• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان باران عشق و غرور | زینب ۲۲۷ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع zeynab227
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 778
  • بازدیدها 33,948
  • کاربران تگ شده هیچ

طرفدار کدوم شخصیت هستید؟

  • باران

  • آریا

  • رادوین

  • نگار


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #741
- می‌رم چای بیأرم.
- بنیش بانو! ذله‌ای.
جهتش را به بخاری عوض کرد، کنار آن نشست و پاهای علیلش را روی فرش کشید. حین مشت و مال دادن زانوهایش گوشه چشمی به پیرحاجی و باران کرد. پیرمرد دست به محاسن سفیدش برد که چند سانت از تیغه صورتش رشد کرده بود. باران می‌پنداشت چه چیزی پیرمرد را نزد او خوانده. همان‌طور که تسبیح را با انگشت می‌غلتاند، گفت:
- فکراتو کردی بارون جان؟
- درباره چی؟
نظر کوتاهی بین پیرمرد و پیرزن ردوبدل شد. با همین نگاه حرف‌شان را زدند. پیرمرد تسبیحش را داخل جیب جلیقه‌اش برد. باران در این مدت به اخلاق آن دو آگاه بود؛ مثلاً می‌دانست گذاشتن تسبیح در جلیقه یعنی موضوعی فکر پیرمرد را مشغول کرده و در صدد حل و فصلش است.
- به بانو بؤگوتم بؤگِه. ببین بابا جان! تو عین دخترمی که خدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #742
پیرحاجی خطاب به همسرش گفت:
- با ای حالت بارونو ناراحت نؤکون بانو!
لبخند غمگینی بر صورت پیرزن پهن شد و شتابان گفت:
- آره. تو باید بیشی وارشم. بوشو خدا پشت و پناهت ببی زاک! پسرم، هوای دخترمونو دأشته باش!
آریا عقب‌تر از بقیه، نظاره‌گر دل‌بستگی دو سالخورده به باران بود. به رسم ادب و احترام پیرحاجی را بغل کرد و خیره به هردو پلک بست. باران که پذیرفته بود با او بیاید، برای رفاه حال او کلامی به زبان نمی‌آورد. بیم آن داشت با حرفی نامربوط، مغرور جذابش شانه خالی کند. باران هنگام غفلت سفورا بانو دستش را گرفت و بوسه‌ای پشت آن زد.
- زود بر می‌گردم.
پیرزن بلافاصله دستش را دور گردن باران حلقه کرد و پاسخ محبتش را بر پیشانی کاشت.
- فدای تو بوبوم وارشم! مو پیرزنو روسیاه نکن!
آهسته‌تر زیر گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #743
همراهی نکردن باران لب‌های آریا را به هم دوخت. صندلی‌اش را کمی خواباند تا راحت‌تر دراز بکشد. چشمانش تشنه خواب بود و مغزش به تقاضای فراموشی محضی که در دل کوه و مه غلیظش می‌چسبید. هنوز نفس کشیدن‌هایش با درد خفیف قلب همراه بود. آریا فلاشر و چراغ مه‌شکن را روشن کرد و سرعتش را پایین آورد تا تمرکزش روی خط‌کشی سفید آسفالت باشد و جاده را گم نکند. دیگر خیالش راحت بود باران را کنار خود دارد.
***
به پهلو چرخید و دست‌هایش را بغل گرفت. چشمانش از وزیدن باد گرمی که روی صورتش پخش می‌شد طلب بسته ماندن می‌کرد، اما از جانبی ذهنش از شنیدن امواج دریا بیدار شده بود. با رخوت لای پلک‌هایش را باز کرد و به شیشه بخار زده پنجره ثابت شد. مژه بر هم زد و با حواس‌پرتی به اتاقی که شباهتی به اتاق خودش نداشت چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #744
از راهرو عبور کرد و حین وارسی خانه لب زد:
- گشنه‌م نیست.
هال نود متری مبله که در سمت چپ به آشپزخانه اپن‌ وسط می‌رسید و اتاق‌ها با دو پله در سمت چپ از هال جدا می‌شد. گرمای این خانه نقلی از شومینه بود که اکنون چوبی برای مشتعل شدن نداشت. همه چیز در عین حال ساده و تمیز بود.
از پله‌ها بالا رفت و از بین سه اتاق، وارد یکی از آن شد و در را پشت سرش بست. نگاهش را به جست‌ و جوی در دومی که متعلق به حمام باشد، گرداند. آن را سمت چپش یافت و بی درنگ داخل آن شد. در سبد کوچکی که بر روشویی بود، لوازم استحمام وجود داشت که همه پلمپ بود. ظاهراً آریا پیش از آمدنش به روستا اندیشه رسیدگی به امور خانه را در سر داشته بود.
دوش آب گرم کوفتگی تنش را ربود و از حسی که به جانش تزریق کرد، اختیار زمان از کفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #745
باران سه سال پیش...چه دورانی داشت! یکه و تنها در قلمرو خود سلطنت می‌کرد و هرکسی با نیت بدخواهی پا به قصرش می‌گذاشت، در دم محکومش می‌کرد و با یک ایما و اشاره بدن، فاتحه کسی که حقش را ناحق می‌کرد خوانده می‌شد. تنها به خدایش اتکا داشت، اما یک ماه، یک هفته، یک روز و شاید یک ثانیه از تپش آسمان قلمرویش سرسام گرفت.
نمی‌دانست مبدأ آن کجاست. اصلاً نمی‌دانست چه راهی وجود دارد. جانش در رفت و عمرش را به پای آن داد تا آسمانش را آبی ببیند، اما موفق نشد آن را همیشه آبی نگه دارد، حتی وقتی دلیلش را فهمید. او آگاهانه مسیرش را انتخاب کرده بود و علی‌رغم لغزش‌های فراوانش باز هم پایبند آن بود. او از هم‌جواری با قلمرویی که نزدیک به قلمرویش نفس می‌کشید، لذت می‌برد. احساس مالکیتش نیرومندتر شد؛ زیرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #746
موج که روی آریا افتاد، به ناگاه فریادش میان دریا و غرش آسمان منعکس شد. به هیچ عنوان تنها از این مهلکه رهایی نمی‌یافت. با یک خیز، زیر آب فرو رفت. هربار که سرش را برای نفس گرفتن بالا می‌آورد، نامش را می‌خواند. چندان مسافتی را پیش نرفته بود که صدای وحشت‌زده و ملتمسش را شنید.
- نیا جلـو! نیا جلـو!
خدا را شاکر شد. در این ثانیه‌های ناگوار او یاور محض سرنوشت آن‌ها بود. سرنوشت آن‌ها همین جا در دل دریای بی‌کران خالق‌شان تعیین می‌شد. اشکی از چشم‌های داغش چکید.
- حالت خوبه؟
- نگران نباش! فقط برو به سمت صخره‌ها! شنیدی؟ اصلاً نیا جلو!
- تو چی؟
- دارم میام. زود باش باران!
- تو رو خدا بیا پیشم! بدون تو‌ جایی نمی‌رم.
چشمان اشک‌بارش به آسمان بود. همیشه به هنگام بارندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #747
دیده از آسمان بست و رسید به انگشت‌هایش و رد خونی که از لابه‌لایش فوران کرده بود. آریا با تشویش نشست و دست اویی که به تأثیر خلأ مغزش خرف بود، گرفت. آریا آستین باران را کنار زد و ابروهایش به هم پیوست. باران نیم‌خیز شد و آن را برانداز کرد. به نظر جراحت وخیمی نبود، لکن خون زیادی روی کف دست و دور مچش ریخته بود. گیرنده‌های درد، مغز را از شوک پرت کرد و آثارش روی ابروهای شکسته باران عیان شد. بزاقش را قورت داد و لبانش به جنبش درآمد.
- سط... حیه.
آریا به او زل زد.
- داری می‌لرزی.
باران کج لبخندی زد. نگاهش را یک دور روی او گرداند. موهایش به کف سر چسبیده و تارهای بلند جلویش تا پیشانی آمده بود. زمزمه‌ کرد:
- خودت چی؟
پیچش ابروهایش بیشتر شد. دستش را از کنار گوش باران رد کرد و کلاه را بر سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #748
خم شد سینی لیوان‌ها را بردارد که باران لب گشود:
- خیلی داغ نمی‌خورم. می‌خوای تو بخور!
دست آریا از سینی به سمت پلاستیک سفید رفت و حین خارج کردن محتویات آن گفت:
- چند دقیقه دیگه گرمای شومینه می‌ره بالا. رادیاتور هم روشن کردم. تا زخمت رو پانسمان کنم دمنوش هم گرم می‌شه.
نگاهش بین آریا و یقه اسکی سفیدی که الحق برازنده‌اش بود و دستانش در گردش بود. دو بسته گاز استریل و چسب و سرم فیزیولوژی را از دستش گرفت.
- تو موهاتو خشک کن!
آریا با آرامش لوازم را نزد خودش نگه‌ داشت و دست زخمی باران را که روی پایش بود، گرفت.
- زخمت رو بستم موهامون رو خشک می‌کنیم. این واجب‌تره.
باران زبان به کام گرفت و خیره به او و حرکاتش ماند که با دقت و احتیاط، باند دستش را باز کرد و با سرم فیزیولوژی بتادینی را که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #749
حوله را تا پسِ سرش هدایت کرد.
- منظورت اینه از دختری که همش خودش رو تو دردسر می‌ندازه خوشت نمیاد؟
- نه.
- چون باعث می‌شم تو هم خودتو قاطی دردسر من کنی؟
- نمی‌تونم قاطی نکنم.
- منم نمی‌تونم. به قول نگار، ورزش رزمی روحیه‌م رو خشن کرده، ولی... .
حوله را از دور گردن آریا برداشت. موهای کوتاهش به صورت نامنظم بر پیشانی ریخته بود و اعتنایی نمی‌کرد. لبخندش را مخفی کرد و انگشتانش را لابه‌لای موی آریا برد.
- یکی هست که اگه بی‌خبر بیفتم تو چاهی که ته نداشته باشه هم میفته دنبالم. من هیچ توقعی ازش نداشتم و اون با توقعی که خودش از خودش داشت اون‌قدر جلو اومد که سپرم شد. خواستم کنارش باشم تا هربلایی سرش اومد سر خودم هم بیاد، ولی دلم رضا نمی‌داد دیگه با من زخم بخوره. یک‌بار از سرم گذشت و شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

zeynab227

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
10/4/19
ارسالی‌ها
927
پسندها
11,837
امتیازها
29,073
مدال‌ها
15
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #750
مردمک چشمانش به نگاه آزرده آریا رسید که سر بلند کرد و قفسه سینه‌اش بالا رفت. کمی بعد لب تر کرد:
- می‌دونی چرا با ماهان شریفی درافتادم؟ چون خودم خواستم. از طرفی من این پرونده رو بسته بودم. ارسلان که موقع دزدیدن تو و نگار پای ماهان رو وسط کشید، شوکه شدم. پرونده رو به جریان انداختم و کم‌کم همه چیو فهمیدم. مطمئن بودم یه روز میای سراغم و از ارسلان می‌پرسی. راحت از حرفام بو‌ بردی بیشتر از چیزی که بهت گفتم می‌دونم. نمی‌خواستم درگیرت کنم، فقط سعی داشتم مراقبت باشم، واسه همین وقتایی که نبودم واست به‌پا می‌ذاشتم؛ چون در هر صورت خودت حلش می‌کردی.
سیبک گلویش تکان خورد. دستش را در موهایش فرو برد و مژه‌هایش خوابید. هر ورق از گذشته‌شان روایت درد بود و نشانه‌ای از زخم بر روح که همچنان جان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zeynab227

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا