• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,913
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
نمی‌خواستم به خاطر ترسم حتی نزدیک آنجا در شوم؛ اما چاره‌ای هم نبود. مردی که ادعا می‌کرد می‌تواند ما را از این بدبختی نجات دهد، می‌خواست به آنجا برود. با دست اشاره‌ی بی‌رمقی به پشت چاه دادم و قدم‌های کم‌جانم را به سمتش کشیدم. سید تا زمانی‌که از او جلو بزنم صبر کرد و بعد پشت سرم آمد. صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم؛ اما چشم ترسیده‌ام از اینکه او سید نباشد، وادارم می‌کرد تا مدام به عقب برگردم و مطمئن شوم تا کسی که به دنبالم می‌آید خودش است. به چاه که رسیدم لحظه‌ای مکث کردم و از آن فاصله گرفتم. دلم نمی‌خواست به هر دلیل دیگری دوباره خودم را در انتهای آن ببینم. به بالای آن پلکان کوتاه که رسیدم، به درب پایینش اشاره دادم. مرد جلو آمد. در آن وقت صبح نور واقعاً کمی به این سمت مایل بود و به سختی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
کمی بعد کامل از دیدرسم خارج شده بود. در آن تاریک_روشنی خانه، گوش تیز کردم. صدای جیرجیر چند جیرجیرک، خش‌خشی از جایی نامعلوم تنها صداهایی بودند که سکوت آنجا را می‌شکستند. در جایم تکانی خوردم و از صدای خش‌خش خاک‌ها و سنگ‌ریزه‌ها زیر پاهایم، جا خورده و از جا پریدم. نگاه گرد کردم و هر جا حضور سایه‌ای را احساس می‌کردم به آن نور می‌انداختم. از دست خودم عصبی بودم، چطور می‌توانستم آنقدر ترسو باشم؟ بعد صدای پچ‌پچی گنگ از آن‌طرف دیواره‌ها توجهم را جلب کرد. گوش تیز کردم و کلماتی نامفهموم را با صدای سید شنیدم. دیگر صبر نکردم و به سمت دیوار نزدیکم رفتم. گوشی را بدونی که چراغش را خاموش کنم، درون جیب چپاندم و دست‌هایم را به لبه‌ی دیواره قلاب کردم و از آن بالا رفتم. در بالای دیوار به سرایر فضای داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
تنم از تصور چنین چیز وحشتناکی لرزید. واقعاً آدم باید به چه میزان از تفکری اشتباه برسد که چنین ننگی به عمل آورد؟
نگاهم را از تپه‌های آن‌سوی خانه و فنس‌ها گرفتم و به او دادم. سر به زیر انداخت و کوله‌ی خاکی‌اش را روی شانه‌اش مرتب کرد و به خانه برگشت. محیط خالی و خلوت و خاک‌روبه‌های نم‌دار و سرما‌زده و تاریکی مستدام شده‌اش حالا بیشتر از اینکه مخوف باشد، غم‌انگیز بود. انگار جایی در سینه‌ام را کسی خالی کرده باشد، دیواره‌هایش با دردی عمیق بهم فشرده می‌شد. پشت سرش به راه افتادم. حالا دیگر خبری از آن چابکی و آن وحشت اولیه نبود. همه چیز رنگ و بوی خاکستری غم را گرفته بود. به زحمت از دیواره‌ها بالا رفتیم و تپه‌های خاکی و خارها را دو زدیم و به در رسیدیم. برای بار آخر چرخیدم و به محیط ساکت و خالی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
باز گیج شده بودم. دستم را به پرزهای زبر پشت گردنم کشیدم:
- خب، میگی بازم قبر هست؟
مرد با گام‌هایی بلند و محکم به سمت خانه رفت. به دنبالش رفتم. مستقیم به سمت درب ورودی رفت و دستگیره را گرفت. قبل از اینکه آن را بگیرد، خاطره‌ای دهشتناک از سرخی آن به یادم آمد که خیلی برای هشدارم دیر بود. سید آن را پنجه‌های کوتاهش گرفت و با یک فشار کوچک چرخاند. در به آرامی روی لولایش چرخید و چشم من به تاریخی مطلق داخل افتاد. محال بود پایم را در چنین تاریکی‌ای بگذارم. قدم عقب گذاشتم:
- صبر کن تا موتوربرق رو روشن کنم.
سید ایستاد و به سمت من با لبخندی زیر سیبیل‌های بلندش چرخید:
- اینجا برقم داشت!
نیم‌چه لبخند لرزانی زدم و به سمت موتور برق پا تند کردم. هنوز چند بشکه‌ی کوچک و دست‌نخورده‌ی بنزین کنار موتوربرق بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
یک کتاب در قطعه‌ای متوسط با جلدی چرم، چند قلم و یک دفتر و یک کوزه‌ی باریک از کوله‌ی خاکی‌رنگش بیرون کشید. من هنوز مضطرب به صورت خشمگین در میان سیاهی نزدیک پلکان مامان نگاه می‌کردم. تکرار کردم:
- پرده‌ها... .
سید همان‌طور که مشغول کارش بود، غرونلند کرد:
- دارم می‌بینم. از پیشم تکون نخور.
حتی اگر او این را نمی‌گفت من هم چنین کاری را نمی‌کردم. سید، کوله را رها و کوزه‌ی باریک را میان دستش گرفت و همان‌طور که مایع درونش را دایره‌وار به دورمان روی زمین سیمانی کف هال می‌ریخت، توضیح داد:
- از این خط اون‌ورتر نرو، هر چی شد، هر چی دیدی، از خط اونور‌تر نرو. من نمی‌تونم حواسم رو بهت بدم، دیگه خودت باید مراقب خودت باید بشی. از لحظه‌ای که پام رو اینجا گذاشتم بوی فساد شنیدم. سموم همه‌ی خونه رو گرفته.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
می‌ترسیدم دستم را از روی گوش‌هایم بردارم. مامان یا آنچه که او را تسخیر کرده بود، دست از نعره کشیدن، برنمی‌داشت. نگاه لرزان و پر از اشک و وحشتم را به سید دادم که بی‌توجه به لرزش زمین و سروصداهای پر از وهم ایجاد شده، صدایش را بالا برده و اینبار هم‌زمان با نعره‌های مامان، چیز‌هایی را فریاد می‌زد. همه چیز مثل جهنم برایم سوزان شده و لرزش خانه زیر پایم مرا بی‌ثبات در میان آن حلقه رها کرده بود. چیزی دهشتناک خیال دست برداشتن از زمزمه‌های بی‌پایانش را نداشت. ناگهان سید دست از آن حرف‌های نامفهومش کشید و قطعه کتاب جلد چرمی را از روی کرسی باز شده در سمت راستش برداشت. دیدم سارا به گریه افتاد و با اضطراب چشم‌های اشک‌آلودش را به مامان دوخت. سامان از میان سایه‌های کنار دیوار دوید و به سمت مامان رفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
بچه‌ها نگاه سیاه و پر از التماسشان را به من دادند. بغض بدی به گلویم نشست و به سمتشان پا تند کردم:
- کسی که اونجا نیست، کی رو میگی؟
پنجه‌ی پایم جایی درست روی خط سرکه از حرکت ایستاد؛ قلبم هم! نه همه‌ی وجودم در این هوای دم کرده به یکباره یخ زد! مامان مقابل چشم‌هایم برای بیرون کردن سید زجه می‌زد و خودش را روی کف سیمانی می‌کشید و با مشت به سرش می‌کوبید. سارا در آغوشش با همه‌ی توانش زار می‌زد و اشک می‌ریخت. سامان صدای هق‌هق پر از وحشتش را بالا برده بود. به آرامی لب زدم:
- مامانم، خواهر و برادر کوچیکم! اونا اونجا دارن زجر می‌کشن.
در دلم همه‌ی عالم را التماس کردم تا آن چیزی که مثل طاعون در ذهنم شکل می‌گرفت و پررنگ می‌شد، را به زبان نیاورد و صحه به آن نکوبد:
- نه، اگر من چیزی رو اونجا نمی‌بینم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
فحشم ندید، امروز بازم پارت هست. حتما می‌ذارم:biggrin:
ـــــــــــــــــ
طوری با آن چشم‌های خالی‌اش به من زل زده بود، انگار که داشت با حسرت وجب به وجب مرا حفظ می‌کرد. بعد بی‌هیچ حرفی چرخید و به سمت پلکان رفت. می‌دانستم صدا زدنش هیچ فایده‌ای ندارد. قدم‌هایش کوتاه و آهسته بود. هیچ عجله‌ای در حرکاتش نمی‌دیدم. تا زمانی‌که از جلوی چشمم در پس حفره‌ی سقف ناپدید شد، او را تماشا کردم، بعد روبه سید که دست از خواندن کشیده و در فکری عمیق فرو رفته بود، پرسیدم:
- حامد داشت چی بهت می‌گفت؟
سید، ابرو‌های بهم‌ریخته و قهوه‌ای رنگش را بالا داد و آن چشم‌های تیره‌ی کوچکش را درشت کرد:
- حامد؟!
درمانده به کنارش و جایی که حامد تا لحظاتی پیش، خم شده و در گوشش پچ می‌زد، اشاره دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
مامان اما عصبی بود و از چشم‌های تاریک و سرخش آتش می‌بارید. نگاهم را به کرسی کنارم دوختم. قرآن باز شده بخشی از سوره‌ی حشر را نشان می‌داد. به سمتش گام برداشتم و نیت کردم تا آن را بخوانم که مامان فریاد زد:
- تو و اون پدر بی‌مسئولیت و... ما رو اینجا رها کردین، ما هر روز بهتون می‌گفتیم که اینجا چطوریه، اما هیچ‌کدوم اهمیت ندادین. ما اینجا تنهایی از سرما به خودمون لرزیدیم و بچه‌ها توی تاریکی بی‌خواب شدن!
حرف‌هایش را با لحنی پر از بیچارگی و درد می‌گفت. با دهانی باز ایستادم و به چیزهای تلخی‌ که به زبان می‌آورد، گوش دادم. سارا و سامان را با هر دو دستش به آغوش کشید و روی سر هر دو را بوسید:
- فقط ما سه نفر بودیم، هیچ کس برای ما نبود. تو تاریکی‌های شب و سرمای اتاق‌ها و دیوارهایی که از توشون صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,523
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
قلبم در سینه می‌کوبید. در این تنهایی و سکوتی که گرفتارش بودم، قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ گرومپ! صدایی بلند و پشت سر آن صداهایی خوفناک که انگار کسی یا چیزی با قدرت خودش را به پنجره می‌کوبید؛ بی‌وقفه و بی‌رحمانه به قصد شکستن پنجره با تن عظیم‌الجثه‌اش! احساس کردم زمین و زمان می‌لرزید و با موج هر ضربه مرا یک گام به عقب می‌کشاند. متحیر و وحشت‌زده با قلبی که داشت سینه‌ام را می‌شکافت و مردمک‌های گشاد شده‌ام را میخ خود کرده بود، به پنجره خیره بودم و بعد! ناگهان همه چیز فرو ریخت. صدای شکستن یک تن شیشه و ریزش آن بر روی زمین مرا به نشستن وادار کرد و بعد جلوی دیدم را طوفانی از پرندگان سیاه و خاکستری، تاریک کرد و پوشاند. حیرت زده به صدها ساری که تمام فضای داخل را پر کرده و حلقه وار و با سروصدای کر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا