• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,791
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
بوسامو افسار اسبش را کشید و حیوان شیهه کشان متوقف شد. چیباد به بخاری که هر چند لحظه از میان موها و ریش مرد بیرون میزد خیره شد، حداقل این هوای سرد نشان میداد که آن مرد جوان هنوز دارد نفس می‌کشد.
- اون رو میگی؟ یه حیوون بدبخت. یه زمانی فرمانده‌ی اسپهدان بود. ولی با اینکه زنش خودکشی کرد تا به دست ما نیفته، حاضر شد زیردست خودش رو بکشه تا زنده بمونه.
نفس چیباد و بردگانی که حرف‌های بوسامو را شنیدند در سینه حبس شد. صدای کرکر خنده‌ی چند ارباب لوپوسی هوای سرد زمستان همیشگی لوپوس را یخ‌تر کرد:
- خب... از موش‌های آریانی انتظار دیگه‌ای هم نمیشه داشت!
چیباد آب دهانش را فرو داد. آن مرد... کسی که پست‌تر از یک جانور به اسب فرمانده‌ی دشمن بسته شده بود، زمانی فرمانده‌ی اسپهدان بود؟! زیردست خودش را کشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
بوسامو فریاد کشید:
- دهن‌ها بسته! جیک از کسی در بیاد،شخصاً جیکدونش رو می‌برم تا برای همیشه خفه شه!
بردگان همگی زبان به دندان گرفتند و با ترس و نفرت به بوسامو و سربازانش خیره شدند. سراف با نارحتی به برده‌ی بسته به اسب خیره شد و اعتراض کرد:
- اسپهدان پنج ماه پیش سقوط کرد. داری میگی تمام این مدت اون رو با خودت اینور و اونور بردی تا وقتی که جناب ساتوس بهت گفتن برگردی لاپوس؟
- مشکلش چیه؟
سراف دندان‌هایش را برهم سابید:
- می‌خوای فرمانده‌ی دشمن رو ببری پیش جناب ساتوس؟! اونم چون خودش خواسته؟! اگر بخواد ایشون رو ترور کنه چی؟! اگر یه تار مو از سر... .
بوسامو دهانش را کج کرد:
- چی داری میگی؟ مگه وضعیتش رو نمی‌بینی؟! حتی به زور داره راه میره، اونوقت می‌خواد با دست و پای بسته جناب ساتوس رو ترور کنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
- این مردی که می‌بینین زمانی فرمانده‌ی دشمن بوده! خوب نگاه کنین و ببینین که سپاه مقتدر ما چه دماری از روزگار دشمن درآورده!
صدای طبل و شیپور و هیاهو و تشویق مردم میدان شهر را پر کرد. آرمان قدم‌های سنگینش را آهسته آهسته برمی‌داشت و پوزخند زد. او به سان حیوانی شده بود که دور شهر به نمایش آورده بودند. هرگز حتی یک لحظه هم در زندگی‌اش فکر نکرده بود که چنین آخر و عاقبتی نصیبش شود. غیرممکن به نظر می‌رسید. غیرممکن بود که پسر فرمانده‌ی اسپهدان، کسی که تمام زندگی‌اش را در ناز و نعمت سپری کرده، کسی که ساعات زندگی‌اش را با کتاب خواندن و تمرین‌های نظامی گذرانده، اینگونه تحقیر شود. پس از ساعتی حرکت در میدان شهر و هو شنیدن و دشنام خوردن، بالأخره آرمان را به سیاهچال بردند و او را در یکی از سلول‌های کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
نگهبان به او دستور داد:
- در چاه رو باز کن.
و با یک دستش روی دماغ و دهانش را پوشاند. چاه، حفره‌ی بسیار عمیقی بود که در انتهای سیاهچال ساخته بودند. در چوبی بزرگی داشت که رویش را می‌پوشاند. آرمان در چوبی را برداشت و سطلش را به آرامی کج کرد. محتویات متعفن به سرعت در تاریکی چاه ناپدید شدند و سطل سبک و خالی شد.
- برگرد به سلولت.
آرمان به آرامی برگشت. قطره‌ی آبی از سقف خزه بسته‌ی سیاهچال روی سرش چکید. تا کی باید اینجا می‌ماند؟! تا کی باید در انتظار می‌نشست؟! نکند... نکند تمام کارهایی که کرده بود... بیهوده بوده؟! اگر ساتوس هرگز تن به دیدار با او نمی‌داد چه؟! نه! نباید امیدش را از دست می‌داد. ساتوس هرگز یکی از فرماندگان دشمن را در یک سیاهچال رها نمی‌کرد.
- صبر کن. لازم نیست برش گردونی به سلولش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
اما بوسامو خبر نداشت که آرمان به هیچ عنوان اعتمادی به آینده‌اش ندارد. در حقیقت ترس و امید تنها احساساتی بودند که آرمان در آن لحظه داشت. ترس از آنکه آیا موفق خواهد شد و امید به آنکه نقشه‌اش عملی شود. نگاه و لبخندهای آرمان تنها ماسکی بودند که برای محافظت از آخرین ذرات باقی مانده‌ی غرورش بر صورت زده بود.
بوسامو با ناراحتی عقب کشید و اعلام کرد:
- اول ببرین حمومش کنین. جناب ساتوس نمی‌تونن چنین وضعی رو تحمل کنن.
این بهترین خبری بود که آرمان در چندین ماه گذشته شنیده بود. بالأخره! بالأخره می‌توانست استحمام کند. شاید مسخره به نظر می‌رسید اما حمام جزو آرزوهای محالش شده بود. اگر پدر و مادرش، فرنوش و بیژن او را با این سر و وضع می‌دیدند، هرگز او را نمی‌شناختند.
به این ترتیب، آرمان پس از ماه‌ها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
بوسامو متوقف شد و از خدمتکاری که مشغول پارو کردن برف‌های حیاط بود پرسید:
- جناب ساتوس کجان؟
- حیاط پشتی.
بوسامو، سربازانش و آرمان دوباره به حرکت افتادند. قصر لاپوس حقیقاً کوچک بود؛ بیشتر شبیه یک خانه‌ی بزرگ و اشرافی می‌مانست تا یک قصر. حتی تعداد خدمتکاران و سربازان انگشت شمار بودند! آرمان به دنبال بوسامو ساختمان اصلی را دور زد و وارد محوطه‌ی کوچکی شد. حدس زد که این باید همان "حیاط پشتی"ای باشد که خدمتکار به آن اشاره کرده. با دقت حیاط را از نظر گذراند و بعد او را دید.
مردی که تمام آریان را به خاک و خون کشیده بود، کمی دورتر از او، زیر یک درخت نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند.
قلب آرمان به آتش کشیده شد و خون به صورتش دوید. با دقت به ساتوس خیره شد. جوان‌تر از چیزی بود که تصورش می‌کرد؛ احتمالاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
آرمان آب دهانش را فرو داد. هیچ بهانه‌ای نداشت. آن‌ها شکست خورده بودند؛ به همین سادگی. اما باید پاسخ می‌داد؛ باید حرفی می‌زد، باید سعی می‌کرد توجه ساتوس را جلب کند تا بتواند زنده بماند.
- چرا ساکتی؟ حرفی برای زدن نداری؟
آرمان لرزید و با صدایی ترسیده زمزمه کرد:
- می‌ترسم.
ابروان ساتوس، شگفت زده بالا رفتند:
- می‌ترسی؟ از چی می‌ترسی؟
لب‌های آرمان لرزیدند و نگاهش را پایین انداخت:
- می‌ترسم قبل از اینکه حرفم رو کامل بزنم، من رو بکشی.
ساتوس برای چند لحظه گیج و مبهوت به آرمان خیره شد و بعد با صدایی بلند قهقهه زد:
- از مرگ می‌ترسی پسر؟ باورم نمیشه!
بوسامو چشمانش را ریز کرد و به آرمان خیره شد. این مرد همیشه انقدر بزدل بود؟! چرا تا به حال متوجه نشده بود؟
صدای دیگری از پشت آن‌ها پرسید:
- اینجا چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
آرمان سرش را بالا آورد و با چشمانی ملتمس به ساتوس خیره شد:
- حداقل... حداقل قبل از مرگم بهم یه لطفی بکنین. خیلی تشنمه. خواهش می‌کنم بزارین قبل از مرگم آب بخورم. نمی‌خوام تشنه بمیرم.
صدایش خش دار بود و ساتوس نمی‌توانست لبان خشک و ترک‌خورده‌ی مردی که در برابرش زانو زده بود را نادیده بگیرد. نفسش را به آرامی فرو داد و با صدایی بی‌احساس دستور داد:
- براش یه پیاله آب بیارین.
آرمان سرش را پایین انداخت و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- ممنونم... واقعاً ممنونم.
موفق شده بود کمی زمان برای خودش بخرد. برای اولین بار در عمرش داشت تمام تلاشش را می‌کرد تا راهی برای نجات از وضعیتش پیدا کند. افکار و ایده‌های زیادی هر بار که پلک می‌زد به ذهنش می‌رسیدند اما هیچ کدامشان عملی شدنی نبودند. چطور می‌توانست خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
هرچند که راه قابل اطمینانی به نظر نمی‌رسید، آخرین شانسش بود. آرمان مردی نبود که آخرین شانسش را رها کند.
دستان زنجیر شده‌اش را دراز کرد. حلقه‌های آهنی دور مچ‌هایش سنگینی می‌کردند. به آرامی پیاله را از دست خدمتکار گرفت و آن را پایین آورد. با دقت به آب زلالی که چهره‌اش را منعکس می‌کرد خیره شد. این خودش بود؟ این چهره‌ی غریبه در آب، او بود؟ اگر ریش، سیبیل و موهای بلندش را در نظر نمی‌گرفت، صورتش به شدت تکیده و زرد و زار شده بود. زیرچشمانش گود رفته بود و لب‌هایش رنگ پریده بودند. انگار در این چند ماه، صد سال پیرتر شده بود. تمام بدنش به رعشه افتاد و چشم از چهره‌ی غریبه‌ی داخل کاسه برنداشت.
- چرا نمی‌نوشی؟!
صدای ساتوس پر از شتاب و عجله بود. انگار حوصله‌اش از این نمایش بی‌معنی سر رفته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
ساتوس احساس کرد که تمام صورتش از خشم گر گرفته و رگ گردنش بالا زده:
- می‌کشمت! می‌کشمت!
آرمان سرش را بالا برد و با چشمان روباه مانندش به ساتوس خیره شد:
- تو بهم زنهار دادی. یادت رفته؟ به شرفت سوگند خوردی.
ساتوس دست و پا زد. نمی‌توانست باور کند که شکارش او را در چنین تله‌ی مسخره‌ای انداخته باشد:
- داری دروغ میگی! من کی به تو زنهار دادم؟!
آری. می‌توانست زیر همه چیز بزند. تا زمانی که زیردستانش با او مخالفت نمی‌کردند، مشکلی پیش نمی‌آمد و هنوز می‌توانست این مردک گستاخ را به درک واصل کند.
بوسامو با چشمانی گیج و سردرگم به معرکه‌ی پیش رویش نگاه می‌کرد. متوجه نمی‌شد که ساتوس دقیقاً چه زمانی به آرمان زنهار داده. با دقت به اتفاقاتی که تنها چند لحظه پیش افتاده بودند فکر کرد و بعد، انگار که پاسخ به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا