- تاریخ ثبتنام
- 31/10/20
- ارسالیها
- 456
- پسندها
- 3,433
- امتیازها
- 17,083
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #81
معلق میان خواب و بیداری، زمزمههایی میشنیدم. تلاشم برای گشودن چشمها بینتیجه ماند. پلکهایم بهم چسبیده بود و تنها باریکه نوری به شکل یک خط افقی میدیدم. یکی بغل گوشم تندتند دعا میخواند و ذکر میگفت. در اوج لمسی، از کلمات عربی هیچ نمیفهمیدم، انگار که زبان آدم فضاییها باشد! دقایقی گذشت. هوشیارتر شدم و افسار عصبهایم را به دست گرفتم. با اندکی تلاش موفق شدم لای چشمهایم را باز کنم. بالای سرم سقف کاذب سفید بود و نور چشمم را زد.
- خاله پیش مرگت بشه الهی، بیدار شدی عزیزم؟
با تأخیر به سوی صدا سر چرخاندم. درد خفیفی در قفسه سینهام پیچید. خاله طوبی لای کتاب دعا را بست و همراه چادر سیاهش روی صندلی گذاشت. جلو آمد و پیشانیم را عمیق بوسید. چهرهاش شاد و غمگین بود. انگار وسط عزاداری...
- خاله پیش مرگت بشه الهی، بیدار شدی عزیزم؟
با تأخیر به سوی صدا سر چرخاندم. درد خفیفی در قفسه سینهام پیچید. خاله طوبی لای کتاب دعا را بست و همراه چادر سیاهش روی صندلی گذاشت. جلو آمد و پیشانیم را عمیق بوسید. چهرهاش شاد و غمگین بود. انگار وسط عزاداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر