• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان حشر جلد سوم «زمزمه‌ی تپه‌های تنگستان» | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 119
  • بازدیدها 2,914
  • کاربران تگ شده هیچ

درصد حس ترس رمان برای شما چقدر است؟

  • ۵%

    رای 2 16.7%
  • ۵۰%

    رای 2 16.7%
  • ۷۰%

    رای 2 16.7%
  • ۸۵%

    رای 4 33.3%
  • ۹۵%

    رای 2 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    12

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
طول چاه بنظر بین هشت تا یازده متر می‌رسید. خدایا من چطور جان سالم به در برده بودم؟ باید تا قبل از اینکه عزراییل در اینجا برای قبض روحم نیامده، هر چه زودتر می‌رفتم. فشاری به دست‌ها و تنم وارد کردم و کمی خودم را بالا کشیدم. موفق شده بودم! حالا فقط کافی بود همینطور ادامه دهم تا رها شوم. نگاهم به دیوار مقابلم و برق کتانی‌های سفیدم بود و فشار دیگری به کمر و پاهایم دادم. کاری بس طاقت‌فرسا و پردردی بود؛ اما بهتر از مردن بدون هیچ تلاشی بود. یک متر رو نیم بالا رفته بودم که هم زمان با غرش دهشتناک آسمان، صدای جیغی شنیدم و گوش تیز کردم. لازم نبود تا صبر کنم، جیغ‌ها پشت سرم از بالای سرم و با فاصله‌ای نه چندان دور از چاه می‌آمد. حس کردم پاهایم سست می‌شود و سقوط می‌کنم؛ این صدای سیما بود! پایم را محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
انگار به او داغ می‌زدند که اینطور دردمند جیغ می‌کشید. مژگان خیسم را چند بار بهم زدم تا بتوانم بهتر او را ببینم. برقی آسمان را روشن کرد و بعد از چند لحظه غرش دیگری تن و بدنم را بیش از پیش لمس کرد و باران شدت بیشتری گرفت، یک جورهایی انگار ناگهانی سیل از آسمان راه افتاده بود. بعد یاد چیزی افتادم. از من که هیچ کاری ساخته نبود؛ ولی از آن بالایی مطمئناً یک کاری برمی‌آمد. لب‌های نیمه باز لرزانم را پر از نفرت جمع کردم. فقط خدا کند، مثل دفعه‌ی قبل اوضاع بدتر نشود. دست‌هایم را به صورت دعایی کنار هم بالا گرفتم و نیت کردم. کمی که آب در میان کاسه‌ی دست‌هایم جمع شد، آن را به صورتم زدم. سیاهی‌ها زمزمه‌ای هولناک را آغاز کردند و ترس ذره‌ذره‌ی وجودم را فرا گرفته بود؛ اما مطمئن بودم اینبار این من بودم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
زمزمه‌اش تا مغز استخوانم را لرزاند. همان‌طور که به او نگاه می‌کردیم، آهسته و لنگان به سمت درب حیاط تاب خوردیم. سارها مصرانه در این هوای طوفانی که خیال سیل داشت، روی دیوارها نشسته و پرهایشان را پف کرده و نگاه تیزشان را به ما دوخته بودند. قدم‌هایمان روی زمین خیس شلپ‌شلپ صدا می‌کرد. سیاهی اما بی‌حرکت به ما زل زده بود. نگاه خصمانه و صبورش تا وقتی که از خانه بیرون رفتیم، حتی برای یک لحظه از ما دور نشد. به آن‌طرف خیابان‌ رفتیم تا بتوانیم آخرین فاصله‌مان را از خانه‌های نفرین شده، حفظ کنیم و بعد در زیر رگباری که از آسمان می‌بارید به هم پناه بردیم و قد خمیده و لنگان، مانند لشکری شکست خورده به سمت جایی که قرار بود، محسن منتظرمان بماند، پیش رفتیم. هوا لحظه‌به‌لحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شد و باران در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
***
وقتی چشم باز کردم، ساعتی که مقابل تختم به روی دیوار سفید اورژانس نصب بود، دو نیمه شب را نشان می‌داد. انتظار داشتم تا نیم‌روز فردا خواب بمانم. اینطور بیدار شدن توی ذوقم زده بود. یاد سیما افتادم و سرجایم نشستم. ناگهان سری سیاه از روی تختم بلند شد، که با دیدنش خودم را از آن سوی تخت انداختم و نفس‌زنان به حالت هجومی قد خم کردم. محسن خواب‌آلوده، چشم‌های پف‌دارش گرد شد و دست‌هایش را برای آرام کردنم بالا برد:
- چته؟ چرا این‌طوری می‌کنی؟
کلافه دستی به سرم کشیدم که حالا موهایم به اندازه‌ی یک جو، رشد کرده بودند:
- سیما کجاست؟
از صدای گرفته و رگه‌دارم خودم هم تعجب کردم. محسن، هنوز هم دست‌هایش را بالا گرفته بود:
- اون‌طرفه، رو اون تخت خوابه.
و با دستش به تخت پشت سرم اشاره داد. سریع اشاره‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
روی تخت و سر جای من دراز کشید و دست‌هایش را روی تی‌شرت سبز جذبش بهم گره زد. احساس می‌کردم، حرارت تنش از من هم بیشتر بود که سرمای هوا حس نمی‌کرد و اینطور لباس می‌پوشید. صندلی بین دو تخت را کشیدم و نگاهم به پایم افتاد. دورش باندی بسته بودند. روی صندلی نشستم و دستم را به سرم گرفتم که اینبار نگاهم به بانداڗ دستم افتاد و بعد بانداژ سرم را لمس کردم. درد رفته بود. حالا دیگر حتی خسته هم نبودم؛ اما ذهنم از مرور اتفاقاتی که از سر گذراندم، سر باز می‌زد:
- خیلی اوضاعتون خراب بود، دیدمتون کپ کردم.
سرم را میان دست‌هایم گرفتم و آرنج‌هایم را به زانوهایم تکیه دادم، محسن ادامه داد:
- تو فکرم بود، برم با پلیس بیام. الکی بهشون بگم تو اون خونه صدای تیر شنیدم و ازین حرفا. جدی می‌خواستم این‌کار رو بکنم. دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
لب‌هایش که به صورت عبوسی روی هم چفت شده بود، از هم فاصله گرفت:
- الان دوی نصف شبه، فردا اول وقت باهاش تماس می‌گیرم. می‌خوام به آخرین درخواست حامد گوش کنم و حتی شده به قیمت کتک زدنت و یا زندانی کردنت نذارم به اونجا برگردی. منتظر می‌مونی تا این بابا بیاد و بعد ببینیم اون چی میگه.
نگاه خیره و سرکشم را که دید، گره‌ی ابروهایش را بیشتر کرد و به سمتم خم شد:
- تعریف کن ببینم اونجا چی شد؟ آخه دیدم شبیه شاه‌دامادا برگشتی و حالا هم همچین ذوق داری که برگردی؟
بعد یادم آمد. تک‌تک لحظات پر از دلهره‌ای که پشت سر گذاشتم و تهدید آخر سیاهی! محسن که مرا غرق در افکار پر از عذابم دید، هشدارگونه ادامه داد:
- به‌خاطر خواهرتم که شده، هر یه ساعت یبار از خودت بپرس، چرا پام اینطوریه؟ چرا سرم رو بستن، چرا دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
- عرضم به خدمتتون، ما یه مشکلی دا... نه! نه! نمی‌خوام خیلی وقتتون رو بگیرم، ما تنگانه‌ایم... .
- ... .
- نه، گفتم که خیلی وقتتون رو نمی‌گیرم.
دلنگران لب‌هایش را خیس کرد و سرش را خیره به جایی نامعلوم پایین انداخت، موهای پریشانش، انگار مدتی بود، مرتب نشده بود:
- حقیقتش مربوط به دوستم میشه، خوب می‌شد اگر میشد حضوری توضیح بدم. مادر و خواهر و برادراش یه حالت... چطوری بگم؟
بعد معذب سرش را بالا گرفت و خیره به من بی‌مقدمه از جایش بلند شد و همان‌طور که هنوز گوشی کنار گوشش بود اتاق را ترک کرد. حدسش زیاد سخت نبود که خیال داشت چه چیزی را توضیح دهد:
- خ خ خ خ خ!
صدایی عجیب از کنار گوشم، مرا وادار کرد تا سمت چپم را نگاه کنم. سیما پتو پیچ، سرش را تا نزدیک زمین پایین گرفته بود و خرخری عجیب از دهانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
محسن کنجکاو زانوهایش را مثل من تا کرد و دست‌هایش را دور آن‌ها تاب داد. هوای گرم و مطبوع داخل، نوعی سکری در من ایجاد کرده بود:
- بعد، نمی‌دونست یا چی؟ چطوری گذاشتن بیایید اینجا؟ یعنی لابد غیر مادربزرگتونم کسی بود، نه؟ یکی دیگه از قدیمیا؟ کیا قبل شما اینجا زندگی می‌کردن؟ همین‌جوری از اول که خالی نبوده، نه؟
سؤال‌هایش خیلی گنگ و پرت و پلا بودند؛ اما می‌توانستم بفهمم دقیقاً دنبال چه جور توضیحی بود:
- قبلاً، یه صدسال اینطوریا رو میگم، مادربزرگم تعریف می‌کرد ظاهراً خیلیا توش زندگی می‌کردن.
- یعنی اگه خونه اینطوریه، به‌ خاطر قبرای توشه؟
ابرو در هم کشیدم و مطمئن و محکم جواب دادم:
- هیچ ربطی به اون قبرا نداره.
متعجب چشم‌های خمارش را باز کرد و چند لحظه‌ای همان‌طور به من خیره ماند، بعد دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
هنوز داشت با لب‌های بسته‌ای که گوشه‌هایش تا انتها کش‌آمده بود، می‌خندید. نگران تکانش دادم:
- سیما برای چی می‌خندی؟ نخند!
بعد خنده‌اش رفت و ساکت در میان دست‌هایم وا رفت. سرش انگار که از هوش رفته باشد به عقب برگشت و بدنش سست شد. ترسیدم و بی‌خیال بیدار کردنش شدم. سرش را روی بالشت گذاشتم و اجازه دادم تا زیر پتوی گرمش راحت بخوابد؛ اما مژده‌ای شوم به دلم راه افتاده بود. سیما در این لحظه خودش نبود. شاید اشتباه می‌کردم و او فقط هذیان می‌گفت.
نمی‌توانستم سایه‌ام را از رویش بردارم و نگاه از او بگیرم. قلبم ناآرام شده و مرا به در آغوش گرفتنش وادار می‌کرد. بعد از کمی که خیالم از بابت او و خواب بودنش راحت شد. سرجایم برگشتم. محسن با رنگی که بیش از پیش پریده بود، نگاهم می‌کرد:
- شنیدی چی می‌گفت؟
انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,114
پسندها
13,527
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
صدای جر خوردن پارچه‌ی لباسش را که شنیدم، خودم را با عجله به او رساندم و مچ دست‌هایش را محکم گرفتم. بعد کسی کنارم نشست و نگاهم در نگاه نگران مادر محسن قفل شد که با لحجه‌ی غلیظ محلی‌اش، سیما را به آرامش دعوت می‌کرد. سیما پاهایش را به زمین می‌کوبید، به خودش می‌پیچید و تلاش می‌کرد تا یقه‌ی لباسش را پاره کند و از ته دل فریاد می‌زد:
- گرمه! ولم کنید دارم می‌سوزم! سوختم! مامان سوختم! سوختم!
صورت کبود و از شکل افتاده‌اش سرخ شده بود و خون از زخم روی لب‌هایش روان شد، مادر محسن، هیکل چاقش را کنار سیما انداخت و بلند داد زد:
- دولرم چِب کُنی؟ تو که یخی! کُنی سُختی؟ «دخترم چیکار می‌کنی؟ تو که یه تیکه یخی! کجا سوختی؟»
بعد همان‌طور که به کمک من با سیما زور آزمایی می‌کرد، روبه محسن فریاد زد:
- رو خالَتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا