- تاریخ ثبتنام
- 26/1/22
- ارسالیها
- 386
- پسندها
- 2,580
- امتیازها
- 14,063
- مدالها
- 13
- سن
- 22
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #51
سبحان هیچ نگفت. تنها تلخند آرامی به لبانش نشست و به بخار بلند شده از استکان چای خیره شد. سینا اما همچنان دربارهی پرونده با پدر و داییاش صحبت میکرد. با رسیدن عقربههای ساعت به عدد دوازده، بابت مهمانی تشکر کردند و حال در خودرویش همراه با مادر و پدرش مشغول حرکت به سمت خانهی آنها بود.
مهرزاد که از سکوت سنگین حاکم بر جو هم کمی معذب بود، سرش را به سمت صندلی عقب خم کرد و خطاب به همسرش گفت:
- فروغ جان میشه نسخهی داروها رو بهم بدی؟ سر راه از داروخونه بگیریم.
فروغ اما خواب خواب بود. سرش را به شیشهی بخار گرفتهی پنجره تکیه داده بود و هرازگاهی هم با برخورد با شیشه تکان ریزی میخورد ولی باعث بیداری او نمیشد.
مهرزاد خندهی آرامی کرد و گفت:
- میبینی چهقدر صداش بلنده؟ اما بعد بیست سال هنوز...
مهرزاد که از سکوت سنگین حاکم بر جو هم کمی معذب بود، سرش را به سمت صندلی عقب خم کرد و خطاب به همسرش گفت:
- فروغ جان میشه نسخهی داروها رو بهم بدی؟ سر راه از داروخونه بگیریم.
فروغ اما خواب خواب بود. سرش را به شیشهی بخار گرفتهی پنجره تکیه داده بود و هرازگاهی هم با برخورد با شیشه تکان ریزی میخورد ولی باعث بیداری او نمیشد.
مهرزاد خندهی آرامی کرد و گفت:
- میبینی چهقدر صداش بلنده؟ اما بعد بیست سال هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.