• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان گل برفی | بریسکا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع briska
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 94
  • بازدیدها 7,945
  • کاربران تگ شده هیچ

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
نوک انگشتانم را بر روی کاغذ رنگی که به شکل مثلت برش زده بود، قرار دادم. حروفی که با خود‌نویس نوشته شده بود را لمس کرده و در دلم زمزمه کردم:
(مهناز احمدی)
اگر بخواهم از احساسم نسبت به خواهرم بگویم، در واقع خیلی سردرگم بودم، چون احساساتم خیلی درهم‌وبرهم بودند. همیشه درونم جنگ بود، بین منی که دل‌تنگ خواهرش بود و منی که سعی می‌کرد بی‌خیال باشد. این‌که چند احساس مختلف را یک‌جا تجربه می‌کردم؛ در اصل خودم شکنجه می‌شدم. در وجودم خشم، نفرت، شکست حتی دلتنگی هم زبانه می‌کشید و این من را خیلی عذاب می‌داد. با صدای رایان دستم را از روی دفتر برداشتم‌ و صورتم را سمتش برگرداندم:
- جانم؟!
- حواست کجاست؟ دو ساعته دارم صدات میزنم!
- خب؟
- خب به جمالت! داشتم درباره علی می‌گفتم که پروازشو کنسل کرد.
برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
همگی بعد از برداشتن کلید کارتی از روی میز وارد آسانسور شدیم. تمام حواسم به رایان و تینا بود، روبروی هم ایستاده بودند. نگاهی که بین‌شان رد و بدل می‌شد، واقعأ عاشقانه بود. حس خیلی خوبی بهم دست می‌داد؛ اما حیف که عمر نگاه‌شان زیاد طول نکشید. چون علی کنار رایان ایستاد و با حسرت نگاهش را به من دوخت. عصبی پوزخند تلخی زدم، که هر سه متوجه شدند. جوری نگاهم كردند که لبخند رو لب‌هایم خشکید. در نگاه‌شان رگه‌هایی از دلخوری، یأس و ناامیدی را می‌دیدم، حالم بهم ریخت. مثل یک بچه گربه که اول نگاه می‌کند بعد می‌دوَد، هم خودش هم چشم‌هایش فرار می‌کند، چشم‌های منم فرار کرد و بدنبالش رویم را نیز برگرداندم که نگاهم به خودم در آینه افتاد. من «خودم» برگشته بود و خیلی مضطرب بنظر می‌رسید. دنیز چند قدم به سمتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سپس دستم را از میان دستانش رها کرده، راهم را گرفتم تا بروم که دنیز آهسته صدایم زد:
- موگه؟
جوابی ندادم، افزود:

- می‌دونستی اشتباه بزرگت دقیقا"کجاست؟.
صورتم را سمتش چرخاندم، ادامه داد:
- تو حتی حاضر نیستی به حرف من هم گوش بدی!
سپس بازوی محمد را گرفت و از مقابلم رد شد. نه بابا، طلب‌کار هم بودند. مات نگاه‌شان می‌کردم که صدای تینا من را به خودم آورد:
- نمی‌دونم بین‌تون چیه، ولی رایان ازم خواست تا بهت بگم، بچه‌ها دارن نگاه‌ می‌کنند. بهتره بریم موگه!
با نگاه کوتاهی به رایان که در کنار علی و آراز پشت سرمان قدم برمی‌داشت دست تینا را در دست گرفتم، انگشت‌هایم را در انگشتانش قفل کردم. نقاب خون‌سردی به صورتم زده، گفتم:
- چشم عزیزدلم!
درستش هم همین بود. لبخندی به رویم پاشید، جواب لبخندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
نگاهم داخل بخچال گشت زد و در آخر روی شکلات‌ها که در کنار کلوچه و اسنک‌ها قرار داشت، ثابت ماند. چون خیلی دوست داشتم، یکی برداشتم، رو تخت نشستم و مشغول خوردن آن شدم. مطمئنا رایان هم مشغول خوردن یکی از این شکلات‌ها بود. به این فکرم لبخندی زده و نگاهی به سراسر اتاق انداختم. خیلی شیک و زیبا بود، مبلمانش بسیار لوکس بودند، میز کار هم داشت. بعد خوردن شکلات از جایم بلند شدم و سری به حمام زدم، با دیدن وان بزرگ بسرم زد، حمام کنم ولی قبلش باید یک سر به چت‌روم می‌زدم، باید امین را در جریان خواندن پیام‌هایمان توسط ادمین قرار می‌دادم و در ضمن بدجور دلتنگش هم بودم. با این فکر دوباره وارد اتاق شدم، کوله‌ام را از روی ملحفه سفیدرنگ تخت برداشتم، بدون نگاه به دفتر خاطرات مهناز، موبایلم را از داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
با دهانی پر از شکلات خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
- نگی نه!
با خوش‌رویی گفتم:
- تو جون بخواه؟
اشاره به یخچال کرد:
- شکلات‌ها مال من!
لبخندی لبانم را ماسید:
- باشه، همه رو بردار!
خوشحال در یخچال و باز کرد، دوباره سمت پنجره رفتم و این‌بار نگاهم را به آپارتمان‌های که در مقابل هتل قرار داشت، دوختم.
رایان: آنقدر گرمن که سرمای هوای بیرون یادشون رفته!
- جان؟
اشاره به پایین کرد، مسیر نگاهش را که دنبال کردم، چشمم به همان دختر و سه‌تا‌ پسر افتاد. با سر حرفش را تأیید کردم. سپس از پشت پنجره کنار رفتم و رو مبل نشستم. نگاهم که به شکلات‌های رو میز مستطیل شیشه‌ای افتاد، بی‌اختیار خنده‌م گرفت:
- چه خبره؟!
- همه‌ش مال خودمه!
خنده‌ام بلندتر شد:
- باشه!

سپس به سمت جلو خم شدم و شکلاتی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
لبخندی رو لبانم نقش بست، زینب هم بالأخره بحرف اومد. با نگاه کوتاهی به لوپیتا متوجه لبخند رضایت‌بخش رو لبانش شدم.
دنیز: آدانا کباب! البته این کباب بر اثر ادغام فرهنگ ترک و عرب تولید شده.
آراز ادامه حرفش را گرفت:
- ولی باید بدونید، سابقه نسخه‌ی که امروزه تو کشورمون تهیه و مصرف می‌شه، ریشه در فرهنگ مدرن ترکیه داره.
محمد: بعله!
علی: عه، خب این نسخه تو کشور ما هم تولید و مصرف میشه، البته با نام شیش کباب.
به میان حرفش پریدم:

- تو خونه ما هم اسمش سیخ کبابه!
علی: خب خینگول شیش, اسم همون سیخ فلزیه که کباب‌و روش می‌کشن و می‌ذارن رو منقل ذغالی تا بپزه!
باشه‌ای گفتم و همان‌طور که مشغول خوردن بودم از زینب پرسیدم که کباب سوری رو چطور می‌پزن؟
بعد این‌که لقمه‌اش را فرو داد:
- گوشت چرخ کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
لوپیتا: من که خیلی گیجم!
نگاه‌ها سمتش چرخید، ادامه داد:
- کلا"خیلی چیزا عوض شده! اصلا" نمیشه حالو با گذشته مقایسه کرد.
دنیز: به نظر من پسرای الآن از دخترا خیلی خوشگل‌ترن. واسه همینه که آمار ازدواج پایین اومده!
تینا: یک‌کم همت کنن حامله هم میشن!
با این حرف تینا ناگهان شلیک خنده‌مان هوا رفت و باعث شد، همه نگاه‌ مهمانان روی ما بچرخد.
دنیز دستش را به حالت هیس روی دماغش گذاشت.
باشه‌ای گفتیم و دوباره با خوردن بقیه غذایمان مشغول شدیم. ولی علی انگار تصمیم نداشت، چشم از من بردارد.
رایان آهسته لب زد:
- دیگه نبینم حساس شی، باشه!
به ناچار باشه‌ای گفتم، شاید هم تنها راه بیرون آمدنم از آن مخمصه، بی‌خیالی بود. پس بی‌تفاوت به چشمان خیره‌اش، نگاهی به اطرافم انداختم. فضای هتل خیلی قشنگ بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
- می‌خوای، پاکش می‌کنم؟!
دستش‌ را گرفتم:
- نه زینب، حذفش نکن. ببین شطرنجی اومده، خیلی هم قشنگ‌تره!

لبخند کوتاه برویم زد:
- راستش نظر خودمم همینه، راحت می‌تونم بذارم اینستا!
یک لحظه نگاهش کردم، واقعا"چرا دوست نداشت عکسش را واضح و روشن در صفحات مجازی بگذارد. این دختر از چی می‌ترسید؟ طور مزاح پرسیدم:
- نکنه از داعش می‌ترسی؟
رنگش پرید، جوابم را نداد. سروکله علی که پیدا شد کلا" از بحث دور افتادم. دستمالی از رو میز برداشتم و خودم را با تمیز کردن دوربین موبایل زینب مشغول کردم که صدایم زد:
- موگه؟
مجبور چشمانم را بالا آوردم:
- جان!
- یه چند تا عکس گل‌ها رو گرفتم، فرستادم وات‌ساپت.
قلبم لبریز یک حس شیرین شد؛ اما من این حس را دوست نداشتم. اخم‌هایم را در هم فرو بردم:
- باشه علی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
- رایان، لابد افکار منفیم تو رو به این‌جا کشونده!
- چرا افکارت باید منفی‌ باشند، موگه؟
جوابی ندادم، کنارم نشست. سرم را رو شانه‌اش گذاشتم:
- رایان، من حالم خوب نیست!
دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد:
- می‌دونم عزیزکم! واسه همینه که کنارتم!
سرم را از روی شانه‌اش برداشتم، در چشمانش خیره شدم:
- چه خوبه که هستی داداشی!
سپس بوسه‌ای رو گونه‌اش زدم.
با نوک انگشتش به بینی‌ام زد:
- اگه تو نبودی من چی‌کار می‌کردم؟!
آرام خندیدم، من را به خودش فشرد. خودم را در آغوشش مچاله کردم:
- می‌دونی فردا تولد مهنازه!
- می‌دونم عزیزکم، به بچه‌ها سپردم برای شادی روحش سوره توحید بخونن.
- ممنونم رایان، چقدر خوبه که دارمت! نمی‌دونم پاداش کدوم کارمی؟
خندید، من را محکم‌تر به خودش فشرد و گفت:
- آخه من کیو دارم، به جز تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : briska

briska

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
6/8/20
ارسالی‌ها
208
پسندها
1,444
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
- منم آرازم داداش دوقلو دنیز، از نوزده سالگی تو لنج کار می‌کنم، ان‌شاءالله مدرک ملوانی رو امسال می‌گیرم و میشم ناخدا!
همگی با ذوق گفتیم:
- ان‌شاءالله!
حتما" خاطرات جالبی از دریا داشت. علی که کنار آراز نشسته بود، خودش را معرفی کرد:
- علی سی ساله، رشته‌م مدیریت بازرگانی و یک شرکت تولیدی لباس زنانه، تو ترکیه و یک شرکت تو ایران دارم!
با مکث کوتاهی اشاره به من و رایان کرد:
- ایشونم شرکای کاری من هستند!
لبخند من و رایان عمیق‌تر شد که افزود:
- و زینب خانم هم یکی از کارمندان خوب و خلاقمون!
زینب با لبخند ابراز تشکری کرد. نوبت تینا بود، انگشتش را دور روبان قرمزی که هنوزم در انتهای موهای بلند بافته‌ شده‌اش قرار داشت، پیچاند و شروع به حرف زدن کرد:
- خب، منم هجده سالمه! تازه دیپلم گرفتم. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : briska

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا