• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها 13,284
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
صدای زنگ، چند بار در باغ می‌پیچد و صدای غرغر اوستا حیدر را که شتابان خودش را به سمت در می‌رساند،بلند می‌کند.
- بر خرمگس معرکه لعنت، این دیگه کیه؟ دستش رو گذاشته روی زنگ ول کن هم نیست.
معصومه، زیر کتف‌های سوگند را گرفته و افتان و خیزان پشت سر حیدر، به راه می‌افتند و من ناباورانه به رفتنشان چشم دوخته‌ام. با وجود آن که در پاهایم یارای رفتن نمی‌بینم اما حسابی که دور می‌شوند، برای آن که از حال و روز سوگند، آسوده خاطر شوم، تا نزدیک خانه حیدر، می‌روم. خرمگس معرکه‌ای که حیدر تا همین چند دقیقه پیش لعنتش می‌کرد با داد و فریاد پا به باغ گذاشته است.
سوگند، نزدیک خانه حیدر به تنه درخت صنوبر پهناوری تکیه زده و روی زمین نشسته‌ است و مرتب نفس‌های عمیق می‌کشد و معصومه، آهسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
اوستا، باز استغفراللهی می‌گوید.
- خانم جان، آقا اصلاً در وضعی نیست که بشه باهاش حرف زد، حرمت زنش رو نگه نداشت،صلاح نیست شما برید و این حرف هارو بزنید، خدا خودش می‌دونه حق با کیه، تورو خدا با این حرف‌ها اوضاع رو بدتر از این نکنید.
ژیلا، دست اوستا را پس می‌زند و یک قدم دیگر به جلو بر می‌دارد و می‌گوید:
- برو کنار ببینم، به جهنم که حالش خوش نیست، هرچی تا حالا مراعاتش رو کردیم دیگه بسه، مگه سوگند بی‌کس و کاره که هی بزنن توی سرش و صداش هم در نیاد!
ناگهان سوگند جیغ کوتاهی می‌کشد و ژیلا را مجبور می‌کند دست از مقابله با اوستا حیدر بردارد و به سویش بدود. تنم از دیدن رنگ پریده و صورتش که از درد در هم مچاله شده، می‌لرزد. ژیلا دوباره رو به رویش نشسته و شانه‌هایش را آهسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
از پشت درخت گلابی بیرون می‌آیم، سوگند آن قدر درد دارد و ناله می‌کند که دیگر هیچ کس حواسش به مردِ تکیده‌ای که نگاهش را به نگاه زنی دوخته که سرمایه زندگی‌اش در دست اوست و با درد کشیدنش،در حال احتضار است، نیست!
با صدای بسته شدن درِ باغ، همه‌ی دریچه‌های زندگی را به روی خود بسته می‌بینم. هر دو دستم را بر سر می‌گذارم و بی‌امان و پر سوز، اشک می‌ریزم، برای آمدنِ کسی که ندیده، حس می‌کنم عاشقش هستم! دختر یا پسر، چه فرقی می‌کند؟ من؛ نه مثل اوستا حیدر نیروی کار می‌خواهم که از خدا فرزند پسر طلب داشته باشم و نه مثل افشین گریه کنی برای وقت مردن می‌خواهم که هوس دختر داشتن کنم، برای من فقط این مهم است، یک نفر می‌آید که از پوست و گوشت و رگ و ریشه من است! یک نفر می‌آید که نُه ماه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
خیلی وقت بود که می‌دیدم معصومه مشغول بافتن لباس‌های نوزادی است و گمان می‌کردم آن‌ها را برای دختر تازه به دنیا آمده‌اش می‌خواهد، امروز اما همه را در بخچه‌ای چید و آن را زیر بغل زد و برای چند ساعت مرخصی گرفت و رفت!
دخترهای حیدر، در باغ مشغول بازی‌اند اما سر و صدایشان خیلی کمتر از همیشه است، نمی‌دانم شاید به خاطر آن که خواهر کوچکشان در بغل اوستا حیدر به خواب رفته و یا از پدرشان دستور گرفته‌اند مراعات حال مرا کنند که انقدر بی‌هیاهو بازی می‌کنند.
هوا کم‌کم دارد گرم‌تر می‌شود و من کلافه‌تر، چند روزی‌ست که سوگند از بیمارستان مرخص شده و چون افشین برای یک سفر کاری به اصفهان رفته، هیچ خبری از سوگند و پسرم ندارم و این حال خرابم را خراب‌تر از قبل کرده، هرچند حوصله قدم زدن و گشت و گذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
زیر چشمی نگاهش می‌کنم و سؤال دیگری می‌کنم:
- چی شد یه دفعه شال و کلاه کرد و بقچه به بغل رفت؟ شما مگه کس و کاری تهرون دارید؟
حیدر، لب می‌گزد و کمی سکوت می‌کند و به روی زانو می‌نشیند و با تردید جوابم را می‌دهد:


- والا آقا از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون، رفته برای خانم و قدم نو رسیده‌اش، چشم روشنی ببره، تو رو به خدا از ما ناراحت نشید، ما شما رو ولی نعمت خودمون می‌دونیم نمک خور و نمکدون شکن نیستیم، خانم هم مثل شما حق زیاد گردنمون دارن، معصومه یه چند دست لباس بافته بود خواست ببره و به خانم پیش‌کش کنه، دلم نیومد نذارم بره حالا اگه خطایی از ما سر زده، شما به بزرگی خودتون عفو کنید.
پوزخند بدی می‌زنم. ژاکت و کلاه دست باف معصومه و چشم روشنی نوه‌ی پرنیان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
به سردی و بی‌معطلی جوابش را می‌دهم:
- حرف آخرم رو همون اول به خودش گفتم، چرا نمیره دنبال زندگیش؟
- چون زندگیش اینجاست.
با عصبانیت، ته سیگارم را زیر پایم له می‌کنم و از جا بلند می‌شوم و با دست به باغ اشاره می‌کنم و با فریاد می‌گویم:
- تو اینجا نشونه‌ای از زندگی می‌بینی؟ کدوم زندگی؟ تموم شد؟ هرچی بود تموم شد، شدم یه مُرده‌ی متحرک، شماها دنبال چی می‌گردید؟
افشین، با حسرت لب می‌گزد و سر به زیر می‌اندازد و آهسته می‌گوید:
- حیف از این باغ که ولش کردی به امان خدا تا علف هرز از در و دیوارش بالا بره، حیف از زن و بچه و زندگیت که مثل خودت و عمارت پدریت ولشون کردی به امان خدا، بهنام؟ داری چی سر خودت و زندگیت میاری؟ ببین چه طوری سرِ هیچ و پوچ داری همه چیز رو نابود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
- فردا یه مقدار پول به حسابت می‌ریزم تو کم‌کم این پول رو بهش بده، اون قدری هست که یه مدتی رو باهاش سر کنن، کارخونه و هرچی که دارم رو گذاشتم واسه فروش، می‌خوام برگردم آمریکا، دیگه نه حوصله کار کردن دارم نه دل و دماغ اینجا موندن، قبل از رفتن به اندازه‌ای که تا آخر عمرشون بخورن و بگردن و پول خرج کنن واسشون پول می‌ذارم، پس بهش بگو ژاندارک بازیش رو بذاره کنار و به جای کار کردن مراقب بچه‌اش باشه.
- بری؟ کجا بری؟ به همین راحتی؟ تو که می‌گفتی پرنیان دست از سرم بر نمی‌داره، حالا کجا به سلامتی؟
دست از سرم برنداشته بود، هیچ وقت سایه سنگینش از سرم کم نشده بود، افشین خبر نداشت پیروز میدان کسی ‌ست که فرسنگ‌ها از من و بدبختی‌هایم فاصله گرفته و لابد الان گوشه‌ای از تجارتخانه‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
با بی‌حوصلگی روی صندلی که نزدیکِ میزِ کار افشین است،می‌نشینم و با تنگ کردن چشمانم سعی می‌کنم از حضور سوگند بپرسم. افشین؛ متوجه منظورم می‌شود و با سر به اتاقک انباری سازهای کهنه و فرسوده‌اش که درب آن به اتاقش باز می‌شود، اشاره می‌کند.
به قولش وفا کرده و من از جایی که نشسته‌ام با وجود باز بودن لای در،نمی‌توانم او را ببینم،حتی اگر پشتم هم به در نبود، تاریکی و بهم ریختگی اتاقک و پنهان شدن سوگند لا به لای وسایل،مانع از آن می‌شد که بتوانم صورتش را ببینم. او در قولش صادق است،این من هستم که به خودم دروغ گفته‌ام تا به خیال خودم با ندیدنش، دلم آرام بگیرد به نداشتنش، گرچه خوب می‌دانم که برای دیدن او به چشم سر نیازی ندارم، عطر تنش که باشد، شامه‌ام آنقدر تیز است که دلم را بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
- بهنام، من و ژیلا داریم از تهران می‌ریم؛ خودت که می‌بینی مملکت شلوغ شده، این کار دیگه به درد نمی‌خوره، کسی دنبالش نیست، منم مجبورم یه جور خرج خونه و زندگیم رو در بیارم، یکی از دوستام توی اصفهان زندگی می‌کنه، اونجا تونسته یه کاری برام دست و پا کنه، در آمد بخور ونمیری داره اما از هیچی بهتره، فعلاً برای یه مدتی داریم می‌ریم اونجا اما سوگند راضی نشد با ما بیاد، میگه نمی‌خوام کارم رو از دست بدم، اما تو که بهتر می‌دونی زندگی توی این شهر بی در و پیکر با این اوضاع هرج و مرج، برای یه زن جوون با یه بچه کوچیک خیلی سخته، بیا دست از لجبازی بردار و بچسب به زندگیت، بذار خیال من و ژیلا هم وقت رفتن از بابت شماها راحت باشه.
یکی دیگر از همان آه‌ها را خرج می‌کند اما دلم خنک نمی‌شود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
مظلومانه نگاهش می‌کنم، یعنی من دارم مکافات پس می‌دهم؟ کاش همه چیز دروغ بود یا یک خواب ترسناک و بی‌سر و ته! افسوس که واقعیت چیزی فراتر از آن است که افشین به خاطرش مرا متهم می‌سازد. لب‌های سردم را به زحمت از هم باز می‌کنم و می‌گویم:
- این همه نامردی حق من نبود افشین، من مثل چشمام به آرش اعتماد داشتم، مثل برادرم بود چرا باید بهم دروغ بگه؟ ما باهم دشمنی نداشتیم اگر دشمنم بود زنی رو که به خاطرش خودکشی کرده بود برمی‌داشت با خودش می‌برد نه اینکه بیاد همه چیز رو به من بگه، کاش همه ثروتم یه شبه دود می‌شد می‌رفت هوا ولی کسی حرف از خ**یا*نت سوگند با من نمی‌زد.
حال ماندن ندارم، با قدم‌هایی بی‌رمق،سمت در خروجی می‌روم،حالم انقدر رقت انگیز است که توان نگاه کردن به اتاق انباری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا