• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #491
زن ابتدا در سکوت به صورتم نگاه کرد و بعد کمی سرش را داخل خانه چرخاند.
- زلیخا؟... زلیخا؟
صدایی از داخل پاسخ داد و زن او را فراخواند. مدت کوتاهی بعد زن جوان دیگری که کوتاه‌تر از زن اول بود درحالی‌که دستانش تا ساعد آغشته به چیز سفید رنگی شده بود، بیرون آمد و قبل از این‌که چیزی بگوید زن اول به من اشاره کرد و گفت:
- این همون زن دیروزیه است که نورالله می‌گفت.
زلیخا نگاهی به من کرد.
- چیکار داری؟
- فقط می‌خوام یه ذره باهم حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم، خداحافظ.
نفسم را بیرون دادم.
- اجازه بدید چندتا عکس بگیرم.
- نمی‌شه.
- خواهش می‌کنم، کاری با شما ندارم فقط عکس می‌گیرم.
- گفتم نمی‌شه برو خانم.
تا خواستم چیزی بگویم زن اول گفت:
- مگه نشنیدی برو دیگه.
عصبی شدم نباید دست خالی برمی‌گشتم.
- شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #492
حرف نزدنش عجیب بود.
- خب چرا؟
- ما از نورالدین اجازه نداریم، مرد خونه باید اجازه بده.
- من چیز خاصی نمی‌خوام بپرسم که، فقط از این کاری که نورخدا کرده و دلیلش بهم بگید.
صغری بلند شد.
- همین‌ها رو بذار وقتی نورالدین اومد ازش بپرس، امروز ناهار مهمون ما باش تا خودش برسه.
صغری منتظر نماند و داخل رفت و نگاهم را به نورالله دادم. به هیچ عنوان از این برج زهرمار نمی‌توانستم حرفی بکشم. چند دقیقه بعد صغری با سینی چای برگشت. سریع پرسیدم:
- شما بزرگ‌ترید یا زلیخاخانم؟
- زلیخا عروس بزرگه.
به بچه‌ها اشاره کردم.
- بچه های کدوم یکیتونن؟
به پسری که دورتر از دو بچه دیگر ایستاده بود، اشاره کرد.
- اون پسر منه، دوتای دیگه بچه‌های زلیخان.
- خدا حفظشون‌ کنه، همه همین‌جا زندگی می‌کنید؟
- ها... این‌جا خونه پدری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #493
با افتادن سرم به پایین از چرت کوتاهی که ناخودآگاه دچارش شده بودم پریدم. نمی‌دانستم چه مدت گذشته بود که بدون آن‌که کسی به سراغم بیاید، آن‌جا نشسته بودم که درنهایت چرتم گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم تا شاید خواب از چشمانم بپرد که در خانه باز شد و نورالله داخل شد. کمی بعد پشت سرش مرد چهارشانه‌ایی با موتور آبی‌رنگ داخل شد و پشت‌بندش بچه‌هایی که جز دویدن گویا کاری نداشتند.
مرد لباس بلوچی سفیدرنگی به تن داشت و سر و صورتش را با چفیه بسته بود. با آمدنش بلند شدم و پوتین‌هایم را به پا کردم. مرد که حتماً همان نورالدین بود، موتور را گوشه‌ی حیاط نگه داشت، پیاده شد و مرا نگاه کرد و من سلام کردم.
- تو همون خبرنگاری هستی که نورالله می‌گفت؟
تایید کردم. نورالدین چفیه را باز کرد. نگاهم به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #494
از کیف کمری‌ام گوشی‌ ساده‌ام را بیرون آوردم و نگاه کردم. آقایوسف بود.
- سلام آقا یوسف شمایید؟
- سلام دخترم! کار من سرباز تموم شده، دارم برمی‌گردم، آماده باش تا اومدم سوارت کنم‌.
- نه آقایوسف من کارم طول می‌کشه شما برگردید شاهوان من خودم برمی‌گردم.
- تنهایی نمی‌شه دختر.
- چیکار کنم؟ این‌جا هنوز کار دارم.
- خب... من میرم شاهوان، هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن یا خودم‌ میام دنبالت یا ماشین رو میدم ظاهر بیاد پِی‌ات.
- چشم، حتماً، نگران من نباشید، من از پس خودم برمیام.
- اون که صد البته، ولی ما هم وظیفه‌ای داریم.
- ممنونم ازتون فعلاً خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و داخل کیف برگرداندم. برگشتم و روی فرش نشستم. به فکر خونسردی نورالدین بودم. برادرش در زندان در شرف اعدام بود و خودش بی‌خیال زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #495
بدون این‌که دست از آچار کشیدن به موتور بردارد گفت:
- من بالای سر زن و‌ بچه‌ش هستم.
کمی نزدیک‌تر شدم و تندتر گفتم:
- هیچ می‌فهمید چی می‌گید؟ به همین راحتی راضی شدید به مرگ برادرتون؟ برید باهاش حرف بزنید راضیش کنید بگه کی صاحب اون مال کوفتیه.
نورالدین جوابی نداد و خود را سرگرم موتور کرد.
نزدیکش روی دو پا نشستم.
- شما دیگه چه‌جور برادری هستید؟ برادرتون به جای یکی دیگه داره اعدام میشه، بعد شما بی‌خیال دارید زندگیتون رو می‌کنید؟ هیچ‌ فکر کردید بچه‌هاش بزرگ شدن چی باید بهشون بگید؟ اصلاً می‌فهمید بیوه شدن و یتیم بودن یعنی چی؟ فکر کردید همین که بگید من بالای سرشونم دیگه وجدانتون رو راحت کردید؟
نورالدین عصبی آچار درون دستش را پرت کرد و با خشم مرا نگاه کرد.
- فکر کردید من چی‌ام؟ یه بی‌وجدان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #496
نورالله چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت. با چند قدم تند خود را به او رساندم.
- تو هم اون‌هایی رو که نورخدا براشون بار می‌برد رو می‌شناسی؟
جوابی نداد.
- پس می‌شناسی.
بازهم عکس‌العملی نشان نداد.
- چرا تو و نورالدین این‌قدر ترسویید که حاضرید برادرتون اعدام بشه اما لب باز نکنید؟
نورالله ایستاد و با همان اخم همیشگی‌اش به من تشر زد.
- ما ترسو نیستیم.
من هم رودرو گفتم:
- هستید... عین چی از اون‌ها می‌ترسید و به پلیس نمی‌گید تا برادرتون نمیره.
نورالله به راه افتاد و من هم همین‌طور و بعد کمی آرام‌تر گفت:
- همه از اون‌ها می‌ترسن.
- یعنی چی؟
نگاه کوتاهی به من کرد.
- همه‌ی مردم این اطراف اون‌ها رو‌ می‌شناسن و ازشون می‌ترسن، چون خیلی راحت آدم می‌کشن، آب هم از آب تکون نمی‌خوره، یه جوری سر به نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #497
فهمیدم حتماً او هم کار مورد داری انجام می‌دهد که نورالله از گفتن طفره می‌رود؛ شاید مانند سوخت‌بری. پس دیگر کنجکاوی نکردم.
- به من چه که چیکار می‌کنه، من فقط حرفم اینه هر چقدر این‌جا قحطی باشه نباید بذارید یه عده ازتون سوءاستفاده کنن، از این‌جا برید، کارگری جای دیگه شرف داره به این‌جور کار کردن.
از مسیر خاکی به جاده باریک آسفالته‌ای رسیده بودیم که فقط مشخص بود زمانی این‌جا آسفالت شده، سطح آسفالت آن‌قدر خراب بود که تفاوتی با مسیر خاکی نداشت. نورالله طرفی را نشان داد.
- از این‌ور که بری یه ساعت دیگه به جاده سرباز می‌رسی، می‌تونی لب جاده وایسی یکی ببرتت سرباز.
مسیر اشاره‌ای نورالله را نگاه کردم. یک ساعت پیاده‌روی در گرما قطعاً عذاب‌آور بود به این فکر کردم که حتماً با آقایوسف تماس بگیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #498
مسیرم را به طرف نخل‌ها کج کردم. آفتاب مستقیمی که به سرم می‌خورد، علاوه‌بر گرم کردن کلافه‌ام هم می‌کرد. کمی در کنار نخل‌ها ایستادم تا نفس بگیرم. نگاهم را به بالای تپه ماسه‌ای تقریباً بزرگ دادم. کل تپه ماسه‌ای با بوته‌های خار پوشیده شده بود. پایین مقنعه‌ام را تکان دادم تا هوا زیر آن جریان پیدا کند، قطرات عرق که از موهایم راه گردنم را در پیش می‌گرفت را حس می‌کردم. چهار انگشت از هر دو دستم را پشت بند کیف که دور کمرم بود فرو کردم و دقایقی همان‌طور چشم به تپه ایستادم تا کمی خنک‌تر شوم. کمی بعد به طرف تپه به راه افتادم و از تپه بالا رفتم. در بین راه روی ماسه‌ها پایم می‌لغزید، اما بالا رفتن سخت نبود؛ خصوصاً که پوتین پایم بود و همین بالا رفتن را برایم آسان می‌کرد. بالای تپه که رسیدم به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #499
بدنم یخ کرد. مغزم از کار افتاد. نگاهم میخ لوله فلزی اسلحه بود. صدای لهجه‌داری مرا متوجه مرد پشت اسلحه کرد.
- تو کی هستی؟
زبانم بند آمده بود. نگاهم را به مرد سر و صورت پوشیده دادم. با داد مرد از جا پریدم.
- این‌جا چیکار داری؟
دهانم خشک شده بود به سختی زبان باز کردم.
- هیچی... .
- باید ببرمت پیش رییس.
از ترس همان‌طور که نشسته بودم عقب‌عقب رفتم. به بالای تپه رسیده بودم.
- من کاری نکردم.
صدایم کاملاً می‌لرزید. صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. مغزم قفل شده بود. به چیزی جز مرد و اسلحه‌اش نگاه نمی‌کردم.
- راه بیفت.
مرد با پا ضربه‌ای به تخت سینه‌ام زد که از شدت ضربه از سوی دیگر تپه به پایین غلت خوردم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا پایین تپه در میان ماسه و خار و خاشاک غلتان پایین رفتم. پایین که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
678
پسندها
4,668
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #500
مزه خون را در دهانم حس می‌کردم. کسی مرا به راحتی بلند کرد. سعی کردم خودم را سر پا نگه دارم. رییس سیلی دیگری به طرف دیگر صورتم زد. خودم را نگه داشتم که زمین نخورم.
- اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟
از درد سیلی‌ها گریه‌ام گرفته بود، اما نمی‌خواستم با اشک ریختن ترسم را نشان دهم. به زور جلوی بغضم را گرفتم و آرام و لرزان گفتم:
- هیچی... همین‌جوری الکی اومده بودم.
چانه‌ام را محکم گرفت. سرم را بالا کشید و نزدیک صورتش برد.
- منو ابله فرض کردی؟ الکی توی بیابون پیدات شده؟ حرف بزن! از کجا پات این‌جا باز شده؟
چشمانم را به چشمان قهوه‌ای مرد دوختم. باید فکر می‌کردم یک بهانه دروغین جور می‌کردم. یک آن چراغی در ذهنم روشن شد.
- اومده بودم... اومده بودم... کویرگردی... راهم رو گم کردم.
چانه‌ام را ول کرد و سیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا