- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 681
- پسندها
- 4,702
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 15
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #461
با صدای خروس چشمانم را باز کردم. عجب خواب خوبی کرده بودم. کمی در جایم کش و قوس خوردم و بعد به سقف چشم دوختم. شب قبل در خانهی غریبهای خوابیده بودم که آشناییام با آنها به یک روز هم نرسیده بود. کمی نیمخیز شدم و از پنجره سرک کشیدم. هوا تازه روشن شده بود. بوی نان تازه به مشامم خورد. سریع بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم. خاله کنار تنور بود. خوشحال از اینکه نان تنوری هم میخورم سریع سراغ مانتو و شلوارم رفتم، پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. توران سفرهی صبحانه را در هالی که میان اتاقها قرار داشت، پهن کرده بود و خودش با ظاهر کنارش نشسته بودند.
- صبح بخیر خانم!
- صبح تو هم بخیر تورانجان!
- بفرمایید صبحونه.
- ممنون میام الان.
به طرف حیاط رفتم و درحالیکه از پلهها پایین میآمدم بلند «سلام...
- صبح بخیر خانم!
- صبح تو هم بخیر تورانجان!
- بفرمایید صبحونه.
- ممنون میام الان.
به طرف حیاط رفتم و درحالیکه از پلهها پایین میآمدم بلند «سلام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.