• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,904
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #91
کسی که در را می‌زد، اصلاً خیال رفتن نداشت. سایه‌ی کسی پشت درب بود. در حیاط با سر و صدا قدم می‌زد و چیزها را درون حیاط جا‌به‌جا می‌کرد. از پس صدای باد به راحتی سر و صداهایی که ایجاد می‌کرد را می‌شنیدیم. کم‌کم خانم‌ها به خواب رفتند. برق خیال آمدن نداشت و من و محسن همچنان با چهره‌هایی نگران به پنجره‌ی کوچک نزدیک درب اتاق خیره بودیم. آقا رضا دست از ذکر گفتن کشید و کمی عقب رفت تا تکیه‌اش را به دیوار پشت سرش بدهد. چشم‌هایش را بست و من دیدم که خیلی زود انگشت‌های پرمویش دست از شمردن دانه‌های تسبیح سیاهش کشیدند؛ اما آقا محمد کتاب قرآنش را باز کرده و با وجود سرخی چشم‌هایش نگاهش را از آیات برنمی‌داشت. شمع‌ها همگی آب و نور زردشان خاموش شده بود. چراغ‌های گوشی نور سفیدشان را به سقف داده بود. من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #92
محسن متعجب از جا پرید:
- خونه؟! کدومو می‌گی؟ نکنه اون خونه رو میگی؟
بی‌قرار به سمت سیما رفتم و دست‌های ظریف و سردش را میان پنجه‌های بزرگم گرفتم. محسن محکم شانه‌ام را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. صورت برنزه‌اش روبه سرخی می‌زد:
- با توإم؟ کدوم خونه رو میگی؟ اهواز؟
دلتنگی داشت دیوانه‌ام می‌کرد:
- نه، میرم پیش مامانم.
دهان محسن به گفتن حرفی از هم باز شد؛ اما چیزی از دهانش بیرون نیامد. طوری به من نگاه می‌کرد انگار باورش نمی‌شد چه شنیده. سیما از جایش در زیر پتوها بلند شد و درحالی‌که دستس هنوز در دستم بود او را به دنبال خودم از اتاق بیرون بردم. برق شادی صورت سفیدش را درخشان کرده بود. بیرون از اتاق نور روز همه جا را روشن کرده بود. آسمان صاف و بیدلکه را نگاه کردم. هوا نه گرم بود و نه سرد. یک هوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #93
و بعد با دست راستش به سیما که در پشت سرم ایستاده بود با نگرانی اشاره داد:
- لباسا آبجیمونم هستن.
عصبی گوشه‌ی داغ کرده‌ی چشم‌هایم را مالیدم و بی‌حوصله لب زدم:
- کجان؟
به اتاقش در نزدیکی‌مان اشاره داد و صاف ایستاد. به سمت اتاق رفتم و صدای محسن را از پشت سرم شنیدم:
- آبجی شما هم برو لباسا رو نشونش بده.
و صدای پای سیما را در پشت سرم شنیدم. به داخل رفتم و چشم گرداندم. سیما هم وارد شد و مستقیم به سمت پتوهای تا نشده و بهم ریخته‌ی گوشه‌ی اتاق رفت. پلاستیک گرد سیاهی را از کنار دیوار و پشت سر آن‌ها بلند کرد. چرخیدم که بیرون بروم که دیدم درب اتاق بسته است. دست دراز کردم و دسته را گرفتم و پایین کشیدم. دسته بی‌صدا بالا و پایین شد؛ اما درب اتاق از چفتش فاصله نگرفت. یک‌بار دیگر دسته را پایین کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #94
به زودی این در لعنتی باز می‌شد و آنوقت، وای محسن! و آن‌وقت! حتی حس گیر افتادن گردنش زیر پنجه‌هایم و صدای ترق شکستن استخوان‌هایش چنان لذتی داشت که از توصیفش عاجزم! لعنت به او که این درب بین ما فاصله انداحته بود:
- الان کجان؟
صدای آرام محسن طوری بود که انگار نمی‌خواست کسی صدایش را بشنود:
- تو اتاق نگهشون داشتم. زده به سراشون و می‌خواستن برگردن تو اون خونه.
صدای جدی مردی، ذهنم را هوشیار کرد:
- کدومه؟ ببرم پیششون.
اول هیچ صدایی نبود و بعد صدای گام‌های کشان‌کشان تا پشت در آمد و بعد نفر دوم هم به او ملحق شد و من دو سایه‌ی بلند را پشت در دیدم. صدای جیغ‌جیغوی سیما از پشت سرم بلند شد:
- در رو بگیر نذار بیاد تو! من از این مرد می‌ترسم! نذارش بیاد تو!
چرخیدم و به در پشت کردم و در انتهای تاریک اتاق،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #95
ابریشم‌های کوتاهش صورتش را با بی‌نظمی قاب گرفته و بیش از پیش او را رنگ پریده نشان می‌دادند. بعد مرد چند آیه را با آرامش به لب راند و بعد سیما خیره به او لحظه‌ای مانند سکته‌ای‌ها ایستاد و بعد روی زمین دراز کشید و چشم بست. مرد قامت بلندش را نیم‌خیز به سمتش بلند کرد و بعد پتویی را از روی کپه‌ی پتوهای تا نشده، بیرون کشید و روی تنش انداخت. بعد قامت راست کرد و من دیدم، هم قدهای خودم است. هیکل تنومندش را در زیر لباس‌های گشاد خاکی‌رنگش به سمت وسط اتاق کشاند و به روبه‌روی خودش اشاره داد. جلو رفتم و همان‌جایی که گفت چهارزانو نشستم. محسن هم جلو آمد که با اشاره‌ی دست مرد سر جایش ایستاد:
- پدرت کجاست؟ به پدرت زنگ بزن بگو بیاد. هر کی تو این خونه زندگی می‌کنه رو خبر کن تا بیاد اینجا.
محسن سر تکان داد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #96
مرد نگاهی به بیرون از اتاق انداخت و سر تکان داد. چند لحظه بعد درحالی‌که متفکر به جایی بیرون از اتاق زل زده بود، لب باز کرد:
- دیگه داره تاریک میشه. صبح می‌ریم اونجا.
ناراحت کمی خودم را به سمتش مایل کردم:
- اگه تا اون موقع بلایی سر خونواده‌م بیاد چی؟
مرد بلافاصله پرسید:
- چند وقته اونجان؟
از سؤالش جا خوردم و بعد آرام سر پایین انداختم:
- یه دو_سه ماهی هست.
حوصله‌ی حساب کتاب دقیق نداشتم:
- رفتار عجیبی هم داشتن؟ الکی بخندن، گریه کنن یا مثل خواهرت باشن؟
محسن به جای من جواب داد:
- یبار رفتن تو اون خونه، وقتی برگشتن. انگار از میدون جنگ اومدن.
مرد با اصرار به من نگاه می‌کرد و حرف محسن را انگار اصلاً نشنیده بود. آب دهانم را قورت داد و آهسته جواب دادم:
- یکمی.
جرأت نداشتم به آن اعتراف کنم. مرد سرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #97
با اطمینان نمازمان را خواندیم و سر به بالشت گذاشتیم. ساعت به نیمه شب نزدیک می‌شد که من خیره در صورت گرد و روشن سید چشم روی هم گذاشته و به خواب رفتم.
***
اول وقت همگام با اذان صبح بیدار شدیم. نماز گذاشتیم و صبحانه خوردیم. سید رو به همه‌ی ما با جدیت گفت:
- فقط این جوون با من میاد!
ناگهان سیما که از دیروز در سکوت بود، به حرف آمد:
- منم میام، من اینجا نمی‌مونم که حسام تنهایی بره.
مادر محسن دلسوزانه دست تپلش را به شانه‌ی او کشید:
- دختر، می‌رن تا مامانت رو بیارن، تو بری تو دست و پایی.
سیما به او چشم غره رفت و عصبی صدایش را کمی بالا برد و نگاه ریز و سیاهش را به منوداد:
- حسام من اینجا نمی‌مونم. نمی‌ذارم فقط خودت بری، منم میام!
دهان باز کردم تا به او توضیح بدهم که تنها نمی‌روم، که دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #98
هیچ روزی اینقدر به ظاهرش که شبیه مامان بود، دقت نکرده بودم. انگار او نسخه‌ی جوان‌ترش بود. سارا خیلی وقت‌ها که مشغول بازی بود، مرا یاد مامان می‌انداخت. قبلاً خیال می‌کردم سارا به مامان رفته؛ ولی امروز انگار خود مامان جلوی رویم نشسته، نه سیما!
سید که از جا بلند شد و کوله‌ی خاکی‌رنگش را روی شانه انداخت، سیما سرش را پایین‌تر انداخت و آرام لب زد:
- لباسم مناسب نیست.
و تازه همه‌ی توجه‌ها به ماکسی بلند آبی‌رنگش جلب شد که به شدت روی تنش زار می‌زد. سکینه، مادر محسن از جا پرید و هیکل گردش را با هول و ولا و هن‌هن‌کنان به سمت در برد:
- الان می‌رم واست یه چیز درست میارم.
و در پشت درب اتاق غیبش زد، با اشاره‌ی سر آقا محمد، محسن دست از بازی با ناخن پایش کشید و به دنبالش رفت. آقا محمد دستی به ته‌ریش‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #99
سپس لبه‌های چادر سیاهش را محکم گرفت و بالاخره سوار شد. نگاه اجمالی به محسن که دست به سینه جلوی در ایستاده و به انتهای کوچه با گره کور ابروهایش نگاه می‌کرد، انداختم و کنار سیما در عقب ماشین نشستم. سید به محض اینکه درب را بستم، ماشین را راه انداخت. نگاهم به بیرون از شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین بود و افکارم حول اتفاقی بود که در آن خانه انتظارمان را می‌کشید. اگر این راه هم جواب نمی‌داد چه؟ اگر سید هم نمی‌توانست از پس آن خانه و مشکلاتش بربیاید چه؟ بعد یاد مامان افتادم، اگر مامان هرگز مثل قبلش نمی‌شد چه؟ یعنی ممکن بود سید بتواند با او چند کلمه‌ای حرف بزند و بعد بالای سرش چند آیه بخواند و مامان، مامان سابق شود؟ یا سارا و سامان؟ اصلاً درمورد حال حامد مطمئن نبودم، یعنی او هم جن‌زده بود؟ احتمالاً او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,522
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #100
مرد چشم ریز کرد و به من نزدیک شد:
- تو اونجا بودی؟
انکار نکردم، دستم را به پس سرم کشیدم و موهای رشد کرده‌ام را با فشار سرانگشتانم مالش دادم:
- رفتم. یه در داخل همین خونه هست که به اونجا وصل می‌شه؛ ولی واقعاً چیزی نیست که بخوای ببینی.
مرد سرش را به آرامی تکان داد و با اطمینان به سمت خانه رفت. درب را بدون معطلی و لحظه‌ای تردید باز کرد، صدای ضعیفی از چرخیدن لولاهایش در فضا پیچید. به محض اینکه پایمان را وارد حیاط خانه گذاشتیم، صدها شایدم هزاران سار با جیغی دست جمعی بال‌هایشان را بهم زده و مثل موجی از لکه‌های سیاه و خاکستری در بالای سرمان به پرواز درآمدند. با دهانی نیمه باز و قلبی پر تپش از وحشت، به آن‌ها نگاه می‌کردم که چطور دیوانه شده و با بی‌قراری دسته‌دسته به این‌طرف و آن طرف می‌پریدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا