- تاریخ ثبتنام
- 24/11/21
- ارسالیها
- 10,114
- پسندها
- 13,523
- امتیازها
- 70,673
- مدالها
- 49
سطح
22
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
سکینه دامن بلندش را با پنجههایش کمی بالا گرفت و با کمی فاصله کنار سیما روی زانوهایش نشست و دست روی پیشانیاش گذاشت:
- نه، تو نداره. «نه، تب نداره.»
با تعجب به او که با لباس خانه به اینجا آمده و هیچ چادر و مانتویی نپوشیده بود، نگاه کردم. سیما با همان چشمهای بستهاش خندید و باز چیزی نجوا کرد که فقط آن دو زن شنیدند. سکینه، خالهی محسن دستش را عقب کشید و بلند و عصبی داد زد:
- بلند واد بینُم ای چیانَ اَ کُیا دونی؟ «بلند شو ببینم این چیزا رو از کجا میدونی؟»
صدای باریک و آرام مادر محسن، صدیقه او را دعوت به سکوت کرد و بعد به من با تردید نگاه کرد. اصلاً نمیدانستم چه اتفاقی داشت میافتاد؟ هیچ توضیحی نداشتم. سیما باز به ناله افتاد و به خودش پیچید:
- گرمه! دارم میسوزم!
و بعد ناگهان ناخن به صورت...
- نه، تو نداره. «نه، تب نداره.»
با تعجب به او که با لباس خانه به اینجا آمده و هیچ چادر و مانتویی نپوشیده بود، نگاه کردم. سیما با همان چشمهای بستهاش خندید و باز چیزی نجوا کرد که فقط آن دو زن شنیدند. سکینه، خالهی محسن دستش را عقب کشید و بلند و عصبی داد زد:
- بلند واد بینُم ای چیانَ اَ کُیا دونی؟ «بلند شو ببینم این چیزا رو از کجا میدونی؟»
صدای باریک و آرام مادر محسن، صدیقه او را دعوت به سکوت کرد و بعد به من با تردید نگاه کرد. اصلاً نمیدانستم چه اتفاقی داشت میافتاد؟ هیچ توضیحی نداشتم. سیما باز به ناله افتاد و به خودش پیچید:
- گرمه! دارم میسوزم!
و بعد ناگهان ناخن به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش