- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #201
بوسامو طوماری که بیژن برایش فرستاده بود را پیش پایش پرت کرد و با صدایی بلند گفت:
- بیژن، پسر متین. اسم هشتاد نفر از سران شهر رو برای زنهار نوشتی و من به همهشون امان دادم. ولی اسم خودت بینشون نبود.
بیژن به طومار نگاهی نکرد. در عوض، چشمان سرخش به مردی که کمی دورتر از او، به بند کشیده شده بود و در برابر بوسامو ایستاده بود، خیره شد. نیازی نبود صورت آن مرد را ببیند. حتی از صد فرسخی هم میتوانست بهترین دوستش را بشناسد. بغض سنگینی راه گلویش را بست و حرف زدن را برایش دشوار کرد. کاش فقط یک بار دیگر میتوانست صورت آرمان را ببیند. فقط یک بار دیگر... تا مطمئن شود حال او خوب است. حتی یک نگاه کوچک هم کافی بود.
- هوی! لالی؟ فکر کردم فقط شلی.
بیژن بغضش را فرو داد:
- البته که اسم خودم رو ننوشتم. من...
- بیژن، پسر متین. اسم هشتاد نفر از سران شهر رو برای زنهار نوشتی و من به همهشون امان دادم. ولی اسم خودت بینشون نبود.
بیژن به طومار نگاهی نکرد. در عوض، چشمان سرخش به مردی که کمی دورتر از او، به بند کشیده شده بود و در برابر بوسامو ایستاده بود، خیره شد. نیازی نبود صورت آن مرد را ببیند. حتی از صد فرسخی هم میتوانست بهترین دوستش را بشناسد. بغض سنگینی راه گلویش را بست و حرف زدن را برایش دشوار کرد. کاش فقط یک بار دیگر میتوانست صورت آرمان را ببیند. فقط یک بار دیگر... تا مطمئن شود حال او خوب است. حتی یک نگاه کوچک هم کافی بود.
- هوی! لالی؟ فکر کردم فقط شلی.
بیژن بغضش را فرو داد:
- البته که اسم خودم رو ننوشتم. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.