• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,786
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
بوسامو طوماری که بیژن برایش فرستاده بود را پیش پایش پرت کرد و با صدایی بلند گفت:
- بیژن، پسر متین. اسم هشتاد نفر از سران شهر رو برای زنهار نوشتی و من به همه‌شون امان دادم. ولی اسم خودت بین‌شون نبود.
بیژن به طومار نگاهی نکرد. در عوض، چشمان سرخش به مردی که کمی دورتر از او، به بند کشیده شده بود و در برابر بوسامو ایستاده بود، خیره شد. نیازی نبود صورت آن مرد را ببیند. حتی از صد فرسخی هم می‌توانست بهترین دوستش را بشناسد. بغض سنگینی راه گلویش را بست و حرف زدن را برایش دشوار کرد. کاش فقط یک بار دیگر می‌توانست صورت آرمان را ببیند. فقط یک بار دیگر... تا مطمئن شود حال او خوب است. حتی یک نگاه کوچک هم کافی بود.
- هوی! لالی؟ فکر کردم فقط شلی.
بیژن بغضش را فرو داد:
- البته که اسم خودم رو ننوشتم. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
بوسامو ابروانش را بالا داد. بالأخره! بالأخره سد غرور این مردک را شکسته بود! دیگر وقتش رسیده بود. حتماً به عنوان یک فرمانده خجالت کشیده بود بعد از تسلیم شدن برای زندگی‌اش، زیردستش را بکشد! کاملاً قابل درک بود. البته، این حرف‌ها برای بوسامو اهمیتی نداشت و او باید کاری می‌کرد که آرمان کاملاً در برابرش به زانو در بیاید:
- اوه که نمی‌تونی؟! خیلی خوب هم می‌تونی! چطور افراد من رو مثل آب خوردن می‌کشتی؛ هوم؟ حالا بزار برات اوضاع رو قشنگ روشن کنم پسرجون. یا این مرد رو می‌کشی، یا من می‌کشمش. ولی این رو بدون که اگر من این کار رو بکنم، شمشیرم فقط به خون یک نفر آلوده نمیشه. کاری نکن که مجبور بشم برخلاف قولی که بهت دادم عمل کنم و بکشمت. فراموش کردی که الآن یک برده‌ای؟! هرچی من بگم باید انجام بدی. فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
***
شاهرخ و کامیار از اسب‌هایشان پایین آمدند. دو روز بود که به تاخت از تاکان خارج شده بودند چرا که آن قلعه هم دیگر امن نبود. حالا تنها یک راه برای فرار داشتند و آن هم پانجور بود. شاهرخ آب دهانش را فرو داد و به مناظر اطرافش خیره شد. این مکان... برایش آشنا میزد.
- کامیار، ما الآن کجاییم؟
کامیار دستی به سر و گوش اسبش کشید و در حالی که فکرش مشغول انتخاب کردن مسیر امنی برای ادامه‌ی سفرشان بود، با حواس پرتی پاسخ داد:
- کیسار.
نفس شاهرخ در سینه حبس شد و آن کلمه در گوشش پیچید. کیسار. کیسار. کیسار. با یادآوری خاطرات کودکی‌اش اشک در چشمانش حلقه زد. چطور می‌توانست کیسار را فراموش کند؟ جایی که زمانی با مادرش در آن زندگی‌اش را می‌گذراند. جایی که زمانی عاشق بهار و بارانش بود.
اما حالا از شاهرخ چه باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
شاهرخ سرش را پایین انداخت و در حالی که سعی می‌کرد از لرزش صدایش جلوگیری کند، زمزمه کرد:
- می‌دونستی اولین امپراطور آریان در کیسار تاج گذاری کرده؟
کامیار با نگرانی قدمی به جلو برداشت:
- بله. شما هم همینجا تاج گذاری کردین، مگه نه؟
- درسته. تا قبل از اینکه امپراطور بشم، حتی نمی‌دونستم چنین شخصی وجود داره. اما وقتی امپراطور شدم، دبیران سلطنتی مجبورم کردن زیر و بم زندگی جدم رو حفظ کنم. باید یاد می‌گرفتم که چه امپراطور بزرگ و بی‌نقصی بوده. یک مرد شجاع که آریان رو از شر چند دستگی خلاص کرد و حاکمین شرور رو سر جاش نشوند. مردی که وقتی همسایه‌هامون تصمیم گرفتن ما رو به حمله تهدید کنن، در برابرشون جنگید و از آریان دفاع کرد. مردی که آریان رو نجات داد و به امپراطوری عادل و قدرتمند تبدیل شد. من... از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
کامیار فریاد کشید:
- قربان! به من اعتماد ندارین؟! من هرگز شما رو لو نمیدم! به شرفم سوگند...!
شاهرخ دستش را به آرامی بالا برد:
- می‌دونم. نمی‌خواد توضیح بدی.
کامیار که صورتش مثل صورت ماهی قرمز، سرخ شده بود، دهانش را بست و عقب نشینی کرد. شاهرخ نفسش را به آرامی از میان لب‌هایش بیرون داد:
- اون مرد تا زمانی که نفسم بالا و پایین میره، دنبالم میاد. اون تا آخر دنیا رو می‌گرده تا مطمئن بشه من مردم. مرگ من تنها راهیه که از شورش‌های آینده جلوگیری می‌کنه و اون این رو بهتر از هرکسی می‌دونه.
شاهرخ برای لحظه‌ای کوتاه سکوت کرد و نفسش را در سینه حبس کرد. می‌خواست خودش را نجات بدهد و این بار، برای فرارش می‌خواست نقشه بکشد. حتی فرار کردن هم وقتی بدون نقشه و بی‌هدف باشد، با شکست مواجه خواهد شد و شاهرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #206
***
- پدربزرگ، حالتون خوبه؟
پیرمرد دستش را محکم روی سینه‌اش فشرد و صورت رنگ‌پریده‌اش در هم رفت.
- قربان! حالتون خوبه؟!
چند نفر از کاروانیان به دور پیرمرد جمع شدند. صدای ناله‌ای از میان لب‌های پیرمرد خارج شد و تعادلش را از دست داد. نگان وحشت‌زده فریاد کشید:
- پدربزرگ!
یکی از مردان فریادزنان دستور داد محلی برای استراحت رئیس کاروان آماده کنند. البته... دیگر برای پیرمرد دیر شده بود. حالا تنها محل استراحتی که نیاز داشت، گور بود، محلی برای استراحت ابدی.
نگان گوشش را به سینه‌ی پدربزرگش چسباند، صدایی نمی‌شنید. نفس پیرمرد را هم حس نمی‌کرد. پدربزرگش، کسی که برایش پدر و مادری کرده بود، کسی که استادش بود و راه و رسم تجارت را به او آموخته بود، از دنیا رفته بود و هیچ کس نمی‌توانست او را به زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #207
افرادی که دوره‌اش کرده بودند از فریادش جا خوردند و چند قدم عقب رفتند. نگان سرش را بلند کرد. اشک‌هایش همچنان از چشمانش سرازیر بود:
- من خانواده‌م رو از دست دادم و حتی نمی‌تونم براش درست و حسابی سوگواری کنم! ولی باید فرار کنم؟! چرا باید وقتی تو کشور خودمم فرار کنم؟! مگه چه جنایتی مرتکب شدم؟! چه گناهی کردم که باید از کشور خودم برم؟! اونا اومدن اینجا! اون لوپوسی‌های کثافت اومدن و زندگی ما رو بهم ریختن! پس چرا ماها کسایی هستیم که داریم تاوان میدیم؟! چرا ما داریم فرار می‌کنیم؟!
کاروانیان چهره‌های گرفته و درهم‌شان را پایین انداختند. نگان دستانش را روی زمین گذاشت و به سختی از جایش برخاست:
- هی... من دیگه فرار نمی‌کنم.
یکی از زنان به آرامی زمزمه کرد:
- پس می‌خواین چی کار کنین رئیس؟
نگان با انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #208
فصل شانزدهم: قلب‌های به بند کشیده شده

- امیدوارم فراموش نکرده باشی که امروز باید پول ارباب رو بدی. بهت توصیه میکنم زودتر بری و آهنگری رو راه بندازی. اون دختره رو هم بفرست پیش خانومش. اگر دیر کنه ممکنه کتک بخوره. تو که نمی‌خوای به خاطر تو شلاق بخوره؛ می‌خوای چیباد؟
چیباد سرش را تکان داد. موهای لختش روی پیشانی‌اش ریخته بودند و غمی که در آن‌ها جای گرفته بود را پنهان می‌کردند. دستی به سر دختر بچه‌ای که همانند او اسمش را از دست داده بود کشید و زمزمه کرد:
- زودتر برو. قول میدم عروسکی که خواستی رو برات درست کنم.
چیباد نامی بود که ارباب یک چشمش، ایلی، به او داده بود. اسمش معنی هم داشت، طبق حرف‌های ایلی، معنی اسمش "عروسک‌ ساز" میشد. چیباد از بردگان خوش‌شانس آریانی محسوب میشد. از آنجایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #209
با ناپدید شدن سگ ایلی، چیباد آه کشان روز بعدی‌اش را شروع کرد. دیدن بچه‌هایی که در آن سن کم برده شده بودند و نام‌ها و والدین‌شان را از دست داده بودند، قلبش را به درد می‌آورد. تنها کاری که می‌توانست برای آن کودکان بکند، ساختن عروسک بود. با درست کردن آن عروسک‌ها، آن بچه‌های بی‌چاره حداقل برای مدت کوتاهی می‌توانستند بدبختی‌هایشان را فراموش کنند و در دنیای رویاها و تصورات کودکی‌شان غرق شوند.
چیباد کوره‌ی آهنگری را روشن کرد. این یکی از مزایای آهنگری بود؛ در این شهر یخ زده، آهنگری او همیشه گرم بود. بچه‌ها وقتی کارشان تمام میشد، یواشکی به دکان او می‌آمدند و در گرمای کوره پناه می‌گرفتند. بودن با بچه‌ها، چیباد را آرام می‌کرد. بچه‌ها او را یاد کرانه و کودکان نهاوند می‌انداختند. فکر نهاوند او را یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #210
سراف با چشمان گشاد شده از تعجبش به چیباد خیره شد:
- مگه من چی کار کردم؟
چیباد پوزخند زد:
- فکر می‌کنی خیلی با بقیه فرق داری؟ تو هم یکی از اون آشغال‌هایی هستی که مثل انگل به ما چسبیدن. شنیدم کلی از غنایم جنگی وارد خونه‌ی تو شده؛ نشده؟ بی‌خودی خودت رو به مظلومیت نزن. چرا داری جوری وانمود می‌کنی که انگار خیلی دلت می‌سوزه؟ حالم از دو روییت بهم می‌خوره.
انگشتان چیباد یقه‌ی سراف را رها کردند و نعل‌ها را تحویل سراف دادند:
- از آهنگری من برو بیرون و دیگه برنگرد.
سراف با ناراحتی به برده‌ی ایلی خیره شد:
- چیباد... من... من فقط می‌خوام دوستت باشم. من... هیچوقت نمی‌خواستم به آریان حمله بشه.
چیباد با چهره‌ای بیزار به سراف خیره شد:
- اگر واقعاً چنین چیزی رو نمی‌خواستی، با پولی که از این جنگ به دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا