• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کبوتر نارنجی من (جلد دوم) | زهرا_ز کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
با صدای رهام دست از نگاه کردن به بیرون برداشتم و بهش چشم دوختم:
- برای فردا وسایلت رو جمع کردی؟
- فردا مگه چه خبره؟
رهام: قراره بریم شمال مگه نمی‌دونستی؟
- آهان اونو میگی! نه هنوز جمع نکردم. قراره کجا بریم؟
رهام: قراره بریم ویلای آقا بزرگ توی رامسر.
- آهان.
به خونه آقا بزرگ که رسیدیم جلوی در لباسامو مرتب کردم و وارد شدم. فرزاد و فرهان جلوتر بودن و رهام کنار من بود.
از این بغل پرت می‌شدم تو اون بغل! مراسم بغل و بوسشون که تموم شد زیر لب نفس راحتی کشیدم که فرهان و هلیا که کنارم بودن فهمیدن و زدن زیر خنده.
- کوفت به خودتون بخندید.
هلیا: خیلی باحال گفتی
- تو هم اگه از این بغل می‌رفتی به اون بغل همینکارو می‌کردی.
صدای فرزاد مزاحم باعث شد هلیا حرفشو بخوره:
- بچه ها قراره بازی کنیم بیاید اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
هرکس داشت واسه خودش نظر می‌داد. اگه به من بود می‌رفتم کنار دریا می‌نشستم و آهنگ پلی کنم و اونقدر به دریا خیره می‌شدم تا آفتاب غروب کنه و دوباره روزای دیگه هم همینطور!
فرزاد: همش رامسر نباشیم بیاید شهرای دور و ورش هم بریم.
آراد: آره موافقم شهراش که به هم نزدیکن می‌ریم واسه خواب برمی‌گردیم خونه.
بزرگترا به جمعمون اضافه شدن و هرکس نظریه و پیشنهاداشو گفت و در آخر یه پلن چیندن. قرار شد فردا ساعت شش صبح حرکت کنیم تا به ترافیک نخوریم.
حالا من لباس چی بردارم؟ باید لباسای خنک و راحت بردارم. نمی‌شه من نرم؟ اگه اینو بگم بیست نفر می‌ریزن سرم و منو خفه می‌کنن!
خطاب به خودم گفتم:
- بس کن دیگه رایا! تا کی می‌خوای علاوه بر اذیت کردن خودت بقیه رو هم اذیت کنی؟! رهام که هرجا می‌ریم همش نگران توعه! مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
غزل رو به زور بیدار کردم مگه بیدار میشد؟ بیچاره فرزاد حق داشت که مسئولیتشو انداخت گردن من!
بعد از اون نوبت فرهان بود که برخلاف غزل زود بیدار شد. کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- آخ گشنمه. تازه دستشویی هم دارم.
- خب پیاده شو! الان سد راه من شدی.
فرهان پیاده شد و منم پیاده شدم و غزل هم به زور پیاده شد.
عمو فرهاد با خنده اومد طرف ما و گفت:
- رایا می‌بینم که مسئولیت سخت بیدار کردن غزل افتاده رو کول تو!
- می‌بینین عمو؟ این چه عروسیه که دارید!
عمه هم همراهیم کرد و گفت:
- دست کمی از خرس نداره. بیچاره فرزاد!
غزل خوابالود گفت:
- چی می‌گید پشت سر من؟ دلتون هم بخواد!
شوهر عمه: دخترم فعلا برو صورتتو بشور و سر و روتو مرتب کن تا فرزاد پشیمون نشده!
به سمت رستورانی که اونجا بود رفتیم و هرکس صبحانه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
فرزاد: بچه ها هیچکدومتون قصه شیرین و فرهاد رو می‌دونید؟ من خیلی عشقشونو شنیدم ولی قصه‌شونو نمی‌دونم.
رهام واسش تعریف کرد و واقعا هم که داستان غم انگیزی... یه عشق نافرجام... مثل عشق منو سینا...
سینای من هم مثل فرهاد، شیرینشو تنها گذاشت...
یبار که بحث عاشق شدن و ازدواج بود به این نتیجه رسیدم عاشق شدن دوباره خیلی سخته! حتی اگر یه روز بخوام ازدواج کنم نمی‌تونم عاشق کسی باشم؛ نهایتش اینه بتونم دوستش داشته باشم... فعلا که تصمیمی برای ازدواج ندارم...
وارد شهر های شمالی شدیم و من مشتاقانه منتظر بودم برسیم به جایی که چشمم دریای آبی خزر رو ببینه. آخرین باری که اومده بودم شمال حدود سه سال پیش بود. در واقع آخرین مسافرتم تو ایران همون موقع بود بعد از اون هروقت که می‌اومدم نهایتش ده روز می‌موندم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
هومن رو به ما که با خنده داشتیم بهش نگاه می‌کردیم گفت:
- الان هیچکدومتون طرف من نیستید؟
عمو احسان دستشو رو شونه هومن فشار داد و گفت:
- نه پسرم، ما طرف حقیم!
هومن: الان یعنی من ناحقم؟
عمو: من نگفتم ولی خودت فهمیدی.
هومن: شما منو از پرورشگاه آوردید، این حجم از محبت رو برنمی‌تابم. فرناز تو چی؟ تو طرف منی؟
فرناز موهاشو داد پشت گوشش و گفت:
- والا چاره ای ندارم!
هومن خواست حرفی بزنه که عمه مهرنوش گفت:
- بسه مگه بچه شدید؟ اصلا اینو بیخیال، شما گرسنه‌تون نیست؟!
با این حرفش انگار تازه همه یادشون اومد که قرار بود ناهار بخوریم. به سمت میز ناهارخوری رفتیم، حتی میز هم ترکیب قهوه ای داشت!
صندلی با پارچه جیر نسکافه ای و چوب قهوه ای و میز همرنگ با چوب صندلی.
با اینکه رنگ روشن دوست ندارم و خونه خودم هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
چشمام با دستای یکی پوشونده شد. با تعجب گفتم:
- فرهان خل شدی؟
فرهان: من نیستم
دستامو کشیدم روی اون دست. از بزرگ بودنش معلوم بود دست یه مرده. با برخورد دستم به ساعت بند چرم زمزمه کردم:
- رهام؟
دستاشو برداشت. پس رهام بود. اومدم برگردن سمتش که نشست کنارم و دستشو انداخت دور گردنم و گفت:
- بدون من میری دریا؟
- نمی‌دونستم بیداری یا نه!
رهام دستشو به موهاش کشید و گفت:
- خواب بودم! شما نخوابیدید؟
- من تو ماشین خوابیده بودم دیگه خوابم نمی‌اومد.
فرهان: منم که هیچوقت ظهر و عصر نمی‌خوابم. بقیه بیدار شدن؟
رهام: آره بچه ها داشتن حمله می‌کردن تا بیان اینجا
طولی نکشید که بچه ها با سر و صدا اومدن لب ساحل.
هلیا اومد سمتم و گفت:
- رایا پاشو عکس بگیریم
هلیا دوربین حرفه ای دستش گرفته بود و ژست دانشجوی عکاسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
یه طرفم غزل بود و اون طرفم هلیا. کنار غزل هم مهگل نشسته بود. داشتم با غزل و مهگل حرف می‌زدم و هلیا هم سرگرم گوشیش بود. یهو هلیا زد به پهلوم. برگشتم سمتش که آروم گفت:
- اینو ببین!
صفحه گوشیشو نشون داد. یه نفر، استوری که لب دریا از خودش گرفته بود رو ریپلای کرده بود و نوشته بود:
- یه پیج داره از عکسای تو استفاده می‌کنه!
دقت که کردم دیدم سامه! برای اطمینان پرسیدم:
- این سام نیست؟!
هلیا: چرا. خودشه! اولین باره که ریپلای کرده استوریمو. نکنه از عکسم سواستفاده کنن؟
هلیا نوشته بود که چه کسی؟ پیجش رو بده!
سام آنلاین بود اما سین نمی‌زد! مردک بیشعور. دو سه دقیقه ای گذشت اما هنوز سین نزده بود. نگاهمو به سالن بزرگ دوختم که چراغاشو خاموش کرده بودن و فعلا آهنگ گذاشته بودن تا همه بیان و کنسرت به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
***رایا***
به پهلو خوابیدم و چشمامو به زور بستم، اما خواب از چشمام رفته بود... به هلیا نگاه کردم که کنار من با معصومی خوابیده بود. دلم نمی‌اومد بیدارش کنم، من خوابم نمی‌بره؛ چرا اون باید بیدار بشه؟ هی از این پهلو به اون پهلو جا به جا می‌شدم اما خوابم نمی‌برد. تصمیم گرفتم برم لب دریا. درسته ساعت دوازده و نیم شبه اما امینت اونجا کامل بود و دور تا دورش حفاظ و نرده بود؛ پس با خیال راحت و آروم از جام بلند شدم تا هلیا بیدار نشه.
موهامو با کش دم اسبی بستم و گوشیمو برداشتم و آروم آروم از اتاق بیرون رفتم و کاملا بی سر و صدا از خونه رفتم بیرون. موج های دریا آروم به ساحل می‌خورد. روی تخته سنگی کنار ساحل نشستم و به انعکاس تصویر ماه روی دریا خیره شدم.
به اجبار نگاهمو از ماه گرفتم و قفل گوشیمو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
با صدای آروم گفت:
- بیست و یک سالم بود که با هانیه آشنا شدم. یه دختر دو رگه که مامانش آمریکایی بود و باباش ایرانی. پوست گندمی با چشمای کشیده و خمار آبی و موهای موجدار طلایی. ترکیبی از ایرانی و آمریکایی! همکلاسیم بود. کم کم ازش خوشم اومد و بهش پیشنهاد دوستی دادم. اونم بی میل نبود و قبول کرد و رابطه عاشقانه ما شروع شد. دختر مهربونی بود قلبش خیلی پاک بود، خیلی معصوم بود. به قدری وابسته‌ش شدم که اگه یه روز صداشو نمی‌شنیدم می‌مردم! حس اونم به من همین بود... یک سال گذشت و ما حسمون کمتر که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود! قرار شد این موضوع رو به خانواده‌مون بگیم. قصدمون ازدواج بود؛ اگه به من بود همون موقع عروسی می‌گرفتم ولی هانیه گفت بعد از تموم شدن درسمون. منم قبول کردم. حلقه ست گرفتیم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
به زور هلیا و مهگل از جام بلند شدم. با غرغر گفتم:
- چی می‌گید ولم کنید بذارید بخوابم!
مهگل: غرغرو، پاشو می‌خوایم صبحونه بخوریم بریم بگردیم.
دوباره دراز کشیدم و پتو رو کشیدم رو سرم و گفتم:
- من خوابم میاد. شما برید من نمیام.
مهگل جیغ خفه ای کشید و گفت:
- رایا بلند میشی یا کبودت کنم؟
با لودگی از زیر پتو گفتم:
- جون عشقم تو فقط کبود کن!
حالا مهگل منظورش این بود که نیشگونم می‌گیره!
سکوت برقرار شد. نفس راحتی کشیدم که درد عمیقی توی وجودم پیچید. جیغ بلندی زدم و صاف نشستم سرجام.
- مهگل بیشعور آدم باش آخه اونجا جاعه که نیشگون می‌گیری؟!
آخه یه جای بد رو نیشگون گرفته بود. هلیا و مهگل و فرناز که تازه بهشون پیوسته بود هرهر می‌خندیدن.
چشم غره ای بهشون رفتم و از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا