- تاریخ ثبتنام
- 24/3/24
- ارسالیها
- 29
- پسندها
- 106
- امتیازها
- 490
- مدالها
- 1
سطح
1
- نویسنده موضوع
- #11
چادرم در مشتم چنگ شد و چرا تنها اویی که نباید، نام مرا درست صدا میزد؟ چرا خانومجان تذکری نمیداد و مثل همیشه نطق نمیکرد که آق بانو را فقط میرزا خان اجازه داشت به زبان بیاورد؟!
همانطور جنگل سبز نگاه آرامش کشیده شد تا صورت یخ بستهام، گویا اصلاً منتظر جواب نبود.
- مهمان ناخوانده هم که داشتید...
دست خانومجان لحظهای دامنش را مشت کرد و با لبخند ساختگی گفت:
- رعیت از پی چی عمارت اربابی میره؟! التماس دعا... دختر دمبخت داشت و دستش تنگ...
اخمهای بارمان بیشتر در هم رفت.
- زنعمو، آمدم اول احوالپرسی، بعد رخصت بگیرم پسین با مادر بیام برای مِهر بُران و قرار عقد.
دلم از تپش ایستاد، ترسیده نگاه خانومجان کردم که سر به زیر لبخندش حقیقی شده بود. انگار که تنها خواستهاش از خدا برآورده شده بود.
-...
همانطور جنگل سبز نگاه آرامش کشیده شد تا صورت یخ بستهام، گویا اصلاً منتظر جواب نبود.
- مهمان ناخوانده هم که داشتید...
دست خانومجان لحظهای دامنش را مشت کرد و با لبخند ساختگی گفت:
- رعیت از پی چی عمارت اربابی میره؟! التماس دعا... دختر دمبخت داشت و دستش تنگ...
اخمهای بارمان بیشتر در هم رفت.
- زنعمو، آمدم اول احوالپرسی، بعد رخصت بگیرم پسین با مادر بیام برای مِهر بُران و قرار عقد.
دلم از تپش ایستاد، ترسیده نگاه خانومجان کردم که سر به زیر لبخندش حقیقی شده بود. انگار که تنها خواستهاش از خدا برآورده شده بود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش