- تاریخ ثبتنام
- 24/11/21
- ارسالیها
- 10,114
- پسندها
- 13,522
- امتیازها
- 70,673
- مدالها
- 49
سطح
22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #91
کسی که در را میزد، اصلاً خیال رفتن نداشت. سایهی کسی پشت درب بود. در حیاط با سر و صدا قدم میزد و چیزها را درون حیاط جابهجا میکرد. از پس صدای باد به راحتی سر و صداهایی که ایجاد میکرد را میشنیدیم. کمکم خانمها به خواب رفتند. برق خیال آمدن نداشت و من و محسن همچنان با چهرههایی نگران به پنجرهی کوچک نزدیک درب اتاق خیره بودیم. آقا رضا دست از ذکر گفتن کشید و کمی عقب رفت تا تکیهاش را به دیوار پشت سرش بدهد. چشمهایش را بست و من دیدم که خیلی زود انگشتهای پرمویش دست از شمردن دانههای تسبیح سیاهش کشیدند؛ اما آقا محمد کتاب قرآنش را باز کرده و با وجود سرخی چشمهایش نگاهش را از آیات برنمیداشت. شمعها همگی آب و نور زردشان خاموش شده بود. چراغهای گوشی نور سفیدشان را به سقف داده بود. من هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش