- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #231
به خاطر ضربهی سنگین فوطاب، نفسش از سینه آزاد شد و اشکهایش روی گونههایش روان شدند. نه؛ نمیخواست مهرآفرین را به کشتن بدهد. دست چپش را محکم روی صورتش کشید تا اشکها را پاک کند. بینیاش را بالا کشید و در حالی که در دلش آشوب و غوغا بر پا شده بود، با قدمهایی آهسته و لرزان از خانهی ایلی خارج شد.
هنوز همه چیز جلوی چشمانش واضح و زنده قرار داشت. صورت شوکه شدهی مهرآفرین حتی یک لحظه هم از ذهنش خارج نمیشد. آرزو کرده بود که یک بار دیگر او را ببیند ولی چه اشتباه وحشتناکی کرده بود. هرگز نباید از آرشیدا چنین درخواستی میکرد. کاش هرگز او را نمیدید. نه در این مکان... نه در این موقعیت... . چرا آرشیدا او را به آرزویش رسانده بود؟! چرا؟!
مازیار روی برفها افتاد. صدای جگرسوز نالههایش در میان بارش برف...
هنوز همه چیز جلوی چشمانش واضح و زنده قرار داشت. صورت شوکه شدهی مهرآفرین حتی یک لحظه هم از ذهنش خارج نمیشد. آرزو کرده بود که یک بار دیگر او را ببیند ولی چه اشتباه وحشتناکی کرده بود. هرگز نباید از آرشیدا چنین درخواستی میکرد. کاش هرگز او را نمیدید. نه در این مکان... نه در این موقعیت... . چرا آرشیدا او را به آرزویش رسانده بود؟! چرا؟!
مازیار روی برفها افتاد. صدای جگرسوز نالههایش در میان بارش برف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.