• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان چاه تنهایی | مریم علیخانی نویسنده برتر انجمن یك رمان

  • نویسنده موضوع maryamalikhani
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 237
  • بازدیدها 13,282
  • کاربران تگ شده هیچ

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
کتایون خواهش می‌کنم خفه شو، گریه‌هات داره بدجور من رو عصبی می‌کنه، من نیومدم اینجا که اشک بریزی و دماغت رو واسم بالا بکشی، لطفاً اون پاکت پول رو بردار و سعی کن هرچی بوده فراموش کنی، با اون پول مشکلاتت حل میشه و بعد از این می‌تونی راحت زندگی کنی، منم خیالم راحت میشه و می‌تونم گورم رو گم کنم برم یه گوشه دنیا تا شاید بشه یه بار دیگه رنگ آرامش رو ببینم.
کتایون با کف دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و کف دست خیس از اشکش را روی محاسنم می‌کشم و با گریه می‌گوید:
- داری با خودت چی کار می‌کنی بهنام؟ این روزها خودت رو توی آیینه دیدی؟ چرا می‌خوای بری؟ بری که چی؟ پول رو می‌خوام چی کار اگه تو نباشی؟ من بدون تو می‌میرم.
با بی حوصلگی دستش را پس می‌زنم و از جا بلند می‌شوم.
- خفه شو بابا، کسی تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
همین که روی صندلی راک می‌نشینم، حیدر دوان دوان خودش را به من می‌رساند و نفس زنان می‌گوید:
- امری داشتید آقا جان؟
چشمانم را می‌بندم و روی صندلی ولو می‌شوم و می‌پرسم:
- وسایلتون رو جمع کردید؟
در صدایش غم می‌پیچد و به تلخی جوابم را می‌دهد:
- بله آقا جان.
- مگه جایی رو پیدا کردید؟
- نه والا، ولی شما که امر به رفتن کردید دیگه چاره چیه؟ به معصومه گفتم بر می‌گردیم ده.
- یه پیشنهاد برات دارم، فقط قبلش می‌خوام بدونم تو هنوزم دلت پسر می‌خواد و از دختر شدن بچه‌ات گله داری؟
نفس عمیقی می‌کشم، کمی لای چشمانم را باز می‌کنم تا بتوانم وقتی حرفم را زدم، عکس العمل او را از چهره‌اش بخوانم. دست‌هایش را بهم می‌مالد و می‌گوید:
- گله که نه، خواست خدا بوده، چه میشه کرد.
- خیلی کارها میشه کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
لب‌هایم را جمع می‌کنم و آن‌ها را می‌مکم، وقتی چیزی که می‌خواهم بگویم انقدر گفتنش سخت است، چه طور باید امید داشته باشم پذیرفتنش برای حیدر آسان باشد؟ دل به دریا می‌زنم و با صراحت می‌گویم:
- دخترت رو بده به من، با خودم می‌برمش آمریکا، بهترین زندگی رو براش فراهم می‌کنم، می‌خوام به فرزند خونگی قبولش کنم، حتی به اسم خودم واسش شناسنامه می‌گیرم، در عوض واسه این که خیال تو هم راحت باشه، این خونه و ویلای شمال رو به نامش می‌کنم، قبوله؟
دهان حیدر از تعجب باز مانده است، نفس حبس شده در سینه‌اش را مثل آهی پر اندوه، تند بیرون می‌دهد و دستی به ریش‌های جوگندمی و کوتاه شده‌اش می‌کشد و سری تکان می‌دهد. سرش را که بالا می‌گیرد انگار در یک لحظه تمام غربت دنیا در چشمانش نشسته‌است وقتی که می‌گوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
تا ساعت پنج صبح، چیزی زیادی باقی نمانده، چمدانم را از زمین برمی‌دارم و پله‌ها را با شتاب پایین می‌روم، می‌دانم هرچه بیشتر بمانم و گوشه و کنار این عمارت را نگاه کنم، پای رفتنم بیشتر می‌لنگد. نمی‌دانم چرا ولی از عمارت که بیرون می‌زنم ناخداگاه به سوی آن رو برمی‌گردانم و همه‌ جایش را در یک نگاه، از نظر می‌گذرانم، همان یک نگاه کافی‌ست تا خاطرات کودکی و نوجوانی‌ام و تمام لحظات تلخ و شیرینی که با سوگند و خانواده‌ام در آن داشتم،پیش چشمم جان می‌گیرد، گویی کسی با مشت پشت سر هم به قلبم می‌کوبد، برای لحظه‌ای نفس کم می‌آورم و حس می‌کنم قلبم چنان فشرده شد که انگار دیگر ضربان ندارد. خودم هم می‌دانم این رفتن دیگر برگشتی نخواهد داشت، کف دستم را روی سینه‌ام فشار می‌دهم، حیدر؛ از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
نزدیک که می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد و زیر لبی سلام می‌دهد.
- خیال کردم ازم دلخوری معصومه خانم، گمون نمی‌کردم واسه بدرقه بیای!
چادرش را روی سر مرتب می‌کند، روی پنجه خودش را بالا می‌کشد تا قرآن را بالای سرم نگه دارد و در همان حال می‌گوید:
- دلخوری جای خود، حرمت نون نمک چی میشه؟ هرکاری کردم نتونستم نیام ولی کاش این طوری نمی‌شد، نه که فکر کنید بهتون اعتماد نکردم تا شکوفه رو دستتون بسپرم، به جون خودش، دلم راضی نمیشه ازش دل بکنم، من یه مادرم، تو رو خدا ازم به دل نگیرید، ما رو این وقت رفتنی حلال کنید.

همه چیز برایم مثل یک خواب یا یک کابوس پر از وحشت شده است. من سوار ماشین می‌شوم، معصومه، پشت سرم آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
پشت در چوبی و سفید آپارتمان آرش، یک ساعتی می‌شود که ایستاده‌ام، پگاه را که غرق خواب است به خودم می‌چسبانم و گونه‌ی سفید و لطیفش را با انگشت،آرام نوازش می‌کنم، کاش به جای او بابک در آغوشم بود و سوگند در کنارم، اما زندگی آن قدر مرا درمانده کرده که یک ساعت است برای ضربه زدن به این در و دیدار مجدد آرش با خودم کلنجار می‌‌روم و دلم راضی نمی‌شود که چشم بر همه چیز ببندم و باز هم به آرش اعتماد کنم. سرم پایین است و مشغول نوازش پگاهم که صدای باز و بسته شدن در آپارتمان، مجبورم می‌کند تا سر بالا گیرم.
نگاهم که با نگاه آرش تلاقی می‌کند، رنگ از رخسارش می‌پراند و بریده‌بریده می‌گوید:
- بهنام؟... تو؟...، اومدی؟...
لبخند کجی بر لبم می‌نشیند.
- باور کردنش سخته مگه نه؟
با زور به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #227
اشتباه گرفتی، این بچه پسر من نیست، دختر باغبون و سرایدار عمارت دارآباده که با خودم آوردم تا مونس تنهایی‌هام توی این غربتکده باشه، چون می‌دونستم پرنیان هم ممکنه مثل تو در مورد این بچه اشتباه کنه، به جای این که از فرودگاه یک راست برم سراغ پرنیان، اومدم اینجا...
آرش،
کمی از محتویات فنجان قهوه‌اش را می‌نوشد و ابرویی بالا می‌دهد و می‌گوید:
- ولی هر طور که حساب کنی باز هم اومدن تو با یه بچه اشتباهه محضه، خطرناکه، تو که نمی‌تونی همچین چیزی رو ازش قایم کنی، بر فرض که یه چند روزی هم گذاشتیش اینجا، بالاخره چی؟
- فکر اونم کردم، می‌خوام یه چند وقتی اینجا باشه، واسش پرستار می‌گیرم تا یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #228
یک سال بعد
***
- کلام آخر؟ به من بگو نتیجه چی شد حمیدی؟ گفتم برو اونجا باهاش حرف بزن که قبول کنه توافقی جدا بشه، این همه صغرا کبری چیدی که بگی قبول نمی‌کنه؟ پس تو چی کاره‌ای؟
- گفتم حضرت آقا، گفتم، ولی زیر بار نمیره، گفتم تمام حق و حقوقت هم بهت پرداخت میشه، حتی بیشتر از حقت، ولی زیر بار نمیره، میگه باید با خودتون حرف بزنه، منم با اجازه شما بهش گفتم الان ترکیه هستید.
- چی؟ با اجازه کی بهش گفتی من ترکیه‌‌ام؟
- چاره‌ای نداشتم، مجبور شدم برای این که زیر بار جدایی بره باهاش قرار بذارم بیاد اونجا شمارو ببینه و از زبون خودتون بشنوه که تقاضای طلاق دارید.
- غلط کردی که قرار گذاشتی.
- ولی به من گفته شما رو ببینه راضی میشه.
- بهت می‌گم نه، نمی‌خوام ببینمش، اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #229
پسرش را محکم‌تر به سینه می‌فشارد، کاش پسرک صورتش را به روی برگرداند تا بتوانم بعد از یک سال دوری، این بار از یک قدمی ببینمش! سوگند،هراسان لب می‌زند:
- مسلماً برای تفریح و خوش گذرونی نیومدم، باید باهات حرف می‌زدم.
نگاهم را روی لب‌هایش عمیق‌تر می‌کنم و می‌گویم:

- قبلاً که بهت گفته بودم هیچ حرفی برای گفتن باقی نمونده، در ضمن من حمیدی رو فرستادم برای همین، پس چرا حرف‌هات رو بهش نزدی؟
با سر اشاره‌ای به پسرش می‌کند و سرش را به سوی من برمی‌گرداند و در جوابم می‌گوید:
- می‌بینی با کی اومدم؟ نگاهش کن، با خودت مثل سیبی یه که از وسط نصف کرده باشن، حالا چی؟ باز هم می‌خوای بگی اون پسر تو نیست؟
پسرم انگار تازه، از خوابی خوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : maryamalikhani

maryamalikhani

نویسنده برتر انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
6/12/17
ارسالی‌ها
960
پسندها
7,085
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #230
بابک دستش را از دست او رها می‌سازد،یک قدم کوچک تاتی کنان بر‌می‌دارد و به من نزدیک‌تر می‌شود، آرام؛ گوشه بارانی‌ام را می‌کشد و سعی می‌کند به پاهایم تکیه زند. خنده کودکانه‌اش مثل تبری تیز به جان قلب بی‌چاره‌ام می‌افتد، برای لحظه‌ای حس می‌کنم، ضربانش متوقف شده، انگار قلبم هم مانند همه اعضای پیکرم چشم شده تا فقط او را ببیند، دلم می‌خواهد به تعدا تمام نفس‌هایم، نگاهش کنم اما ناگهان یادم می‌افتد که رمز بودن او در فاصله‌ی میان ماست، ناخاسته یک قدم به عقب برمی‌دارم و چشمم را مجبور به ندیدن می‌کنم و از او رو می‌گردانم.
سوگند، ملتمسانه می‌گوید:
- بهنام خودت هم می‌دونی که من بی‌گناهم؛ این بچه‌ی من و توست، نگاهش کن بابک ثمره عشقمونه، ازش رو بر نگردون، تا کی می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : maryamalikhani

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا