• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,794
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #231
به خاطر ضربه‌ی سنگین فوطاب، نفسش از سینه آزاد شد و اشک‌هایش روی گونه‌هایش روان شدند. نه؛ نمی‌خواست مهرآفرین را به کشتن بدهد. دست چپش را محکم روی صورتش کشید تا اشک‌ها را پاک کند. بینی‌اش را بالا کشید و در حالی که در دلش آشوب و غوغا بر پا شده بود، با قدم‌هایی آهسته و لرزان از خانه‌ی ایلی خارج شد.
هنوز همه چیز جلوی چشمانش واضح و زنده قرار داشت. صورت شوکه شده‌ی مهرآفرین حتی یک لحظه هم از ذهنش خارج نمیشد. آرزو کرده بود که یک بار دیگر او را ببیند ولی چه اشتباه وحشتناکی کرده بود. هرگز نباید از آرشیدا چنین درخواستی می‌کرد. کاش هرگز او را نمی‌دید. نه در این مکان... نه در این موقعیت... . چرا آرشیدا او را به آرزویش رسانده بود؟! چرا؟!
مازیار روی برف‌ها افتاد. صدای جگرسوز ناله‌هایش در میان بارش برف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #232
مازیار پوزخند زد و دهانش را کج کرد:
- به تو چه ربطی داره که چه اتفاقی برای من افتاده لوپوسی لعنتی؟! فکر کردی نمی‌دونم چرا می‌خوای بهم نزدیک بشی؟! تو مریضی! باور کن مریضی! از بچه‌های آریانی فاصله بگیر؛ حالیته؟
صورت سراف از خشم سرخ شد و برای اولین بار، رنگ حقیقی‌اش را به مازیار نشان داد:
- آریان دیگه وجود نداره. بعدشم... فکر کردی دارم بهت به همون دلیلی نزدیک میشم که به بچه‌ها نزدیک میشم؟! اشتباه نکن؛ من استانداردهای خودم رو دارم.
مازیار با خشونت زمزمه کرد:
- آره. استاندارهای کثیف خودت رو داری. هیچکس کثافت‌تر از تو نیست. باور کن.
سراف به موهای مازیار چنگ زد و سرش را عقب کشید:
- هر چی می‌خوای بگو. اونا فقط یه مشت برده‌ی بی‌ارزشن؛ درست مثل تو. فقط یه دلیل داره که سعی کردم تا الآن به موجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #233
ایلی دستش را دراز کرد و به آرامی گونه‌ی گیچی را نوازش کرد. دخترک به آرامی لرزید. با این حال، لرزش خفیفش از تک چشم تیزبین ایلی پنهان نماند:
- کی می‌خوای بهم عادت کنی؟
گیچی محکم دستانش را مشت کرد و آب دهانش را فرو داد:
- متأسفم... خیلی... خجالتیم.
و فوراً خودش را عقب کشید:
- باید برم! امم... تو آشپزخونه کمک می‌خواستن.
و بدون آنکه به ایلی فرصت مخالفت کردن بدهد، از جایش جهید و فوراً از اتاق خارج شد. قلبش مضطربانه محکم به سینه‌اش می‌کوبید و چند نفس عمیق کشید تا اضطرابش را فرو بنشاند. فوطاب زیر برف، دست به سینه به دیوار سنگی خانه تکیه داده بود. گیچی به آرامی سرش را برگرداند تا به سمت آشپزخانه برود اما صدای فوطاب مانعش شد:
- به نظرت نباید بهم توضیح بدی؟
گیچی زیر لب لعنت فرستاد؛ چرا هیچ چیز از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #234
فصل هفدهم: خونخواهی تا آزادی

- گندم مهم‌تره یا خاک؟
- جانم؟
چشمان مانسل صفحه‌ی زرد رنگ کتابی که معما را طرح کرده بود، برای پیدا کردن پاسخ بررسی کردند و لبان سرخش، سؤال را تکرار کرد:
- گندم مهم‌تره یا خاک؟
زیردستش چند بار پلک زد و سعی کرد تصمیم بگیرد:
- اممم... خاک؟
مانسل زیرلبی نوچ کرد. بی‌دلیل نبود که حتی علاقه‌ای به یادگیری نام زیردستانش نداشت؛ همگی احمق و کودن بودند.
- اشتباهه...؟! خب... پس... یعنی گندم؟! آخه با عقل جور در نمیاد... .
مانسل ابروانش را بی‌صبرانه بالا انداخت؛ بی‌دلیل نبود که زیردستانش هنوز نتوانسته بودند از شر گروه مقاومت خلاص شوند:
- طبق کتاب... جواب درست، هر دویه. هر دو مهمن.
با این حال، بنا به دلایلی احساس نارضایتی می‌کرد. احساس می‌کرد، پاسخ کتاب، اشتباه است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #235
***
مانسل افسار اسبش را کشید و حیوان را متوقف کرد. در حالی که باد موهای زیبایش را تکان می‌داد؛ نفس عمیقی کشید:
- اینجان. بوشون رو حس می‌کنم.
نگان از پشت درخت کاج نیم نگاهی به مردانی که برای شکار او و مردانش به آن کوهستان غریبه آمده بودند، انداخت و زیرلبی پرسید:
- مطمئنی خودشه؟
مرد نگاهی به صورت نگان که برای استتار کردن، پوشیده از گِل بود انداخت و سرش را تکان داد:
- خود خودشه. این شغال پادشاه قلابیه.
نگان نگاه سردش را به مانسل دوخت و زمزمه کرد:
- می‌دونستم دیر یا زود مخفیگاه‌مون رو پیدا می‌کنن. حالا که سردسته‌ی گرگ‌ها خودش اومده جلو، حیف میشه که فقط فرار کنیم.
زنی که سمت راستش، پشت تخته سنگی بزرگ پناه گرفته بود، کمانش را محکم در دست فشرد و زمزمه کرد:
- پس... حمله می‌کنیم؟ تعدادشون خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #236
با شنیدن صدای فرمانده‌ی گروه مقاومت، چشمان مانسل ریز شد و لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. یک زن ضعیفه فرمانده‌ی نیروی مقاومت بود؟ تجربیات مانسل سال‌ها قبل به او آموخته بود که زن‌ها موجوداتی ضعیف هستند؛ به قدری شکننده که حتی نمی‌توانند جان خود و فرزندان‌شان را نجات بدهند. یک زن در برابر او، شانسی نداشت. با فکر کشتن زنی که جرأت کرده بود در برابر او بایستاد، لبخندش گشادتر شد و قلبش محکم در سینه کوبید:
- هوی! دنبالم بیا و پوششم بده!
فرمانده‌ی ارتش اطاعت کنان اسبش را به دنبال اسب مانسل تازاند. اطرافشان پر از هیاهو شده بود. باران تیر و سنگ بر سر سربازان مانسل فرو می‌ریخت. اما تعدادشان بیشتر از آن بود که بخواهند به همان راحتی شکست بخورند. نگان زیر لبی نوچی کرد و شمشیرش را غلاف بیرون کشید:
- داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #237
با شنیدن صدای نگان، لبخندی بزرگ و درخشان بر لب‌های سرخ شکفته زد. این همان صدایی بود که شنیده بود. این زن همانی بود که باید خونش را بر زمین می‌ریخت. چقدر خوش شانس بود که آن ضعیفه جرأت کرده بود در برابرش ظاهر شود. سرش را برگرداند تا صاحب گستاخ صدا را در میان همهمه و آشوبی که او و مردانش به آن کوهستان آورده بودند، پیدا کند. آن زن هم همچون زیردستانش صورتش را با گل و لای پوشانده بود اما چشمان زیبایش، با آن رنگ خاص‌شان، با امید به زندگی و با امید به انتقام می‌درخشیدند. مانسل زیرلبی خندید. .حیف میشد اگر به راحتی این دختر را بالای اسبش می‌کشت. باید به آن دختر امید می‌داد. امید آنکه امیدی به پیروزی هست و بعد... وقتی کاملاً او را در تله‌ی شیرینش اسیر کرده بود، آن امید را از او می‌دزدید و روحش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #238
این بار مانسل به نگان مهلتی نداد و بی‌رحمانه و بی‌وقفه به او حمله‌ور شد. نگان با تمام وجود و حواسش سعی کرد جلوی ضربات متعدد مانسل را بگیرد؛ با این حال، ضربات آن مرد برای او خیلی سنگین بود. نگان فقط برای دفاع از خود آموزش دیده بود، نه برای آدم کشتن. او فقط یک تاجر بود، نه یک سرباز. شاید برای همین بود که پدربزرگش گفته بود باید فرار کنند. آن پیرمرد خیلی خوب همه چیز را پیش بینی می‌کرد و به خاطر آینده‌نگری‌اش توانسته بود رئیس بزرگ‌ترین گروه تجاری اژگون شود. اما حالا همه چیز از بین رفته بود؛ پدربزرگ، گروه تجاری‌شان، اژگون و حتی آریان.
مانسل ضربه‌ی سنگینی به شمشیر نگان وارد کرد و دخترک را وادار به عقب نشینی کرد.
دوستان و یاران جان... شنیده‌اید که می‌گویند زمان و مکان؟ برای هر اتفاقی،خوب یا بد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #239
گروه مقاومت در برابر ارتش مانسل، تنها چند ساعت دوام آورد و پیش از آنکه آسمان تصمیم بگیرد رخت سرخ رنگش را بر تن کند، جنگ یک طرفه‌ی آن‌ها تمام شده بود.
سربازان لوپوسی اجساد را به خوبی گشتند. آن‌ها هرگز دست از غنایم جنگی نمی‌کشیدند. یکی از مردان جسد نگان را بررسی کرد و گردنبند شکسته‌ی او را، غرق در خون، پیدا کرد. مرد جوان گردنبند را به دندان گرفت. طلا بود... طلای ناب... حتی می‌توانست بگوید طلای سرخ. با خوشحالی زمزمه کرد:
- من واقعاً مرد خوش شانسی هستم!
فوراً گردنبند را در میان لباس‌هایش، زیر زره، پنهان کرد. ممکن بود کسی سعی کند آن طلای باارزش را از او بدزدد.
مانسل اخم‌کنان به آسمان سرخ‌رنگ شفق خیره شد. کاش می‌توانست این بخش روز را از زندگی‌اش حذف کند. حتی نگاه کردن به این لحظه از آسمان حالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #240
شوک بیشتری به مانسل وارد شد. چرا اسم یک رعیت غریبه را پرسیده بود؟ رعیتی که زیر باران میان گل و لای ایستاده بود و سعی داشت آسمان و باران را در آغوش بکشد؟! او حتی سعی نمی‌کرد نام زیردستانش را بداند، پس چرا چنین سؤال احمقانه‌ای را از این مرد پرسیده بود؟
نه... دلیلش را می‌دانست... خیلی خوب هم می‌دانست.
این پسر... به شدت شبیه به پدرش بود. شبیه به پدری که سال‌ها قبل از دست داده بود.
پسر جوان لب‌های رنگ پریده‌اش را بر هم فشرد و قدمی به عقب برداشت. من‌من‌کنان پاسخ داد:
- د...د...دا...داریا.
مانسل ابروی چپش را بالا انداخت؛ لکنت زبان داشت؟
- داریا؟
پسر جوان آب دهانش را فرو داد و تأیید کرد:
- بله.
مانسل به چشمان بزرگ و قهوه‌ای پسرک خیره شد. چشمان زیبای او پر از ترس و وحشت شده بودند. نور مشعل را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا