- تاریخ ثبتنام
- 1/4/21
- ارسالیها
- 195
- پسندها
- 5,693
- امتیازها
- 20,833
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #21
خب فکر کنم امروز اومدم رگباری بزنم و برم
فصل اول: مقدمه تاریکی؛ گمشده
- اما تو این کارو کردی.
با چشمان درشت شده به مدیر خیره میشود. یعنی چه؟ منظورش چیست؟
تک پرتوهای تعجب و امید در چشمانش برق میزند. مدیر فهمیده بود این راه ممکن است کارساز باشد، حالا که تاسف چشمانش به تعجب تبدیل شده بود نباید میگذاشت بار دیگر از پلههای ناامیدی سقوط کند. باید این تعجب را به تشویق و تغییر تبدیل میکرد. مدیر دمی میکشد تا با اعتماد به نفس بیشتر ادامه دهد.
- همون روزی که به باغ رفتین. اون روز من با میلاد حرف زدم. اون بهم تلفن کرد! خانم تاجبخش، تو اون روز با حرفات رنجوندیش؛ اما با نوشتههات بازم نجاتش دادی.
از حرفهایش چیزی سردر نمیآورد و با چشمان متعجب به آن...
فصل اول: مقدمه تاریکی؛ گمشده
- اما تو این کارو کردی.
با چشمان درشت شده به مدیر خیره میشود. یعنی چه؟ منظورش چیست؟
تک پرتوهای تعجب و امید در چشمانش برق میزند. مدیر فهمیده بود این راه ممکن است کارساز باشد، حالا که تاسف چشمانش به تعجب تبدیل شده بود نباید میگذاشت بار دیگر از پلههای ناامیدی سقوط کند. باید این تعجب را به تشویق و تغییر تبدیل میکرد. مدیر دمی میکشد تا با اعتماد به نفس بیشتر ادامه دهد.
- همون روزی که به باغ رفتین. اون روز من با میلاد حرف زدم. اون بهم تلفن کرد! خانم تاجبخش، تو اون روز با حرفات رنجوندیش؛ اما با نوشتههات بازم نجاتش دادی.
از حرفهایش چیزی سردر نمیآورد و با چشمان متعجب به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش