- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #241
***
داریا یک دست لباس خشک را در برابر مانسل قرار داد و با صدایی آهسته گفت:
- این بهترین لباسیه که داشتم. اگر بخواین... بعد از تموم شدن بارون میتونم لباستون رو خشک کنم.
با احتیاط عقب رفت و ادامه داد:
- تا شما لباستون رو عوض میکنین، من میرم و براتون چای درست میکنم.
و پیش از آنکه مانسل چیزی بگوید، از اتاق کوچکش بیرون رفت. مانسل سرش را چرخاند و به اتاق کوچک پسرک خیره شد. تا به حال خانهای به این کوچکی ندیده بود. تمام زندگی پسر در همان یک اتاق خلاصه شده بود. رختخوابش مرتب روی هم تا شده بود و در گوشهی اتاق قرار داشت. ظرف آهنی کوچکی در میانهی اتاق قرار داشت و ذغال به آرامی در آن میسوخت. در گوشهی دیگر اتاق، کمد کوچکی بود که پسرک از آن لباسش را بیرون کشیده بود و بالای آن کمد کوچک چند...
داریا یک دست لباس خشک را در برابر مانسل قرار داد و با صدایی آهسته گفت:
- این بهترین لباسیه که داشتم. اگر بخواین... بعد از تموم شدن بارون میتونم لباستون رو خشک کنم.
با احتیاط عقب رفت و ادامه داد:
- تا شما لباستون رو عوض میکنین، من میرم و براتون چای درست میکنم.
و پیش از آنکه مانسل چیزی بگوید، از اتاق کوچکش بیرون رفت. مانسل سرش را چرخاند و به اتاق کوچک پسرک خیره شد. تا به حال خانهای به این کوچکی ندیده بود. تمام زندگی پسر در همان یک اتاق خلاصه شده بود. رختخوابش مرتب روی هم تا شده بود و در گوشهی اتاق قرار داشت. ظرف آهنی کوچکی در میانهی اتاق قرار داشت و ذغال به آرامی در آن میسوخت. در گوشهی دیگر اتاق، کمد کوچکی بود که پسرک از آن لباسش را بیرون کشیده بود و بالای آن کمد کوچک چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.