• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,790
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #221
زیردستان سراف او را تأیید کردند. ساتوس گیر افتاده بود و راه فراری نمی‌دید. چطور از این مردک کثیف یک دستی خورده بود؟! نه! نباید به همین راحتی عقب نشینی می‌کرد. شتابان سرش را به سمت آرمان برگرداند و دندان‌هایش را برهم سابید:
- تو گولم زدی!
نیش آرمان تا بناگوشش باز شد. دست خودش نبود، داشت با تمام وجودش از معرکه‌ای که درست کرده بود، لذت می‌برد:
- اما شما چنین چیزی دارین مگه نه؟ بارها ازش در جنگ‌هاتون با آریان استفاده کردین. یه اسمی هم داشت... آه... چی بهش می‌گفتین؟ اوه! یادم اومد! نیرنگ جنگی! درست گفتم، مگه نه؟!
ساتوس دندان قروچه کرد:
- با این حال، تو به بامان ایمان نداری. بامان به پیروانش دستور داده که باید از شر تمام کسانی که مخالفش هستن، خلاص بشن. این یعنی اینکه اگر من تو رو نکشم... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #222
آرمان لبانش را برهم فشرد و نفس عمیقی کشید:
- معلوم نیست؟ راهش اینه که من به بامان ایمان بیارم.
نفس مردان لوپوسی در سینه حبس شد و ساتوس طوری به آرمان خیره شد که انگار از او سیلی خورده:
- تو...؟! تو؟!
آرمان شانه‌هایش را بالا انداخت و با صدای خونسردش پاسخ داد:
- بله؛ من.
- ها!
ساتوس به معنای دقیق کلمه داشت دیوانه میشد. با صدای خشم‌آلودش زمزمه کرد:
- یعنی حاضری واسه اینکه زنده بمونی به بامان ایمان بیاری؟! تو یه زمانی فرمانده‌ی آریان بودی! حالا حاضری آرشیدا، الهه‌ای که تمام نیاکانت بهش باور داشتن رو فقط واسه اینکه زنده بمونی رها کنی و به بامان ایمان بیاری؟!
آرمان با خونسردی پاسخ داد:
- چرا که نه؟ اونی که الآن می‌تونه من رو نجات بده آرشیدا نیست؛ بامانه.
ساتوس سرش را عقب برد و از سر ناامیدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #223
آرمان سکوت کرد. خوشحال بود که اسمش را عوض کرده‌اند. حالش بهم می‌خورد وقتی لوپوسی‌ها او را با نامی صدا می‌زدند که مادر و پدرش با هزاران امید و آرزو روی او گذاشته بودند. مهم نبود معنای اسمش چه باشد. مهم شخصیتش بود که لوپوسی‌ها نمی‌توانستند با تغییر اسمش آن را عوض کنند.
ساتوس دهانش را به گوش آرمان نزدیک‌تر کرد و در آن فوت کرد. آرمان بی‌اختیار شانه‌ی راستش را بالا برد و اخم‌هایش را در هم کرد.
- فوطاب یعنی خار توی چشم. حواسم چهارچشمی بهت هست و به محض اینکه دست از پا خطا کنی... .
ساتوس سرش را عقب کشید و به چشمان آرمان خیره شد. انگشت اشاره‌اش را روی گردنش کشید و پوزخندزنان از جایش برخاست:
- ببرش بوسامو.
بوسامو با خوشحالی سرش را تکان داد. زیر شانه‌ی آرمان را محکم گرفت و او را از روی زمین بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #224
***
چیباد روی چهارپایه‌ی کوچک آهنگری نشست تا خستگی در کند. تمام بدنش خیس عرق شده بود. از بیرون آهنگری صدای آشنایی گفت:
- با اجازه.
و تورج، یکی دیگر از بردگانی که در پوس زندگی می‌کرد وارد مغازه شد و مشک آبی را به سمتش دراز کرد:
- موندم چطور با این همه کاری که می‌کنی، هنوز زنده‌ای!
چیباد بدون آنکه حرفی بزند، مشک آب را به دهانش نزدیک کرد و با ولع جرعه‌ای آب نوشید. یعنی مهرآفرین و شهره داشتند چه کار می‌کردند؟ حالشان در پانجور خوب بود؟ حتماً برایشان خیلی سخت بود؛ هر چه نباشد هیچ کدامشان زبان پانجوری را بلد نبودند. پول چه؟ رئیس کاروان به او گفته بود می‌تواند برایشان در یک چایخانه یا مسافرخانه کار آشپزی جور کند. شهره در آشپزی و دوخت و دوز مهارت بی‌نظیری داشت... حتماً کار گیر آورده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #225
- به اون آشغال بی‌همه‌چیز نگاه کن!
صدای خشمگین تورج، چیباد را از دنیای افکارش بیرون کشید و متوجه مردانی که با اسب‌هایشان از دور به دکان آهنگری نزدیک می‌شدند، کرد. چیباد چشمانش را ریز کرد و با دقت به مردان خیره شد؛ یکی از آن‌ها اربابش، ایلی بود.
دیگری هم مردی بود که بردگان آریانی، از او حتی بیشتر از ساتوس متنفر بودند. تورج دندان‌هایش را بر هم فشرد و زمزمه کرد:
- نگاه کن چطور مثل یه سگ همش دمش رو واسه لوپوسی‌ها تکون میده! با اینکه اونا واسه تحقیر کردنش اسمش رو گذاشتن فوطاب... هه! واقعاً هم یه خاریه تو چشم! یه خاره تو چشم ما آریانی‌ها! کاش میشد با دستای خودم بکشمش!
مازیار از روی چهارپایه برخاست و در چهارچوب آهنگری‌اش ایستاد. خیلی خوب می‌دانست که ایلی برای دیدنش توقف می‌کند. حدسش درست از آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #226
ایلی منتظر پاسخ چیباد نشد و اسبش را هی کرد. تورج از پشت چیباد بیرون آمد و آب دهانش را روی زمین انداخت:
- حتی دیدن اون حیوون خائن حالم رو بهم می‌زنه! برن که دیگه برنگردن!
چیباد به آب دهان تورج که هنوز روی برف‌های سرد باقی مانده بود و در برابر یکی شدن با آن‌ها مقاومت می‌کرد، خیره شد.
غیرممکن بود زندگی‌اش کثیف‌تر از چیزی که الآن تجربه می‌کرد شود.
غیرممکن بود که به چاهی عمیق‌تر و سیاه‌تر پرتاب شود.
اما امیدش به شدت باطل بود.
در پایان این شب سیاه، شبی سیاه‌تر، با دندان‌هایی تیز و چشمانی خون‌بار انتظارش را می‌کشید.
سحرگاه روز بعد، آسمان همیشه خاکستری لوپوس، خاکستری‌تر از همیشه شده بود. چیباد خیلی خوب می‌دانست که یکی از آن روزهایی‌ست که قرار است برف ببارد. سرمای هوا، مغز استخوان هر موجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #227
- راستش یکی از همسرهام یک جفت کفش آریانی داره که خراب شدن. با اینکه بهش میگم می‌تونم براش یه جفت کفش نو بگیرم، اصرار داره که به جاش کفشش رو تعمیر کنم. فکر کردم شاید تو بتونی کمک کنی.
چیباد نفسش را به آرامی بیرون داد. برخلاف آب و هوا، انگار آن روز قرار نبود برایش روز بدی باشد. ایلی پول بیشتری نمی‌خواست و با کمک‌های او به بردگان آریانی هم مشکلی نداشت. فقط از او خواسته بود تا یک جفت کفش را تعمیر کند.
به هیچ عنوان خواسته‌ی سختی به نظر نمی‌رسید.
گلویش را صاف کرد و با صدای آهسته‌اش پاسخ داد:
- اول باید کفش‌ها رو ببینم ارباب.
ایلی سرش را تکان داد و بقچه‌ی کوچکی را روی میز پایه کوتاهی که پشتش نشسته بود، نهاد. چیباد سرش را بلند کرد و بقچه را با احتیاط از روی میز برداشت. گره بزرگ پارچه‌ی سیاه را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #228
قلبش در سینه فرو ریخت و دستانش به سرمای برف‌هایی شدند که زیر آفتاب بی‌جان لوپوس، هرگز آب نمی‌شدند.
صدای شاد و از همه جا بی‌خبر ایلی، خنجری شد که تا دسته در سینه‌ی چیباد فرو رفت:
- چی شده؟! نمیشه درستش کرد؟
چیباد نفس حبس شده‌اش را از سینه بیرون نداد و سرش را خیلی آرام بالا برد. ایلی با دیدن نگاه شوکه شده‌ی چیباد، کمی جا خورد و با صدایی نگران پرسید:
- حالت خوبه؟ صورتت خیس عرق شده! رنگت هم پریده.
چیباد کفش را محکم در مشتش فشرد و نگاهش را پایین انداخت:
- می‌تونم... می‌تونم درستش کنم.
ایلی چشمش را به چیباد دوخت:
- جدا؟! پس مشکلی... .
- ولی...!
صدای چیباد خیلی بلندتر از حد معمولش بود. چیباد شگفت‌زده به برده‌ی همیشه ساکتش خیره شد و منتظر ماند تا جمله‌اش را تکمیل کند:
- باید... بعد از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #229
چیباد سعی کرد حرف بزند، اما از دهانش فقط صدای ناله مانندی بیرون آمد که ایلی آن را به منظور "بله" برداشت کرد:
- چرا چند روز استراحت نمی‌کنی؟ ایرادی نداره اگر این ماه فقط نیمی از سهمت رو بهم بدی. نمی‌خوام به دست‌های هنرمندت صدمه‌ای بخوره. اگر بلایی سرشون بیاد، من خیلی ضرر می‌کنم؛ می‌فهمی؟
چیباد موفق شد سرش را تکان بدهد. خوب بود که همیشه کم حرف بود، وگرنه ممکن بود ایلی متوجه شود که خود عادی‌اش نیست. اربابش به او اجازه‌ی مرخص شدن داد و چیباد سراسیمه از اتاق اربابش بیرون آمد و وارد حیاط خانه‌ی بزرگ او شد. بیرون اتاق اربابش، شوکه و گیج ایستاد و به برف‌هایی که کف حیاط را پوشانده بودند، خیره شد. حتی جان آن را نداشت که یک قدم دیگر بردارد.
صدای قدم‌هایی از آن طرف حیاط، توجهش را جلب کرد. حتماً یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #230
صورت مهرآفرین تکیده شده بود. لبخند همیشه درخشانش از بین رفته بود و چشمانش که همیشه از شوق و هیجان برق می‌زدند، تاریک و بی‌فروغ شده بود. او اینجا چه می‌کرد؟ چرا چیزی نمی‌گفت؟ چرا پاسخش را نمی‌داد؟ چرا سکوتش آنقدر طولانی شده بود؟
دیوارهای شیشه‌ای که میان عاشق و معشوق قدیمی و دنیا ساخته شده بود، با صدای محکم مردی شکسته شد و فرو ریخت:
- همسرت باهات کار داره گیچی.
گیچی نگاهش را از مازیار گرفت و با صورتی که درد در آن هویدا بود، پاسخ داد:
- باشه. الآن میرم پیشش.
دستش را به سردی از دست مازیار بیرون کشید و بدون آن که به پشت سرش نگاهی بیاندازد، از مازیار دور شد. هر قدمی که برمی‌داشت، زخمی عمیق بر قلب شکسته‌ی مازیار می‌نشاند. زخمی که احتمالاً هرگز التیام نمی‌یافت. تنها چیزی که باقی مانده بود، رد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا