- تاریخ ثبتنام
- 6/12/17
- ارسالیها
- 960
- پسندها
- 7,085
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 18
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #231
مسافران حاضر بر ارشه، مشغول پچپچ در گوش هم میشوند و یک طور خاص نگاهمان میکنند اما به جز آن مرد جوان که همراه سوگند بود، کسی جلو نمیآید و مداخله نمیکند.
شتابان نزدیک میشود و بیتوجه به حضور من،بابک را در آغوش میگیرد. نگاه دلواپسش را به سوگند که هنوز خون از بینیاش جاریست میدوزد و میگوید:
- سوگند خوبی؟ داره از بینیات خون میاد؟
بلافاصله دستمالی از جیبش بیرون میآورد و به سمتش میگیرد. صدای گیرایش در گوشم طنین میاندازد که میگوید:
- بیا خون بینیات رو پاک کن تا بریم.
نگاهی به صورت کشیده و استخوانیاش میاندازم، سوگند که دستمال را از او میگیرد، حس میکنم سرب داغ بر سرم میریزند. قلبم تیر میکشد و صورتم از درد در هم مچاله میشود، چطور میشود؟ نه؛ امکان...
شتابان نزدیک میشود و بیتوجه به حضور من،بابک را در آغوش میگیرد. نگاه دلواپسش را به سوگند که هنوز خون از بینیاش جاریست میدوزد و میگوید:
- سوگند خوبی؟ داره از بینیات خون میاد؟
بلافاصله دستمالی از جیبش بیرون میآورد و به سمتش میگیرد. صدای گیرایش در گوشم طنین میاندازد که میگوید:
- بیا خون بینیات رو پاک کن تا بریم.
نگاهی به صورت کشیده و استخوانیاش میاندازم، سوگند که دستمال را از او میگیرد، حس میکنم سرب داغ بر سرم میریزند. قلبم تیر میکشد و صورتم از درد در هم مچاله میشود، چطور میشود؟ نه؛ امکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.