• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لباس عروس خونین | ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 40
  • بازدیدها 1,130
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
<<بخش پنجم>>
باورم نمی‌شود! من تاوقتی عاشق کسی نشوم، نمی‌گویم عاشقش هستم! ولی به فرشته‌ی مرگ گفتم! صدای جیغ جین بلند می‌شود و چند ثانیه بعد، جنازه‌اش روبه‌رویم سبز می‌شود! در افسانه‌ها آمده است که فرشته‌های مرگ، قبل از هزار سالگی، آسیب پذیرند و میمیرند! گفته بودم که منتظر قتل‌عام هستم!
- میکا زود بیا اینجا.
میکا، دوباره می‌آید و خودش را به پایم می‌مالد. بلندش می‌کنم و از در خانه، با سرعت خارج می‌شوم. چرا همه دارند میمیرند؟ این قاتل، هرکه که بوده است، صددرصد قصدش انقراض نسل بشریت است! تمام کسان را می‌کشد، شاید کتک می‌زند؛ و در نهایت با لبخندی ملیح، چای می‌نوشد.‌ بالآخره فردی را پیدا کردم که از خودم روانی‌تر است!
دیوانه‌وار، در کوچه می‌دوم. نگاه‌ها، با تعجب به طرفم نگاه می‌کنند و شانه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ناگهان، میان راه،‌ مرد جوانی تقریبا هم‌سن و سال خودم دستم را می‌کشد و مرا از راهم؛‌ بیرون می‌کشد.
- چته؟
اهمیتی به سوالم و جیغ‌جیغ هایم نمی‌دهد.
- پرسیدم داری چه غلطی می‌کنی؟!
دستم را از دستش بیرون می‌کشم. گردنم را می‌گیرد و مرا روی درخت مقابل نگه می‌دارد. فریاد می‌زند:
- خفه می‌شی یانه؟
دستش را روی گردنم شل‌تر می‌کند.
- قاتل قهاری به‌نظر می‌رسی!
بازهم این حرف مسخره را به فردی دیگر که چند دقیقه بیشتر میست که می‌شناسمش، زدم!
او هم این موضوع را فهمیده است. خنده‌ای سرمی‌دهد و می‌گوید:
- اون جین نبود؟ یا تایمان! قاتل خیلی از این حر‌ف‌ها بیشتر بهت نزدیکه!
با تته‌پته می‌گویم:
- لو... لوکا؟
خنده‌اش را کنترل می‌کند و در پاسخ می‌گوید:
- قاتل از بیخ گوش‌ت هم بهت نزدیک‌تره! کسی که از شروع زندگی‌ت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
قبل از این‌که دروازه‌های قصر را ببندم، دوباره همان مردی که جلویم را گرفت، از دروازه وارد می‌شود. خنده‌ای سر می‌دهد و می‌گوید:
- نمی‌دانم چرا درحالی که می‌دونستم عروس به خون و خاک کشیده شده، اومدم! الان می‌خوای بدون داماد چه کنی؟
فکر آن‌جایش را نکرده بودم.
- دامادم شو! بشو! هرکاری بگی می‌کنم!‌ من... تو خطرم!
دستانش را داخل جیب شلوارش فرو می‌برد:
- هرکاری؟ مثلا... من لباسی که می‌پوشی رو انتخاب کنم؟
دیوانه‌ترین‌ها دور من جمع می‌شوند و ادعای سالم بودن می‌کنند! اما نه! من این‌که از کسی درمورد تیپم‌ نظر دهد تنفر دارم. اخم‌هایم درهم می‌رود. هنوزهم می‌گویم: امکان نداره! نفس‌عمیقی می‌کشم و می‌گویم:
- باشه ولی... زیاد گیر بدی لبات رو به‌هم می‌دوزم! مخصوصا درمورد دامنی بودن یا نبودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
پلک روی هم می‌گذارم. بالآخره بعد از دوروز، مثل این‌که خدا کمی قصد استراحت دادن به من را دارد! برای اولین بار در زندگی‌ام احساس می‌کنم خدایی که خدای باقی انسان‌هاست، خدای من نیست! خدای بقیه، مهربان و بارحم است! اون‌وقت خدای من... در چهل‌و‌هشت ساعت، تمام یاران و خانواده‌ای که داشتم را به‌خون کشاند! تمام کسانی را که داشتم، تمام دوستانم... دقیقا همان منشی‌کیم‌چشا را می‌گویم! از کودکی اختلال پشت اختلال، حبس شدن و اجازه‌ی بیرون نرفتن از خانه، هیچ دوستی نداشتن. خدای من، هرکه؛ که هست با‌من مشکلی اساسی دارد. دور از این‌ها، هرچی آدم عوضی وجود دارد سر راهم قرار می‌دهد.
صدای پیچ‌های در اصلی اتاق، بلند می‌شود.
- هوی؟! همه‌چیز آماده‌ست. مهمون‌هام اومدن. لباسات رو ببینم بعد از این همه جون کندن، حداقل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
پس از چند ثانیه، به آخرهای پله‌ها نزدیک شده‌ایم. می‌پرسد:
- چرا پدر و مادرت جفت‌شون چشم و ابرو مشکی بودن، حتی جد جد جد پدر جدت هم همین‌طور؛ اما تو موهات بنفشه و چشمات آبی؟ نکنه بچه‌شون نیستی؟!
لبخندی دندان‌نما می‌زنم و از میان دندان‌هایم می‌گویم:
- یه‌بار دیگه از ظاهر من ایراد بگیری پارَت می‌کنم!
آخرین پله را پایین می‌رویم و تبریک گفتن مردم، شروع می‌شود:
- تبریک می‌گم.
- مبارکه.
و تقریبا کل کشور همین کلمه‌ها را به‌زبان می‌آورند. دختری آبجو را بالا می‌آورد.
- وقت رقصه!
دستش را دور کمرم فشار می‌دهد.
- دست‌تو بده ضایع.
دست‌چپم را روی شانه‌اش می‌گذارم و با دست راستم، دست‌چپش را می‌گیرم. لبخندش، دندان‌نما می‌‌شود. از میان دندان‌هایش‌ می‌گوید:
- خودت رو عقب نکش. لولوخور خوره که نیستم!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
<<بخش ششم>>
صدای کف‌زدنِ آدم‌های داخل سالن، بلند می‌شود. انگار فردی شگفت‌انگیز وارد سالن شده‌است.
- آره! همینه. امشب عروس و داماد ازدواج می‌کنن!
کشیش آمده‌است! یکی دیگر فریاد می‌زند:
- چرا داماد رو نشون ما ندادین؟ به‌هم می‌آین!
به پشت‌سرم، که کشیشی ایستاده‌است نگاه می‌کنم. وای‌نه! کشیش جانپِر است!‌ او هزاران سوال از عروس و داماد می‌پرسد و تا جان‌مان را به لب نرساند، دست بردار نیست. اگر منشی‌کیم‌چشا هنوز زنده بود، اخراجش می‌کردم و یک مُهر لیاقت کار ندارد روی پرونده‌اش می‌زدم! آخه این همه کشیش چرا حتما باید این‌یکی را انتخاب می‌کرد؟
- لطفا عروس و داماد رو به‌من و کنار هم بشینند.
خودش صندلی را جلوی من گذاشته و نشسته است. جان، صندلی‌ای را کنار من می‌گذارد و می‌نشیند. کشیش جانپر با ریش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
کشیش جانپر، دست از خوردن غذا کشیده است و دوباره روی صندلی برگشته است. عسلی کوچک روبه‌روی‌مان را کنار می‌گذاریم و دوباره سر و پا گوش می‌شویم. رو به جان سوال می‌پرسد:
- خانم‌تون چند سالشه؟
در عین ناباوری سنم را به‌کلی درست جواب می‌دهد:
-‌ بیست و هشت.
روبه‌من سوالی دیگر می‌پرسد:
- رنگ مورد علاقه‌ی همسرتون؟
حدسی می‌گویم:
- قرمز.
خلال‌دندانی برمی‌دارد و می‌گوید:
- تبریک می‌گم. می‌تونید ازدواج کنید. راستی! یک چیز رو نپرسیدم. ماه‌عسل کجا می‌رین؟
جان بدون درنگ پاسخ می‌دهد:
- کل کشور رو زیر و رو می‌کنیم.
سری تکان می‌دهد و دوباره سوال می‌کند:
- حلقه‌ی ازدواج چطور؟
فکر اینجایش را به‌شدت کرده بودم. حلقه را از داخل جیب شومیزم در می‌آورم. از داخل کشوی میزم برش داشتم.
- بلند بشین و روی سکو برین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
صدای کشیش جانپر، حواس دختر را به‌خود جلب می‌کند.
- بریم به بخش زیبا و دل‌نشین انداختن حلقه.
حلقه را از روی میزی که رویش گذاشته بودم، برداشت و به‌دست جان داد. جان، حلقه‌ی ظریف‌تر را که فقط کمی کوچک‌تر از حلقه‌ی خودش بود، درمی‌آورد و با لبخندی، دست‌چپم را می‌گیرد، حلقه را در انگشتم می‌اندازد.
- به‌دستت میاد.
حلقه‌ی مردانه را از توی‌ جعبه در می‌آورم و دستش می‌کنم.
- کاملا خوش‌سلیقه‌م!
جان‌سا‌ دستی برروی موهایش می‌کشد.
- به‌دست جفت‌تون میاد عسلای من!
- اهوم!
روی صندلی قبلی می‌نشینم و همان لحظه، جان به‌دنبالم روی صندلی می‌نشیند. فقط جهت عادی‌سازی است‌. مادرم برنامه داشت برای عروسی‌ام ساقدوش بخرد! می‌گفت: بدون ساقدوش که عروسی، عروسی نیست. اگر بدون ساقدوش عروسی را تصور می‌کرد که به خاک سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
نگاهی به‌ساعت روی دیوار می‌اندازم. تازه ساعت ده شب است.
- چرا نمی‌گذره؟ حالا اگه داشتم از ذوق برای ازدواج با تایماز خدا بیامرز می‌مردم، به‌همین زودیا ساعت یک شب بود.
جان، بازهم از همان خنده‌های رومخ‌ش سر می‌دهد.
- چرا لذت نمی‌بری دخترجون؟
- می‌دونی چیه؟ باید سیب‌زمینی پوست بکنم! تو... سیب‌زمینی صافی هستی! حیف پوستت نیست که به‌خاطر ایراد گرفتن از من کنده بشه؟ هیس! مراقبت‌های پوستیت... حروم می‌شه سیب‌زمینی!
گلویش را صاف می‌کند و دیگر حرفی نمی‌زند. راستش رو بخواهم بگویم، این حرکت‌ها اصلا عادی نیست. لااقل برای من. فریاد می‌زنم:
- حال همسرم بده! تب داره. ببخشید ولی باید زودی تموم کنیم جشن رو!
چشمان جان از تعجب درشت شده‌اند. همه دست از رقصیدن کشیده‌اند و به‌سمت در های خروجی، به‌راه افتادند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
96
پسندها
357
امتیازها
1,813
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
با بوی غذا از خواب بیدار می‌شوم. روی لبه‌ی‌تخت می‌نشینم و بزاق دهنم را که روی صورتم ریخته بود پاک می‌کنم. چشم‌بندی در کار نیست! خانه جن دارد! شانه‌ای بالا می‌اندازم و به‌سمت در می‌روم. اما از چوبه‌ی داری آویزان می‌شوم و صدای جیغ و دادم هوا می‌رود. جان در را راحت باز می‌کند و داخل می‌شود. سرم را از داخل طناب بیرون می‌آورد. شروع به سرفه می‌کنم.
- این از کجا اومد؟
- در... در چرا قفل نبود؟
- خوبی؟
- آره. برو بیرون لباس عوض کنم.
با زحمت از روی زمین بلند می‌شوم و در کمدم را باز می‌کنم. جان، طناب را از سقف باز می‌کند و از در بیرون می‌رود. پیراهن سفید مردانه‌ای از کمد بیرون می‌آورم و با پیراهن خواب، عوضش می‌کنم. یک شلوار پارچه‌ای سیاه را با شلوار رانتی پایم عوض می‌کنم. کراوات سیاهی می‌بندم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا