- تاریخ ثبتنام
- 22/5/21
- ارسالیها
- 370
- پسندها
- 1,028
- امتیازها
- 6,963
- مدالها
- 9
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #71
با صدای رهام دست از نگاه کردن به بیرون برداشتم و بهش چشم دوختم:
- برای فردا وسایلت رو جمع کردی؟
- فردا مگه چه خبره؟
رهام: قراره بریم شمال مگه نمیدونستی؟
- آهان اونو میگی! نه هنوز جمع نکردم. قراره کجا بریم؟
رهام: قراره بریم ویلای آقا بزرگ توی رامسر.
- آهان.
به خونه آقا بزرگ که رسیدیم جلوی در لباسامو مرتب کردم و وارد شدم. فرزاد و فرهان جلوتر بودن و رهام کنار من بود.
از این بغل پرت میشدم تو اون بغل! مراسم بغل و بوسشون که تموم شد زیر لب نفس راحتی کشیدم که فرهان و هلیا که کنارم بودن فهمیدن و زدن زیر خنده.
- کوفت به خودتون بخندید.
هلیا: خیلی باحال گفتی
- تو هم اگه از این بغل میرفتی به اون بغل همینکارو میکردی.
صدای فرزاد مزاحم باعث شد هلیا حرفشو بخوره:
- بچه ها قراره بازی کنیم بیاید اینجا...
- برای فردا وسایلت رو جمع کردی؟
- فردا مگه چه خبره؟
رهام: قراره بریم شمال مگه نمیدونستی؟
- آهان اونو میگی! نه هنوز جمع نکردم. قراره کجا بریم؟
رهام: قراره بریم ویلای آقا بزرگ توی رامسر.
- آهان.
به خونه آقا بزرگ که رسیدیم جلوی در لباسامو مرتب کردم و وارد شدم. فرزاد و فرهان جلوتر بودن و رهام کنار من بود.
از این بغل پرت میشدم تو اون بغل! مراسم بغل و بوسشون که تموم شد زیر لب نفس راحتی کشیدم که فرهان و هلیا که کنارم بودن فهمیدن و زدن زیر خنده.
- کوفت به خودتون بخندید.
هلیا: خیلی باحال گفتی
- تو هم اگه از این بغل میرفتی به اون بغل همینکارو میکردی.
صدای فرزاد مزاحم باعث شد هلیا حرفشو بخوره:
- بچه ها قراره بازی کنیم بیاید اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.