبش
وای که میمیرم واسه تو
من یکی جونمو میدم تا یه جونم بگی
عشق منی تهش تو
دل من همدمش تو
اونی که خواستمش تو
تورو از آسمون اون بالاسری فرستاد
واسه خوب و بدش شکر
شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
سوار ماشین رهام شدم و رهام ماشینو حرکت داد. یکم تو ترافیک معطل بودیم و ساعت ۹:۱۵ رسیدیم به فرودگاه. هول هولکی از رهام خداحافظی کردم و دویدم سمت گیت ها و چمدونمو تحویل دادم و تا نشستم تو هواپیما طولی نکشید که هواپیما بلند شد.
صرف نداشت بخوابم، کتابمو از تو کوله‌م در آوردم و مشغول خوندن شدم. زمانی به خودم اومدم که داشتن اعلام می‌‌کردن کمربند ها رو ببندیم هواپیما قراره فرود بیاد. من که از اول پرواز کمربندمو باز نکرده بودم که حالا بخوام ببندمش. با فرود اومدن هواپیما کتابمو تو کوله‌م گذاشتم و گوشیمو چک کردم. بابا حسین پیام داده بود تو فرودگاه منتظرمه. آخی... بابای مهربون و خوش قلبم! هنوزم هیچکس جاشو واسه‌م نمی‌گیره!
از هواپیما بیرون اومدم و چمدونمو تحویل گرفتم. داشتم به سمت در خروجی می‌رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
بیشتر از این معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم، دلم برای دیدن مامان مریم پر میزد. همین که منو دید اومد جلو، معطل نکردم و پریدم بغلش! من بغض کرده بودم و مامان هم اشکاش می‌ریخت.
خدا لعنتت کنه رایا که انقدر بی معرفتی!
مامان مریم: دلم برات تنگ شده بودم دخترم، نگفتی اینجا چند نفر چشم به راهتن؟
- منم دلم برای همتون تنگ شده بود...
یکم تو بغل مامان بودم که با صدای بابا از بغلش در اومدم:
- بسه خانم بچه رو هنوز نرسیده گریه انداختی!
سارا: بیاید اینور من می‌خوام با رایا دیدنی کنم دلم براش تنگ شده.
مامان: سارا بلا اگه تو دلت براش تنگ شده ببین من چقدر دلم براش تنگ شده منی که مادرشم!
- اصلا دعوا نکنید من متعلق به همه‌تونم.
مامان خندید و گفت:
- برو لباستو عوض کن و بیا که کلی چیز آماده کردم بخوری
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
بازم تشکر کردن. مامان نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- وای ساعت یک و نیم شد؛ چه زود گذشت! برم ناهار رو بیارم بخوریم.
واقعا یک و نیم بود؟ رفتم تو آشپزخونه و به مامان کمک کردم و غذا رو چیدیم و بعد همه دور میز نشستیم تا غذا بخوریم. مامان کشک و بادمجون هم کنار غذا درست کرده بود، غذای مورد علاقه من!
با خوشحالی گفتم:
- آخ جون کشک و بادمجون!
سارا: رایا یه جوری چشمات برق زد انگار تو خونه خودت هیچی نمی‌خوری!
- آخه می‌دونی چیه؟ اونجا وقت آنچنانی ندارم که بخوام غذای مفصل درست کنم، معمولا یا از بیرون سفارش میدم یا یه غذای حاضری می‌خورم. واسه همین ذوق زده شدم؛ تازه خیلی وقت هم بود دستپخت خوشمزه مامان مریم رو نخورده بودم.
مامان: مخصوصا واسه خودت کشک و بادمجون هم درست کردم گلم، می‌دونستم دست رد بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
تموم مسیر سکوت کرده بودم و از پنجره به بیرون زل زده بودم. هوای حسابی گرم یزد آشفته‌م کرده بود. برای لبم پوستی نمونده بود از فرط استرس همه‌شو کنده بودم!
صدای ترمز ماشین منو به خودم آورد، چشم گردوندم و با دیدن بهشت زهرا بغض گلومو گرفت.
هرچقدرم سعی کنم سینا رو فراموش کنم بازم یه تیکه از قلبم بهش تعلق داره...
دستگیره در رو گرفتم و آروم از ماشین پیاده شدم. بند کیفمو تو دستم فشردم و با قدم های آروم پشت سر مامان و بابا راه افتادم.
با صدای قدمای ما بقیه برگشتن طرف ما. به زور لبخند کوچیکی رو لبم نشوندم و به ترتیب با همه احوالپرسی کردم. کنار سارا دور قبر سینا ایستادم و زیر لب فاتحه خوندم.
- خوبی سینای من؟ خوبی کبوتر نارنجیم؟ دلم برات تنگ شده، دلم اون آغوش امن تورو می‌خواد. به قول شاعر: می‌دونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
سوار ماشین بابا شدم. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم، این کار جلوگیری بود برای حرف زدن. می‌دونستم کارم نهایت بی‌شعوریه ولی حالم اونقدر اوکی نبود که بخوام حرف بزنم. صدای آهنگ تو گوشم می‌پیچید و بادی که از پنجره عقب می‌اومد، می‌خورد به موهام و اونا رو به رقص در می‌آورد.
فکر کردم، به خانواده‌هام... به سینای ناکام... به حسی که تازگیا تو دلم جوونه زده بود و اون حس متعلق به کسی نبود به جز آرش! مطمئن بودم این حس هیچ نتیجه ای نداره. می‌دونستم آرش به من هیچ حسی نداره ولی حریف این قلبم نمی‌شدم. نمی‌دونم آرش چه فرقی با بقیه داشت که اینطور جذبش شده بودم.
حسم بهش عشق نبود، شاید دوست داشتن بود؛ هرچی بود مثل حسی که به سینا داشتم نبود!
به سرم زد برم پیجشو ببینم، گوشیمو از تو کیفم در آوردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
زینب: اَه این چیه، بزن یکی دیگه
کلی تو سر و کله هم زدن تا سر یه آهنگ به توافق رسیدن، انگار نه انگار دکترای این مملکت بودن!
" دلتنگ توام که به داد دلم برسی
تا عشق تورا نفسی ندهم به کسی
دلتنگ توام
دلتنگ توام
من گمشده‌ام تو مرا به خودم برسان
تا با نفسم بتپد دل تنگ جهان
ای نبض زمان ای قلب جهان" ( دلتنگ توام - حجت اشرف زاده)
آهنگ بعدی که پلی شد بهار با جیغ گفت:
- وای این!
"اون حتما بهتر از منه
یه لحظم از تو فکرت نمیره
حتما مثل من نیست حرصت نمیده
واسه من کسی مثلت نمیشه ...
اون حتما بهتر از منه
مثل من نیست که حرفات نره تو کتش
عصبی نمیشه بحث کنه بعد موندنت
همه چیو خورد کنه تو سر و صورتش حتما ...
گفتم حسمو بهش بذار ندونه
این روزا تا همیشه چرا نمونه
تو بیرون میکردی نگاه از خونه
میگفتی اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #108
کم آوردم و از جلوی در کنارش زدم و رفتم داخل. با خاله احوالپرسی کردم و در آخر کنار سارا نشستم. آروم گفت:
- خوش گذشت؟
مثل خودش آروم جواب دادم:
- آره گلم، جات خالی!
خیلی بهش اصرار کرده بودم که همراه ما بیاد ولی قبول نکرده بود.
سارا: دوستان به جای ما
سینی چای جلوم گرفته شد، سرمو بردم بالا و امین رو دیدم. چای برداشتم و با خنده گفتم:
- بَه آقای دوماد! تا جایی که من یادمه اتاقتو خاله تمیز می‌کرد حالا زرنگ شدیا
امین: چیکار کنم دیگه مجبورم خواهر، این زن که کاری نمی‌کنه
زینب از خجالت سرخ شد و امین با خنده نشست کنارش و دستشو دور شونه‌ش حلقه کرد. هرکی ندونه من می‌دونستم که زینب آشپزی و خونه داریش عالیه!
این برای همه ثابت شده بود! خاله رو به امین گفت:
- امین عروسمو چرا اذیت می‌کنی؟ خیلی هم دلت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #109
ساعت یازده بود. دو تا راه داشتم، یکی اینکه همین الان اینا رو سرخ کنم بذارم تو فر تا گرم بمونه، یکیم اینکه وقتی بچه ها اومدن سرخ کنم که همون موقع بخوریم.
راه دوم بیشتر پسندم بود! پس رفتم نشستم رو مبل. خب حالا چیکار کنم؟ بیکاری بد دردیه!
طی یه تصمیم آنی نشستم پشت پیانو. نت های آهنگ رو تو ذهنم مرور کردم. می‌خواستم آهنگی رو که این چندوقت همدم من شده بود رو بزنم و بذارم اینستا.
گوشیمو جوری تنظیم کردم که فقط دستام و پیانو معلوم باشه. شروع کردم به زدن:
" کاش دنیا بچرخه به تو برسم
من از این زندگی پره دلم
کی میشه فاصلمون بشه کم
این راهش نیست
قول دادی باشی و تنها شدم
تنها شدم باز من با خودم
میدونم خوبی تو اما گلم
این راهش نیست! "
آخراش بغضم گرفته بود ولی با همون بغض ادامه دادم. فیلم خوبی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #110
رسیدم دم در و با خنده به غزل خوشامد گفتم. پت و مت نشستن روی مبل و من ازشون پذیرایی کردم و خودمم نشستم کنارشون.
غزل: جسی تو چطور با این رایا دوستی؟
واااا! همینم کم بود! میگن نباید دوستاتون با هم آشنا بشن ها، همینه! این دوتا از موقعی که با هم آشنا شدن دوتایی با هم منو تخریب می‌کنن!
همینطور دوتایی داشتن با هم چرت و پرت می‌گفتن، از اینا بخاری گرم نمی‌شه من برم غذامو درست کنم. از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونهکه با صدای غزل متوقف شدم:
- رایا ناراحت شدی؟
حقیقتا ناراحت نشده بودم، ولی با این‌حال گفتم:
- نه، خوشحال شدم
جسی: رایا تو که با‌ جنبه بودی، چرا ناراحت شدی داشتیم شوخی می‌کردیم!
نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده و گفتم:
- ناراحت نشدم، دیدم شما مشغولید گفتم لابد غذا رو آماده کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا