• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 34,133
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #731
در دو روز سپری شده، آریا نور چشمی سفورا بانو و پیرمهران شده بود. تمام دیشب را که از خانه کربلایی دیر به خانه بازگشت و به هوای کمک به سفورا بانو از کنار او تکان نخورد، آریا و پیرحاجی در مهمان‌خانه حرف می‌زدند. هرچند هربار که از کنار در مهمان‌خانه رد می‌شد، رشته سخن را در دست پیرحاجی می‌دید و آریا همچنان شنونده بود.
اعتراف می‌کند شیفته این خصلت آریا بود. برای فردی که نیاز به معتمد داشته باشد تا از مگوهای درونش بگوید و خالی شود، آریا گزینه مناسبی بود، برای همان مکالمه‌شان به درازا می‌کشید. سفورا بانو دستش به کم نرفت و در کنار سیر قلیه، ترش تره و میرزا قاسمی مهیا کرده بود که رایحه اشتهاآورش، حیوان‌های پاسبان کوچه را هم سیر می‌کرد. کمی نگران بود آریایی که شامش را با وعده کم کالری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #732
- فکر کنم نمی‌دونی عزیزم. استاد خسروجردی منو جای شما اعزام کرده.
مات ماند. سفتی زیان‌باری روی قلبش نشست و تا بیخ گلویش را گرفت. او چه موقع درخواست انتقالی داده یا زیر تعهدش زده بود؟ بی‌ ریا لب زد:
- خبر ندارم.
- دیروز استاد خسروجردی بهم زنگ زد. منم دیشب رسیدم روستا. چطور خبر نداری؟
لب‌ زیرینش را به دندان گرفت و پلک بست. زن در ادامه گفت:
- شاید چون یهو پیش اومده وقت نکرده و خواسته امروز بگه. البته من یه هفته‌س درخواست انتقالی داده بودم که به خونه‌م که حوالی همین روستاست نزدیک باشم. اولش استاد قبول نکرد، ولی نمی‌دونم چی شد دیروز صبح با جایگزینی‌م موافقت کرد.
با خودم گفتم حتماً شما هم تقاضا دادی و می‌خوای فوری بیای تهران.
پلک‌هایش از هم باز شد و با تحیر پرسید:
- تهران؟
- من تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #733
- پس تعهدم... .
- شما قرار نیست زیر تعهدت بزنی. شما به وظیفه‌ت ادامه می‌دی، اما تو یه شهر دیگه. امیدوارم مخالفتی نشنوم!
استادیار به او بی‌توجه بود، اما باران چشم از او نمی‌گرفت. چاره چه بود؟ اتفاقات غیر‌منتظره بزرگتر از این را گذرانده و به او اثبات شده بود زندگی همیشه بر وفق مرادش نیست و سر جنگ داشتن با آن، غیر از خودش به کسی صدمه نمی‌زند. یک نظر مرد به چشم‌های باران کافی بود تا پی به رنجش او ببرد. او که نمی‌دانست در اصالت منش باران، سماجت بعد از عمل انجام شده مفهومی ندارد! باران گلویش را با سرفه کوتاهی نرم کرد و نگاهش را زیر برد.
- تا کی وقت دارم؟
- دو هفته مرخصی برات رد کردم. فعلاً یکی رو جات گذاشتم.
دیگر نمی‌شد تعجبش را بپوشاند. نه به آن اراده شتاب‌زده استادیارش و نه به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #734
آریا تمام درهای احتمالی ذهنش را بست و فقط راهی را که به او ختم می‌شد باز گذاشت. این‌گونه می‌خواست او را مجاب کند مثلاً از خر شیطان پیاده شود و نیم گذری هم به او و زندگی به تاراج رفته‌شان کند. نمی‌خواست دیدگاه خود را بر کسی بیاویزد، اما آریا کسی بود که برای رام کردن دیگران با روش هوشمندانه خود و غیر مستقیم به نقطه‌ ضعف فرد چنگ بزند و کنار بکشد.
رگ‌های متصل به قلبش دردناک شده بود. تداوم خشم و اضطراب ممکن بود قلبی را که از مرز خطر رد شده بود دوباره فعال کند، لکن حضور آریا سبب غفلتش شد. بی وقفه و با گام‌هایی بلند به روستا بازگشت و راه مانده به خانه را کم‌ طاقت دوید. کلون در را محکم‌تر کوبید. دو ثانیه هم نمی‌توانست صبر کند که مشتش روی چوب در نشست و آن را در جایشان تکانی داد. آنقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #735
آریا پیش‌ قدم شد.
- من نیت بدی نداشتم باران. اصلاً با استادت راجع به انتقالی‌ت چیزی نگفتم. از زبون تو می‌شنوم.
باران از او رو گرداند. در عرض دو ساعت تمام انرژی‌اش تحلیل رفته و ضعف معده، به تهوعش می‌افزود. آریا که به حرف آمد، روترش کرد.
- من خسته شدم باران. از روزهای بدون تو بودن... .
- پس برو! کسی منتظرت نبود.
اگر خودش را می‌دید وحشت می‌کرد، اما آریا با لبخندی محو، در برابر کلام سمی و نگاه وحشیانه او مقاومت می‌کرد.
- دروغ نگو! می‌فهمم این همه وقت تو دلت چی گذشته که سریع پیدات کردم.
فریاد باران پلک‌های آریا را بست و چین کوچک کنار چشمانش پاک شد.
- نمی‌دونی. اگه می‌فهمیدی اصلاً نمی‌اومدی.
آریا از پیله دلجویانه‌اش درآمد و با خشم انگشت اشاره‌‌اش به گلدان دراز شد و با تأکید به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #736
- چون تسلیم سرنوشت شدیم. چرا از دید امتحان نگاه نمی‌کنی؟ حالا که موفق شدیم، درسته رابطه‌مون رو خراب کنیم؟
معده آشوبش امانش را بریده بود و به بزاق دهانش هم حساسیت نشان می‌داد. اتاق برابر چشمانش به حرکت درآمد. با پوزخند عصبی چرخید. برافروختگی صورتش، رنگ از رخ آریا پراند.
- موفق؟! تو می‌تونی پیش سفورا بانو و پیرحاجی وانمود کنی هیچی نشده.
آریا پیش‌قدم شد و دستانش را هوشمندانه به پایین حرکت داد.
- آروم شدی، می‌ریم یه جا دیگه حرف می‌زنیم.
باران بی تاب و تحمل شد. صدایش را که پشت گوش انداخت، آریا دندان فشرد و پلک بست.
- یه نفر چمدون می‌بنده و می‌ره از این خونه و اون تویی. من این‌جا کار و زندگی دارم. راه باز و جاده دراز!
هرچه آریا با مسالمت پیش می‌رفت، بیشتر از خود بیزار می‌شد. آریا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #737
او باید زنده می‌ماند تا به بیمارانی که از قلب‌شان ناامید می‌شوند انگیزه زندگی بدهد.
دستش را دو مرتبه به میله تخت گرفت. سعی کرد با نفس‌‌های پی‌درپی که رگ‌های منقبض قلبش را دردناک‌تر می‌کرد مقاومت کند. تخت را سفت گرفت، تنه‌اش را بالا کشید، پاهایش را خم کرد و ایستاد. دانه‌های عرق از صورت روی لباسش می‌ریخت. نفس‌زنان چشم چرخاند. بهتر بود ابتدا در اتاق را باز کند تا از گرمای بخاری تلف نشود. سلانه سلانه قدم پیش نهاد و خود را به در رساند. دو در را که از هم باز کرد، در پس وزش باد قامت شکسته مردی را دید که با چشمان طوفانی‌اش خون به دل او کرده بود. نگاه کم جانش از او به چمدان کوچک کنار آریا گره خورد.
- باران!
ابرهای سیاه، صورت زیبا و پر از واهمه آریایش را پوشاند. دستش را به پیشانی گرفت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #738
دستش را روی قلبش گذاشت. چند دقیقه پیش، دقیقاً همین نقطه در حال شکاف خوردن بود. پزشکش بارها به او گوشزد کرده بود دوره نقاهت طولانی خواهد داشت و با تغییر سبک زندگی می‌توان جلوی پیشروی بیماری را گرفت. قرص را هم برای احتیاط تجویز کرده بود.
صدای ریزی شبیه پچ‌پچ به گوشش خورد. در عالم رؤیا و بیداری به سر می‌برد و قدرت شنوایی‌اش هنوز برپا بود. در باز شد و سوز آنی سرما‌، بدنش را به آغوش کشید. ارتعاش بدنش با پتوی پشمی که رویش انداخته شد آرام گرفت و او را برای خواب عمیق آماده کرد. با وجودی که حس می‌کرد در اتاق تنها نیست، پلک‌هایش را باز نکرد.
دستی پوستش را لمس کرد و نوازش‌وار موها را کنار زد. مور مور شدن پوستش را دوست داشت. به یاد نوازش‌های مادرش که هرشب با نفس‌های پر حرارت و دست‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #739
- نبریمش بیمارستان؟
- توصیه نمی‌کنم.
- ای مرض درمون نداره؟ نؤبونه که همش قرص بوخؤره. یه وقت نیاد اون روز، قرصش تموم بوبو چی؟
- درمانش رو سرکار خانم واقفن. با تغییر سبک زندگی مصرف دارو هم قطع می‌شه.
رو کرد به باران و گفت:
- حتماً به ورزش ادامه بده، ولی یه مدت بوکس کار نکن! به جاش نرمش و ورزش سبک رو امتحان کن و به تغذیه‌ت برس! حتماً زیر نظر متخصصت پیش برو!
- متوجهم.
- خدا سلامتی بده!
- ممنون.
- خدا پشت و پناهت ببی دکتر!
سفورا در را باز گذاشت. اتاق که خالی شد باران نفسش را فوت کرد، روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد. کرختی پاها عذابش می‌دا‌د. گویی پاهای خودش نبود. با دو دستش از ران تا زانوهایش را کوبید. این پاها به بی‌تحرکی عادت نداشت. دلش برای روزهایی که صبحش را با پیاده‌روی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #740
- مهمون که سربار شد، همون بهتر که بندازنش بیرون.
سگرمه‌های پیرزن درهم شد.
- شیطونو لعنت کن! بیشی نگاه به کلبه درویشی ما نزنی که با مو طرفی! مو بؤگوتم چند روز بوشو و برگرد پیشمون. بعدم به امید خدا بوشو تهران دنبال زندگی‌ت وارشم. خدا روزی بده آقای دکترو که زیاد بهت مرخصی بدأ.
باران پلک بر هم نهاد. سفورا بانو دستش را فشرد.
- فکر کن همسفرشی.
گلویش پر شد. برای گرفتن اشک‌هایش لب گزید. چندبار این کار را تکرار کرد، اما صدایش نوسان داشت. مخاطبش رازداری مطمئن بود که بدون دغدغه می‌توانست حرف‌های پوسیده در بطنش را که رسوباتش روحش را زخم کرده بود، سر باز کند. هرچند که با روحیه درون‌گرای او فرق داشت، اما اگر یک نفر در این دنیا شنونده او نباشد، درنهایت خودش ضربه می‌‌بیند.
- بعد اون حرفا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا