• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لباس عروس خونین | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,134
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- من می‌خوام برم قصر خودم. برای خودمه و تعداد خیلی کمی آدرسش رو می‌دونن. با لیفت¹ می‌رم.
مسواک را از دهانش بیرون می‌آورد.
- خب پس آدرس اون‌جا رو بده، من برات بگیرم.
در ذهنم محاسبه می‌کنم.
- هشتاد و سه متر دیگه. سمت راست.
راننده‌ی لیفت، سوارم می‌کند و با تمام سرعت، رانندگی می‌کند. خیلی‌خب، بدبینیم را برمی‌گردانم! از مسیر همیشگی نمی‌رود.
- اسمت چیه؟
مطمعنم رنگ از رخم پریده است.
- به‌توچه؟ گزارش‌ت می‌کنما!
قهقهه‌ای از پشت ماسک سیاه رنگش می‌زند‌.
- بکن! فوق‌ش اخراجه دیگه!
گوشی‌ام در جیب هودی، ویوره می‌خورد.
<<لیفت شما، رسید! با تشکر از انتخاب شما...>>
لیفت؟ الان رسید؟ پس‌...من الان سوار ماشین کی شدم؟
از داخل آیینه نگاهی می‌اندازد.
- چی‌شده دخترکوچولو؟ گزارش کردی؟
بعد از زدن حرفش، صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بازهم گوشی در دستم ویوره می‌خورد. شماره سیو نشده‌است.
- بله؟
جوابی نمی‌آید. صدای نفس‌نفس زدن فردی از پشت تلفن به گوش می‌رسد و بعد صدای بوق قطع شدن در گوشم می‌پیچد.
- اون مرده بانوی من!
به‌طرف صدا برمی‌گردم. امکان ندارد، منشی کیم‌چشا؟
- تو... تو.. زنده‌ای؟
لبخندی می‌زند و در پاسخ می‌گوید:
- همه‌‌ی ما مرده‌ایم! من، اون فرد پشت تلفن، راننده‌ی لیفت، تایمان، و تمامی فردهایی که دیدین. ساحره بودن اینش بده! راستی، پدر و مادرت یعنی ملکه و پادشاه، فقط تا دوسالگی شما زنده موندن! توی یک تصادف در راه سیرک هردو جان باختند!
پس از چند ثانیه، با نیشخند می‌گویم:
- پس چطور دوباره مردن؟ من رو چی فرض کردی منشی کیم‌چشا؟
قهقهه‌ای می‌زند و سفیدی چشمانش جایشان را به سیاهی می‌دهند.
- زندگی پس از مرگ‌شون هم تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- فرشته‌ی مرگ؟ مرگ؟
قهقهه‌های دیوانه‌وارم در قصر، چندین سال پیش، هنگامی که اجازه‌ی بیرون رفتن از قصر را نمی‌دادند چون از ارواح می‌ترسیدم، بازگشته‌اند.
مرد، با تعجب و قلمبه‌شده زل زده است در صورتم و از سخن گفتن ترس دارد. قهقهه‌ام قطع می‌شود ولی هنوز در صورتم زل زده‌است.
- چیه عین بز زل زدی به من؟!
نگاه‌اش را می‌دزدد.
- ایشالله یه روز دیگه می‌آیم. اون‌روز روانی بازی درنیار! حالا برو تا پشیمونم نکردی.
درمیان این هاجیر و واجیر من، دارم به جذابیت چشمان فرشته‌ی مرگ فکر می‌کنم! از تایماز نیز جوان‌تر، خوش‌صداتر و حتی مهربان‌تر است. مانند تایماز، خود را نمی‌گیرد و خنده‌اش را پنهان نمی‌کند.
- جزو قوانین‌تون نیست نباید از کسی حتی برای لحظه‌ای بگذرید؟ پس جایی که زندگی می‌کنی خراب شده‌اس! چون همه‌جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
<<بخش چهارم>>
بازهم مه سنگینی بالا آمده‌است. مرا یاد خاطراتی از بدو تولد می‌اندازد که تا همیشه برای من دردناک خواهند ماند! اما نه خاطراتی از اتفاقات گذشته، بلکه خاطراتی از فکرهای گذشته! احساس می‌کنم فکرهایم از پنج سالگی تا به‌حالا، شدند فکرهای من بیست‌و‌هشت ساله!
به‌خاطر مه، جلویم را نمی‌توانم ببینم پس جایی نمی‌روم. روی تنه‌ی درختی که سال‌ها پیش قطع شده‌است، می‌نشینم. به‌محض نشستن دوباره یاد همان فکرهای سال‌های پیش‌م می‌افتم. درواقع دوباره مثل آن‌ زما‌ن‌ها فکر می‌کنم. دوباره، تک‌تک فکرهای چهارده سالگی‌ام بازگشته‌اند!
"خلاصی" همیشه برای من یک توهم بیش بود. به‌یاد دارم، هنگامی‌که مادرم، نگذاشت به کنسرت خواننده‌ی مورد علاقه‌ام بروم، اولش فقط برای این موضوع دلگیر بودم اما هنگامی که خواننده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
در ادامه‌ی بحث اتفاقاتی که با برداشت صفر یا صدی برایم افتاد، می‌گویم.
وقتی کار‌های ساده، تمام شدند، از اون‌پس خون واقعی خوک در وان‌حمام ریختم؛ و اینطوری بودم که: حمام با خون‌خوک‌گرم، خوش بگذره مادر و پدر عزیز تر از جانم! از آن‌زمان، دیگر جیغ‌هایی که می‌زدنند برایم لذت‌بخش بود. این تازه شروع ماجرای دیوانگی من از جمله، قهقهه‌هایم بود! اگر شناسایی‌ام می‌کردند، الان داخل اتاق انفرادی یا حداقل اتاق ساده ولی قفل‌دارِ بخش زندانی بودم، ولی مگر می‌شود سر کسی را که حنا فروش است، حنای آشغال بگذاری و او وایستد و تماشایت کند؟ می‌دانم مثال احماقانه‌ای بود. به‌هرحال برای این تا به‌حالا پیدا و به تیمارستان تحویل داده نشدم که: خب من یک روان‌شناس‌ام! درس این‌ را خوانده‌ام که چگونه کلاغ را رنگ کنم و جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
- سالمی دخترجون؟ کی با گربه حرف می‌زنه؟
فرشته‌ی مرگ!
- مگه نگفتی بعدا می‌آی؟
روبه‌رویم می‌ایستد.
- آواره‌ای؟ کشور خودت‌ رو بلد نیستی؟ کدوم؟
دستی روی سر گربه می‌کشم و بدون توجه به زل زدنش بهم، به طرف راه خروجی جنگل به‌راه می‌افتم. پس از چندمتر، لوکا روبه‌رویم ظاهر می‌شود.
- بانوی من؟ خوبین؟
اخم‌هایم درهم می‌رود.
- بهم می‌خوره بد باشم؟ لطفا صحرا صدام کن.
سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و راه را برایم باز می‌کند.
- بانوی...صحرا... دستت رو می‌دی؟
دست راستم را می‌گیرد و پس از چندثانیه، فضا عوض می‌شود و دوباره داخل خانه‌ی لوکا هستیم.
- کارت درسته. ممنون.
صدای جیغ دختری از اتاق بغلی، بلند می‌شود.
- اون... کیه؟
با خوشحالی می‌گوید:
- بالآخره به‌هوش اومد! یه دختره‌اس که خودش‌ رو از روی یه پل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بی‌خیالی در چشمانش موج می‌زند. انگارنه‌انگار که قبل از این پیوند، از غم یا حالا هرچیز دیگری، خودش را از پلی به پایین پرت کرده است.
- لوکا؟ لوکا؟
پس از چندلحظه، در قاب‌‌در ظاهر می‌شود.
- جانم؟!
گلویم را صاف می‌کنم و دریا را با انگشت نشان می‌دهم.
- این راه رفتن بلد نیست. بیارش بی‌زحمت.
روی پاهایم می‌ایستم؛ و از کنار لوکا از در خارج می‌شوم. گربه، به محض دیدنم دست از خوردن کاسه‌ی شیر مقابلش، می‌کشد و میو‌میو اش شروع می‌شود.
- جانم کوچولو؟ چیزی شده؟ کسی آزارت می‌ده؟ حس ششم‌ت چیزی می‌گه بر خلاف اتفاقات حالا یا...؟
لوکا، دریا را روی صندلی جلوی اُپن‌ می‌گذارد.
- بانو صحرا؟ چرا دارین با یه گربه حرف می‌زنین؟ حالتون خوبه؟
گربه را از روی اُپن برمی‌دارم.
- بله. خوبم. ما رفع زحمت می‌کنیم. بریم بهتره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
پس از رفتنش، فرشته‌ی مرگ، از در رستوران داخل می‌شود. یک‌راست می‌آید و روی صندلی مقابل من می‌نشیند.
- روانی چطوره؟
قهقهه‌ای می‌زنم و می‌گویم:
- زر مفت نزن! بگو چشم! توی خر، اسمت چیه؟!
دوباره لبخند جذابش روی صورتش پدید می‌آید.
- می‌تونی جین صدام کنی. به‌هرحال چی سفارش دادی؟ قراره از غذای تو بخورم‌!
بازهم قهقهه می‌زنم.
- چی جین؟ درضمن من اِدرار سفارش دادم! همه‌اش رو به تو هدیه می‌دم.
برعکس تصوراتم، لبخندش بزرگ‌تر می‌شود.
- همه‌ش رو خودت بخور واسه خودت سفارش داده بودی! صحرای روانی ندیده بودم که دیدم! نپرس از کجا می‌دونم،‌ اسمت توی لیستمه خب.
با گفتن حرف داخل مغزم، صحبت را تمام می‌کند و به بیرون پنجره زل می‌زند. غذا را روی میز می‌گذارند. ‌"همبرگر" غذای مورد علاقم.
- کوفت کن!
متعجب در چشمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
برمی‌گردم و به کوهی که گفته بود، نگاه می‌کنم. زیرلب حرفش را تکرار می‌کنم:
- روزی که کوه برفی با آسمان ارتباط می‌گیره!
یعنی کی؟ آسمان کی با کوه ارتباط می‌گیرد؟ وایسا ببینم، مگر اهمیت دارد که کی دوباره آن مرد را می‌بینم؟
همان مردی که سفارشم را گرفت، صدایم می‌زند و می‌گوید:
- ببخشید بانو ولی... مردها... می‌شناسید که، اون‌ها بد نگاه می‌کنن، ببخشید دارم این رو می‌گم ولی خیلی بد و با دقت نگاه‌تون می‌کنن! من از طرف هم‌جنسام معذرت می‌خوام. لطفا یه لباس بلندتر بپوشید یا شلوار یا حداقل شلوارک بلندتر. دیدین که چطوری سرشون باهاتون می‌چرخید!
راست می‌گوید. یک‌جوری نگاه می‌کردند دلم می‌خواست آب شوم داخل سرامیک‌های رستوران خودم را جا کنم!
- بله ممنون که گفتین. اشکالی نداره اینقدر معذرت خواهی نکنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
102
پسندها
362
امتیازها
1,853
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- میکا مواظب باش.
صدای فرشته‌ی مرگ را از پشت سرم می‌شنوم:
- خیلی مواظبه روانی!
جیغی بلند می‌کشم و به‌طرفش برمی‌گردم.
- چطوری تونستی بیای داخل؟ زهرترکم کردی مرد! این‌ چه‌کاریه؟
دیگر لبخند نمی‌زند. بلعکس، با جدیت شروع به حرف زدن می‌کند:
- چرا باید میون این‌همه دختر سالم و مهربون، تویی که اخلاق نداری روانی هم که هستی، بشی عروس من؟ درواقع معشوقه‌ی من؟!
طبق داستان‌های بچه‌گانه، فرشته‌ی مرگ یک مرد مهربان هست که هرکی توی لیستش آمده را تا بهشت همراهی می‌کند! معشوقه‌ی او هم یک زن زیباتر از ماه هست که به هیچ‌وجه کسی نمی‌تواند عاشقش نشود!‌ یک دختر هجده‌ساله و نه بیست‌و‌هشت ساله!
نزدیکم می‌آید و سوالی نگاهم می‌کند، انگارکه متتظر جوابی از جانب من است‌. خب چه بگویم؟ مگر دست من بوده‌است که شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا