- تاریخ ثبتنام
- 24/11/21
- ارسالیها
- 10,114
- پسندها
- 13,527
- امتیازها
- 70,673
- مدالها
- 49
سطح
22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #111
آنجا، درست بالای سرم و در میان آن حفرهی تاریک، حضور شوم در میان سیاهی مطلقش ایستاده و مرا با نفرت و تحقیر برانداز میکرد. بوی دود و سوختگی مشامم را سوزاند. انگار که طلسم شده باشم، حتی توان رو برگرداندن از او را هم نداشتم.
سیاهی مرا به سخره گرفته بود؛ او به راحتی مرا از حلقهی سرکه بیرون کشیده و درست جایی که از آن وحشت داشتم، رها کرده بود. نگاه تاریکش از رویم برداشته نمیشد و سرمای اطرافم و بوی شدید سوختگی فضای اطرافم یک لحظه کم نمیشد. تلاش کردم تا زبان سنگین و افتاده به کف دهانم را تکان دهم و آیهای و دعایی را نجوا کنم؛ اما از ترس و وحشتی که به من چیره شده بود حتی مغزم هم از کار افتاده بود. بعد ناگهان سیاهی محو و چیزی سخت به دور مچ پایم گره خورد. در یک لحظه اتفاق افتاد، قبل از اینکه...
سیاهی مرا به سخره گرفته بود؛ او به راحتی مرا از حلقهی سرکه بیرون کشیده و درست جایی که از آن وحشت داشتم، رها کرده بود. نگاه تاریکش از رویم برداشته نمیشد و سرمای اطرافم و بوی شدید سوختگی فضای اطرافم یک لحظه کم نمیشد. تلاش کردم تا زبان سنگین و افتاده به کف دهانم را تکان دهم و آیهای و دعایی را نجوا کنم؛ اما از ترس و وحشتی که به من چیره شده بود حتی مغزم هم از کار افتاده بود. بعد ناگهان سیاهی محو و چیزی سخت به دور مچ پایم گره خورد. در یک لحظه اتفاق افتاد، قبل از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش