• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کبوتر نارنجی من (جلد دوم) | زهرا_ز کاربر انجمن یک رمان

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
هومن: بچه ها میاید بازی کنیم؟
رهام: چه بازی؟
هلیا: جرات حقیقت
همه موافقت کردن. حلقه ای زدیم و فرهان بطری رو چرخوند. افتاد به آراد و رهام.
آراد: رهام جرات یا حقیقت؟
رهام: جرات
آراد: گوشیتو بیار به مخاطبینت زنگ بزن ببینیم دخترن یا پسر.
رهام با بیخیالی گوشیشو در آورد و داد دست آراد و گفت:
- هرچقدر دوست داری زنگ بزن. همشون پسرن
حرفش راست بود و پسر بودن. آخراش آراد حرصی شد و گوشیشو بهش پس داد و گفت:
- خاک تو سرت
بعد افتاد به مهگل و فرناز.
مهگل: جرات یا حقیقت؟
فرناز: حقیقت
مهگل: اگه پسر بودی با کدوم دختر تو این جمع اوکی می‌شدی؟ اوکی شدن مثلا ازدواج و اینا!
فرناز خبیثانه گفت:
- رایا
چشم غره ای رفتم بهش.
رهام با خنده دستشو دورم حلقه کرد و گفت:
- خداروشکر که دختری.
با این حرفش همه خندیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمی‌تونستم. نمی‌خواستم جلوی اینا گریه کنم ولی حالم به قدری بد بود که حتی نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم.
همه براش دست زدن، منم با اشک براش دست زدم.
فرناز برگشت و گفت:
- خب کبوتر نارنجی، خوشت اومد؟
حرفش خطاب به من بود. قیافه منو که دید جا خورد. بلند شد و گفت:
- رایا چرا داری گریه می‌کنی؟ چیزی شده؟
سعی کردم لبخند بزنم:
- نه چیزی نیست. این آهنگ مورد علاقه من بود. انقدر خوب زدی که غرقش شدم و رفتم تو حس.
کم کم همه رفتن بیرون ولی رهام موند. کنارم روی تخت نشست و منو تو بغلش گرفت:
- نمی‌خوای چیزی بگی آبجی قشنگم؟ یاد سینا افتادی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- عاشق رنگ نارنجی بود. همیشه این آهنگ رو با هم گوش می‌دادیم و هردو عاشقش بودیم. اون به خاطر قسمت کبوتر نارنجی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
با صدای عمو توجه همه بهش جلب شد:
- رهام کی پرواز دارید؟
رهام: فردا شب.
این بار عمو رو کرد به من و گفت:
- رایا جان توهم میری؟
- بله عمو.
زنعمو احسان گفت:
- خب عزیزم تو چرا نمی‌مونی؟
- راستش من کار دارم این چندروز هم به زور تونستم اضافه بمونم.
فرزاد: حالا بازم که می‌آیم.
عمه: شما تا بیاید ما هزار بار می‌میریم و زنده می‌شیم. تو کشور غریب!
غزل: مامان بچه که نیستیم.
عمه: چی بگم والا. مادر نیستید که بفهمید.
خلاصه اونروز هم گذشت و الان من تو خونه خودم هستم. دلم واسه اینجا حسابی تنگ شده بود. به قدری خسته بودم که ففط دستشویی رفتم و بدون عوض کردن لباسم به تخت رفتم و خوابیدم.
روزا همینطور پشت سر هم می‌گذشت‌. مثل همیشه تکراری...! تنها فرقش این بود گاهی وقتا با رهام و فرزاد و غزل می‌رفتیم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
وسیله ای که اسمشو نمی‌دونستم آروم آروم شروع به حرکت کرد. کم کم حرکتش تند شد و جیغای من بلند شد:
- فرزاد الهی سوسک شیییی!
جیغ بنفش دیگه ای کشیدم و گفتم:
- غزل ایشالا حلواتو بخورم!
غزل بی وقفه جیغ میزد. فرزاد هم ترسیده بود و با داد گفت:
- یا امامزاده بیژن. خدایا شِکَر خوردممم.
غزل: خدایا چیز خوردممم.
رهام خیلی ساکت و پوکر نشسته بود. منم فقط جیغ می‌زدم.
فرزاد: غزل اینجا باید خارجی حرف بزنی خدا تو این ناحیه باکلاسه خارجی می‌حرفه!
وسط جیغ زدنام زدم زیر خنده. فرزاد خیلی اسکل بود بخدا.
رهام با داد گفت:
- غزل چطور زن این اسکل شدی؟
غزل هم که داد میزد گفت:
- چیزخورم کرد من غلط کردمممم.
خداروشکر کسی زبان مارو نمی‌فهمید و متوجه چرت و پرتای اینا نمی‌شد.
فرزاد: غزل اگه بمیرم چیکار می‌کنی؟
با تکون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
کمربند هواپیما رو باز کردم و از جام بلند شدم. کل پرواز رو خواب بودم اما هنوزم خسته بودم.
کل زمانی که چمدونامونو تحویل گرفتیم و رفتیم خونه چشمامو به زور باز نگه داشته بودم و به زور جواب سلاما رو می‌دادم. وضع رهام و فرزاد و غزل از من بهتر نبود اونا هم مثل من بودن و واسه همین هرکس رفت خونه خودش. وارد اتاق که شدم بدون عوض کردن لباسام پریدم روی تخت و به سه نرسیده خوابم برد.
با حس حرکت چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم و با دوتا چشم آبی روبرو شدم.
- سلام دختر عمو جونی
از جام بلند شدم و گفتم:
- سلام فرفری جونم. چطوری؟ تو کجا اینجا کجا؟
فرهان: اومدم دختر عموی بی معرفتمو ببینم. خبری از ما نمی‌گیری!
- به جون تو انقدر سرم شلوغ بود که نگو.
فرهان: حالا تلافیشو سرت در می‌آرم. ببین چقدر برام عزیزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
هفت روز دیگه میشه هشتمین سالی که دیگه سینا نیست؛ دیگه ای اون چشمای مشکی نیست؛ دیگه اون نگاه مظلوم و اون لبخند حمایتگرش نیست. باید حتما برای سالگردش می‌رفتم یزد؛ اصلا دلیل اصلی اومدنم به ایران همین بود...
با رفتنمون به پایین پسرا بلند شدن و بعد از خداحافظی با مامان و بابا رفتیم توی حیاط. با آراد و مهگل و هلیا و فرناز احوالپرسی کردیم. چشمم به سام افتاد که اونجا بود، به اونم سلام کردم و بعد نامحسوس به هلیا چشمکی زدم. به سمت ماشینا رفتیم. هومن کاری براش پیش اومده بود و بعد خودش جدا می‌اومد. به درخواست دخترا، پسرا همگی تو یه ماشین و دخترا هم تو یه ماشین. قرار شد دخترا با ماشین من بریم. نشستم پشت فرمون و غزل کنارم نشست و اون سه تا هم عقب نشستن.
- پس دیانا کو؟
فرناز: تازه یادت اومد؟ گذاشتمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
نگاه منتظرش رو که دیدم شروع کردم:
- اسمش سینا بود. مهندس معمار بود و برای خودش شرکت داشت. من از قبل دوستش داشتم ولی فکر می‌کردم منو دوست نداره. یهو یه شب خیلی سر زده اومدن خونمون و فهمیدم برای خاستگاری اومدن. عین این رمان ها! اونشب رو ابرا بودم، وقتی رفتیم تو اتاق و به عشقش اعتراف کرد حس می‌کردم خوشبخت ترین آدم رو کره زمینم! جواب مثبت دادم و شدم نامزد سینا. سینا خیلی خوب بود! خیلی... خیلی مهربون و مظلوم بود، من زورگویی می‌کردم و اون فقط می‌خندید و سر به سرم می‌ذاشت. الان من رو نبین! من یه آدم پر انرژی و شیطون بودم که همه از دستم عاصی بودن. چه خاطره ها که با هم نساختیم، چه جاها که باهم نرفتیم. مسافرت رفتیم، کنسرت، شهربازی، سینما! هرجا که فکرش رو بکنی رفتیم و باهم خاطره ساختیم. من همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
از دور داشتن به سمت ما می‌اومدن. با ما که رسیدن موج آلودگی صوتی همراه خودشون آوردن. رهام نشست اونطرف من و منو کشید تو بغلش. سرمو گذاشتم رو شونه‌ش. با صدای آراد توجه همگی بهش جلب شد:
- فرزاد گیتارتو نیاوردی؟
فرزاد: چرا تو ماشین رهامه
هومن: خب برو بیارش!
فرزاد سوییچ ماشین رهام رو گرفت و رفت. هرکس داشت حرف میزد. رهام سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آوردم گفت:
- فکر نکن نفهمیدم گریه کردی ها! چیزی شده گل من؟
چقدر خوب بود این بشر!
مثل خودش آروم گفتم:
- نه داداشی
هومن جفت پا پرید وسط حرفامون:
- خواهر و برادر چی دارید می‌گید؟!
رهام: پشت سر تو غیبت می‌کنیم
هومن: دلت میاد؟
رهام: آره صد درصد
با برگشتن فرزاد بحثشون تموم شد. همه دایره ای شکل نشسته بودیم، فرزاد هم نشست و گفت:
- خب چی دوست دارید بزنم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
با کلی مسخره بازی هرکس رفت خونه خودشون و ما هم رفتیم داخل.
رهام: خب خوشگل داداش خوش گذشت؟
- آره خوب بود!
رهام: برای چی گریه کردی؟
با مکث گفتم:
- نظر خودت چیه؟
منظورمو فهمید و چیزی نگفت... دیگه حرفی نزد چون به هال رسیدیم و با مامان و بابا روبرو شدیم.
- سلام
رهام: سلام
بابا: سلام علیکم بچه های گلم
مامان: سلام. چطورید؟ خوش گذشت؟
- مرسی. آره خوش گذشت
بابا: خداروشکر. مثل اینکه خیلی خسته هستید برید استراحت کنید که باز فردا اینا می‌ریزن اینجا
رهام: اینا کار و زندگی ندارن؟
بابا خندید و سرشو تکون داد. بعد از گفتن شب بخیر از پله های مارپیچی رفتیم بالا و هرکس سمت اتاق خودش رفت. بی حال لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته بودم اما به طرز عجیبی خوابم نمی‌اومد!
برای هشت روز دیگه بلیط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : zahra_z

zahra_z

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/5/21
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,028
امتیازها
6,963
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
فرزاد پیگیر نشد و روی چمنا نشست. ما هم کنارش نشستیم و حلقه ای تشکیل دادیم و حکم بازی کردیم.
- فرزاد دیدم تقلب کردی! کارت رو بذار سرجاش
فرزاد: ای بابا رایا به عقاب گفتی زکی.
ابروهامو بالا انداختم. نوبت من بود. تک خِشت رو انداختم وسط و گفتم:
- من بردم!
فرزاد: نخیر من خشت ندارم! الان می‌بُرم!
فرهان زد تو سرش و گفت:
- اسکل خشت حکمه! می‌خوای با چی حکم رو ببری؟!
فرزاد تازه متوجه سوتیش شد و سرش رو خاروند و گفت:
- عه راست میگی ها! پس این دستو رایا برد. پاشید جمع کنید دیگه ساعت یازده و نیمه. باید رهام رو هم بیدار کنیم.
وارد خونه که شدیم رهام رو در حال صبحانه خوردن دیدیم.
- عه بیدار شدی؟
رهام: آره از بس فرزاد سر و صدا کرد بیدار شدم.
فرزاد: ای خدا بدهکار هم شدم!
منو فرهان به کلکل بین رهام و فرزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : zahra_z

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا