• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم تراژدی رمان دل ز آشیان، رهایی می‌طلبد | یکتا عنصری نویسنده انجمن یک رمان

کدام شخصیت رمان را دوست دارید یا باهاش ارتباط می‌گیرید؟


  • مجموع رای دهندگان
    18

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #181
- دخترِ ما کلاً زیاد خسته میشه. حال تک پناهنده‌ی دلِ خوبه دیگه؟
صورت خندان عمو سیبل نگاهم می‌شود و دلم بیشتر به درد می‌آید. خاکستری‌های شفاشش که مدت‌هاست در قاب چین و چروک رفته‌اند، حالا برایم کدر شده‌اند. من این چشم‌ها را، مهر دلنشینشان را...من این آدم را روزی دوست داشتم و نمی‌دانم چرا تمام آدم‌ها هم عجیب دوست دارند از چشم من بیفتند!
- من همیشه خوبم عمو ایرج.
خیره‌اش می‌شوم، نامش را بی‌هیچ حس خاصی می‌گویم و سرمای صدایم آن‌قدر ملموس است که خودش هم می‌فهمد چه تحولی در رفتارم شکل گرفته. عمو ایرج شاید تنها کسی بود که کنارش از ته دل لبخند می‌زدم؛ اما حالا فقط یک غریبه است. همیشه او بود که برای کارنامه‌های عالی‌ام تشویقم می‌کرد، او اولین بار دوچرخه سواری را یادم داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #182
مامان که تا به حال مشغول چیدن بشقاب‌های دور تراشیده‌ی میوه‌ بود، با شنیدن این جمله راست می‌ایستد و بشکن بی‌صدایی در هوا می‌زند.
- آها! آره...فکر خیلی خوبیه. آشیان؟
مردمک‌ نگاهش را سمتِ منی که لبم به حالت انحنای رو به بالا خشکیده، می‌چرخاند و با ابروهای هشتی‌اش به آشپزخانه اشاره می‌زند. ناخن‌های مربعی‌ام به تار و پود نخی دامنم چنگ می‌زنند و برای بازیافتن آرامشم پلک می‌بندم. زمزمه‌ی «حتماً» را با لحنِ مشتاقِ تمسخرآمیزی رو به عمو می‌گویم و نرم بر می‌خیزم.
درحالی که انگشتانم را در هم می‌پیچم، میز را دور می‌زنم و دنبال مامان به آشپزخانه می‌روم. قبل از ورودمان، پیشبندِ چهارخانه‌ی مسخره‌ را دور کمرم می‌بندم و او دور از چشم جمع سر تا پایم را با الکل غسل می‌دهد. زیرچشمی حرکاتش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #183
آیا چقدر از مردمان گاهی خودشان را از پرنده‌ای که در تاریکی شب‌ها ناله میکشد گم گشته‌تر و آواره‌تر حس می‌کنند؟
#صادق_هدایت
............
سلام
بگید ببینم دلتون برای آشیان تنگ نمیشه؟ من پست بزنم یا نه؟:^


دستش را عقب می‌کشد و باز هم روی از من برمی‌گرداند. شیر آب را باز می‌کند و با حرص بر قندانِ بیچاره اسکاچ می‌کشد. طلبکارانه کنارش می‌ایستم اما‌ او حتیّ ثانیه‌ای هم نگاهِ پرتشویش را به من نمی‌دوزد.
- من...من فقط فکر می‌کنم...این بهترین کار برای توئه! [ آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد] ببین حال و روزت رو؛ یه جا نداری بمونی. شایان...با اون هم از این بلاتکلیفی و آوارگی خلاص میشی، هم به این خونه‌ای که آجر به آجرش شکسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #184
تارهای سیاهی که مسیر رفتن در دهانم را پیش گرفته، به تندی پس می‌زنم و کامل به سمتش بر می‌گردم. گرمای آشپزخانه در جانم رسوخ کرده و همه‌ی وجودم آتش شده است‌.
- اون گفته این مسخره‌بازی رو راه بندازین؟ [دستی دور دهانم می‌کشم] این چه سوالیه که دارم می‌پرسم؟ به جز پدربزرگِ من کی می‌تونه ان‌قدر عوضی باشه!
آب دهانم را به زحمت فرو می‌دهم؛ هر کلمه‌ای که به زبان می‌آورم مانند تیغی گلویم را خراش می‌دهد. گره‌ی شالِ کلفتم را شل می‌کنم و ساعدم را بر پیشانی‌ام می‌‌کشم. تمام بدنم از شدت فشار و التهاب خیس شده و مادرم حتماً کور است که بی‌تفاوت از مقابلم می‌‌گذرد.
خون در رگ‌هایم می‌جوشد، به دنبالش پا تند می‌کنم اما پیش از آنکه کلمه‌ای بگویم، صدایِ سنگینی مشت می‌شود و بر دهانم فرود می‌آید.
- ربطی نداره! این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #185
بخاری که از چای‌ها ساتع می‌شود پوست صورتم را نوازش و نفسم را روان‌تر می‌کند. نگاهم را به سر آستین‌های شومیزم که با منجوق‌های چشم کورکنی مزین شده، می‌دوزم. ستِ یک رنگ لباس‌هایم با شالِ سیاهم تکمیل شده است و تابلویی بی‌نقص از شب را می‌ماند! پر از حرص و خفگی؛ تاریکِ تاریک... .
کسی در دلم قهقهه می‌زند، کسی به احوالات مزخرفم ریسه می‌رود و آشیانِ لعنتی همین است! لباس‌هایش، زندگی‌اش، وجودش و حتی روز خواستگاری‌اش همین‌قدر پوچ و مسخره است. تیره و تار است. مرا به عزای چه این چنین سیاه‌رَخت کرده‌اند؟
- آشیان!
در چند قدمی سالن متوقف می‌شوم و ناچار عقب‌گرد می‌کنم. نه به این خاطر که حرف‌هایش برایم مهم باشد و نه این‌که جلوی خواستگارِ بی‌فکرم آبروریزی راه بیاندازد؛ من فقط بازوهایم از سرمای دستان پدر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #186
دستی به یقه‌ی کلوشم می‌کشم و با تانی سر جای قبلم می‌نشینم. نگاه زیر چشمی‌ام که هنوز بر شایانِ بی‌قرار مانده، با حرکت سایه‌ای به سوی پدرم و مادر که پشت سرش قدم بر می‌دارد، روانه می‌شود. دستی که آشفته بر صورت اصلاح نشده‌اش می‌کشد، کنار می‌رود و تلاقی لحظه‌ای نگاهمان چشمانم را می‌سوزاند. سر سمت مخالف کج می‌کنم. دلم می‌خواهد مشت در چشمانم فرو ببرم اما به جایش انگشت‌هایم را بر هم می‌فشارم. کوتاهی ناخن‌هایم عجیب روی مغزم است.
- شایان؟ این پدرت که روزه‌ی سکوت گرفته به نیت دیوونه کردن من، تو بگو ببینم ما دقیقاً این‌جا چی کار می‌کنیم؟
زنگ خطری که در گفتار زن‌عمو به صدا در آمده است، می‌شنوم و پوزخند می‌زنم. سرفه‌ی مصلحتی عمو را ایضاً. حتی خط و نشانی را که شایان با درشت کردن چشم‌هایش می‌کشد هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #187
دست‌های بزرگش بر صورتِ مشوشش نقاب می‌زنند و قفسه‌ی سینه‌اش با آسودگی بالا و پایین می‌رود. انگار از باری سنگین بر دلش رهایی یافته که حالا با آرامش بیشتری به پشتی تکیه می‌دهد و مادرش اما تازه قرار است آشوب شود!
- چی چی؟ چی برای خودت ر به ر بافتی؟ این مزخرفات دیگه چیه؟
به تندی از جا بر می‌خیزد و کیفِ چرمش همراه دامنِ سنگ‌دوزی شده‌اش تکان می‌خورد. بی‌اعتنا به عمو جلو می‌رود و من این‌بار به مادرم حق می‌دهم که از برخورد تن نحسش منزجر کنار می‌کشد.
- بلند شو! زود بلند شو بریم. من نه به این وصلت رضا میدم نه می‌ذارم کسی رضا بده، مگه من مرده... .
- بسه!
صدای پرصلابت شایان بر دهان یاوه‌گوی مادرش مهر می‌زند و باز هم تنها تیک تاکِ ساعت برنده‌ی تاج و تخت می‌شود. سوی نگاهش که سمتِ من می‌چرخد، انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #188
و ناگهان بیگ بنگی که در نگاه‌های ناباور رخ می‌دهد و تمام اجزای صورتشان را جا به جا می‌کند، همه چیز را در سکوتی مرگ‌بار می‌کشاند. دیگر خنده‌ی ثنا همان دم می‌خشکد. دیگر نه خبری از درخشش نگاه شایان است و نه بی‌قراری مادر! حتی دانه‌های عرق بر پیشانی عمو نیز درجا میخکوب شده‌اند. خاکستر نگاهش سوخته است و چقدر دوست دارم برای سرشکستگی ته نگاهش پوزخند بزنم.
- چی؟! تو...تو چی داری میگی؟ این...این مزخرفات دیگه از کجا در اومده...رحیم؟!
عسلی‌های لبریز از اشکش، ملتمسانه پدری را هدف می‌رود که نمی‌دانم چرا چشم‌هایش را بر هم می‌فشارد. شاید از دختر مرده‌اش خجالت کشیده و شاید...نه! حتماً در پستوهای ذهنش فکر تلافی کردن اشتباهات خودش بر سر من را می‌پروراند.
از او که نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود به سمت من می‌چرخد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #189
سلام سلام
حالتون چطوره؟

امروز در کمال تعجب بیشتر از یه پست داریم^-^

دستی که با غیظ در را نشانه می‌رود، نگاهِ آماده‌ی طغیانم را می‌رباید. بادی که از لا به لای درِ نیمه‌باز به داخل راه یافته است، کمرم را می‌لرزاند. برقی از مردمک‌های فرو رفته در حصار تاریک چشمانم، می‌گذرد و جرقه‌اش تا قلبم جریان می‌یابد.
دست‌های ثنا دل از یقه‌ی چروک شده‌ام می‌کنند و من آب دهانم به سختی پایین می‌رود. دهانم خشک است، چشم‌هایم ایضاً. مغزم ماتش برده است و من تقریباً مطمئنم که گوش‌هایم هم خشکشان زده است! راستی گوش‌هایم درست شنیدند؟ توهم که نزده‌ام؟ یک نفر...امروز یک نفر میان تلخی‌ روزهای آخر اسفند، در تاخت و تاز یک سره‌ی همگان، قیام کرده است. کسی که حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

YEKTA ONSORI

نویسنده انجمن + مدیر بازنشسته نقد
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
16/8/19
ارسالی‌ها
903
پسندها
24,413
امتیازها
40,273
مدال‌ها
34
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #190
اینم پست دیگه‌ای که قولش رو داده بودم
فکر می‌کنین چه خبره؟ :^
حال دلتون خوش♡


با هر جمله مشت‌هایش را بر تخت سینه‌ی پدرم می‌کوبد و قلبش مشت می‌شود. اشک‌هایش مشت می‌شود، مشت می‌زند و گلویش کبود می‌شود! سیاه می‌شود! از شوری اشک‌ها صورتش می‌سوزد. جمع می‌شود و شاید حتی معده‌اش هم مچاله می‌شود که دست بر گلو به سمت دستشویی هجوم می‌برد. حالش به هم خورده است.
نگاهم بر پدری که کنار دیوار سقوط می‌کند، می‌نشنید. شاید اگر این مرد کمی بیشتر ستونِ خانه‌مان می‌شد، دستِ زنش را در مشکلات می‌گرفت، پشتِ فرزندانش را خالی نمی‌کرد، آن وقت شاید امروز جور دیگری بود. روی کسی به کسی باز نمی‌شد. شاید به جای این نگاه‌های سرخورده، در حیاط جمع می‌شدیم و خنده‌هایمان در پیچ کوچه می‌پیچید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : YEKTA ONSORI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا